جمله ی همیشگی مادرم برای اینکه گریه ی من را آرام کند ! شهاب اشکم را پس زد و کمکم کرد دست هایم را بشویم … و روی زخم هایم دستمال گذاشت ! …
شهاب کاری کرد که آرام شدم … تنهایی ام را از باد بردم !
وقتی از خواب پریدم … آسمان پشت پنجره هنوز تاریک و روشن بود ! … روز در جدال برای پیروزی بر شب بود ! … و گربه ای در حیاط مدام ناله می کرد .
پلک هایم را روی هم فشردم و خمیازه ای کشیدم .
با آن حجم از دلخوری که از شهاب داشتم … بعید بود در خوابم او را اینقدر صمیمی و دوست داشتنی به یاد بیاورم ! اما انگار ذهنم بر خلاف قلب شکسته ام کار می کرد … مدام می خواست به من یادآوری کند چقدر شهاب را دوست دارم ! …
نفس عمیقی کشیدم و سرم را زیر پتو بردم و باز سعی کردم بخوابم . اما فکر شهاب …
وقتی به عصری که گذرانده بودیم فکر می کردم … تمام وجودم از دردی عظیم تیر می کشید !
شهاب به من گفته بود، ننگ ! … از ماه جان بودنش نزول کرده بودم به لکه ی ننگ زندگی اش ! … چقدر بعد از آن تلاش کرد حرفش را پس بگیرد و من را آرام کند … ولی من نمی توانستم ! …
قلبم شکسته بود و آنچنان فجیع و دردناک … که فکر می کردم دیگر هیچوقت مثل قبل نمی شوم ! تمام مسیر بازگشت، شهاب قربان صدقه ام رفت … و من فقط سکوت کردم تا به خانه رسیدیم . او را با نگاه تلخ و پشیمانش پشت در جا گذاشتم … و تمام شب اشک ریختم !
این حرف را از هر کس دیگری اگر می شنیدم، تا این حد بهم نمی ریختم . اما از شهاب توقعش را نداشتم … . انگار راست می گفتند که همیشه کاری ترین زخم ها را از کسی می خوری که فکرش را هم نمی کنی !
باز اشک کاسه ی چشمم را داغ کرد و گلویم را درهم فشرد . صدای ناله ی گربه هم یک لحظه قطع نمی شد . بی حوصله گفتم :
– اه … تو دیگه چی می خوای این وقت صبح ؟
این گربه هم عادت کرده بود از دست من غذا بگیرد … حتی گاهی به اتاق من بیاید . بی حوصله و کلافه پتو را از روی تنم کنار زدم و رفتم تا ببینم … چه مشکلی دارد که یک لحظه آرام نمی گیرد !
پرده ی مقابل درب شیشه ای را پس زدم … .
در لحظه ی اول هیچ چیزی ندیدم … جز لکه ی خونی نقش بر شیشه ی تمیز . و بعد نگاهم پایین افتاد … و بعد جیغ بلند و هراسناکم … .
– شهاااب !
#سال_بد ❄️
#پارت_542
قلبم از جا کنده شد … نفسم رفت و دیگر برنگشت ! …
این بدنِ شهاب بود ! … اینطور درهم شکسته و خونین … پشت درب اتاق من، روی موزاییک ها خودش را مچاله کرده و از هوش رفته بود ! … این شهاب بود … و رد دست خونینش روی شیشه ی اتاقم … .
دیوانه و سراسیمه در را باز کردم و کنار بدن او زانو زدم . دست های لرزان و سردم چنگ زد به بازوی او … انگار که می خواستم او را از خواب بیدار کنم ! … از شدت ترس به هق هق افتاده بودم … .
– شهاب جان ! … شهاب جان چشماتو باز کن ! … تو رو خدا چشماتو باز کن !
زار می زدم و او … هیچ واکنشی نشان نمی داد ! بدنش سرد بود و من … داشتم جان می دادم از دیدنش ! … سرش را از روی موزاییک ها برداشتم و در آغوش گرفتم … و داد کشیدم :
– بابا اکبر ! … عمو رضا ! … تو رو خدا به دادم برسید ! …
و باز سر شهاب را به سینه ام فشردم و ضجه زدم :
– شهاب جونم تو رو خدا ! … شهاب ! شهاب !
چه حس بدبختی عمیقی می کردم ! …
طولی نکشید که بابا اکبر از صدای جیغ و دادهایم بیدار شد و به اتاق من دوید … و با دیدن شهاب، سر جا وا رفت … .
– یا امام حسین !
و پس از آن عمو رضا سراسیمه از پله ها پایین دوید و تا قبل از اینکه فرصت کند سوالی بپرسد … خودش همه چیز را با چشم دید .
مغز من اما فلج شده بود … از اتفاقاتی که در اطرافم می افتاد درکی نداشتم . حتی وقتی سوده ضجه زنان خودش را به شهاب رساند … از او جدا نشدم .
سر شهاب را در آغوشم فشردم و موهایش را نوازش کردم … انگار می خواستم به او دلداری بدهم ! … که آرام باشد ! … که درست می شود ! … که همه ی این ها می گذرد … و ما باز به روزهای خوبمان برمی گردیم ! …
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
#سال_بد ❄️
#پارت_543
تنها وقتی بابا اکبر بازویم را گرفت و من را عقب کشید … تا با کمک عمو رضا و شایان، شهاب را بردارند و سوار ماشین کنند … من از او جدا شدم .
مات زده … سرگشته … نگاه کردم به دست های خالی ام … .
رد خونِ شهاب روی دست هایم باقی مانده بود … .
***
– بیمار اورژانسی مراجعه شده به بیمارستان … دارای ضربات متعدد چاقو و شکستگی های مشهود در قسمت های مختلف بدن و مشکوک به شکستگی دنده های سینه و خونریزی داخلی ! سریعاً از ریه و جمجمه اش عکس برداری بشه و بعد منتقل بشه به اتاق عمل !
مثل مرده ی متحرک کنار دیوار ایستادم و او را دیدم که روی تخت بیمارستان … با سرعت از ما دور کردند .
قلبم خالیِ خالی بود و در عوض تجمع خون را در جمجمه ام احساس می کردم . صدای ضربانِ شقیقه هایم … مثل صدای پتک آهنگری در گوش هایم بود ! … و من حتی دیگر گریه ام نمی گرفت !
با چشم های رک زده و خشک … تنها نگاهش کردم ! …
سوده روی صندلی نشسته بود و ضجه می زد … شادی و شایان اشک می ریختند و تلاش می کردند مادرشان را آرام کنند .
عجیب بود که برای اولین بار در عمرم دلم برای سوده سوخت … اما هیچ کاری از دستم بر نمی آمد تا به او دلداری بدهم !
عمو رضا عملاً از هم فرو پاشیده بود و بابا اکبر … سرگردان و سراسیمه برای گرفتن خبری از شهاب مدام جلوی راهِ این دکتر و آن پرستار می پرید … .
نگاه می کردم به این ویرانی … و در دلم تکرار می کردم، تمام اینها را عماد شاهید کرد !
او شهاب را به این روز انداخت ! او ما را بدبخت کرد ! … او خانواده ی من را به خاک سیاه نشاند ! …
#سال_بد ❄️
#پارت_544
با هجوم عمه آشا و عمه الهام به بیمارستان … صدای شیون و ناله یشان تمام بخش را برداشت . هیچ این صحنه را دوست نداشتم … من را به یاد عزاداری می انداخت ! … اما شهابِ من زنده بود ! … و تا او زنده بود من هنوز حتی به اندازه ی اندکی روح در تنم می تپید !
هستی و فافا به طرف من آمدند … هر دو مثل ابر بهار اشک می ریختند . هستی گفت :
– الهی برای دلت بمیرم بلو !
و دست هایش را دور گردنم حلقه زد و هق هق بی امان گریه اش … . شانه اش را نوازش کردم :
– درست میشه هستی ! آروم بگیر … حالش خوب میشه !
عجیب بود که در آن موقعیت، من به دیگران دلداری می دادم ؟ … لابد عجیب بود که هستی و فافا آنطور متحیر خیره شدند در صورتم … و هستی انگشتانم را فشرد .
– تو چرا گریه نمی کنی آیدا ؟ … چرا اینطوری آرومی ؟!
سکوت کردم و او … با آشفتگی بیشتر ادامه داد :
– گریه کن آیدا ! … تخسِ بدبخت … الان سنکوپ می کنی به خدا ! گریه کن دلت خنک بشه قربونت برم !
گریه نمی کردم ! نمی توانستم گریه کنم ! از درون منجمد شده بودم … دیگر احساسی در وجودم نبود ! … آخر هستی چه می فهمید از حال من ؟
با دیدن دکتر که از قسمت اورژانس خارج شد … هستی و فافا را پس زدم و به طرفش دویدم .
– آقای دکتر ! … آقای دکتر ! …
نفسم در سینه ام پر پر می زد … راهش را سد کردم . باید به من جواب می داد ! …
– شهاب … حالش چطوره ؟ … بهوش اومده ؟
دکتر برای چند لحظه سکوت کرد و من با تمام خواهشم … ادامه داد :
– حالش خوب میشه ! نه ؟! … حالش خوب میشه ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_545
دکتر نفسی گرفت و از بالای عینک بزرگش به من نگاه عجیبی انداخت :
– زنده می مونه ! … این به اندازه ی کافی خبر خوبی نیست ؟! …
وا رفتم ! … و دکتر دیگر مهلت نداد چیزی بپرسم … از کنارم عبور کرد و رفت ! …
***
ساعت چند شده بود ؟ … دیگر حتی از این خبر نداشتم ! …
آسمان رنگ عجیبی از سرخ گرفته بود . نمی دانستم روز است یا شب … یا به قول فروغ، غروبی ابدی !
در محوطه ی بیمارستان نشسته بودم روی نیمکتی … با همان چشم های خالی از اشک … نگاه می کردم به بنر بزرگی که تصویر عماد شاهید را در جمعی از دکترها و پرستاران بیمارستان به نمایش گذاشته بود !
به یاد آوردم روز اولی که این تصویر را دیدم … چه شادیِ بیهوده ای در قلبم پر کشید ! فکر اینکه این مرد آدم خوبی است و کارهای خوب زیادی می کند … من را مثل ابلهِ زودباوری به وجد آورده بود ! فکر می کردم شهاب برای این آدم کار می کند … پس هیچ ایرادی بر او وارد نیست ! …
تلخ بود … اما من و شهاب چوبِ زودباوری و حماقتمان را خوردیم !
حالا هم آنجا نشسته بودم و به عکس او نگاه می کردم … و تکلیف خودم را نمی دانستم ! … باید خشمگین می بودم به خاطر بلایی که سر شهاب آورده بود ؟ … یا سپاسگذارش می بودم از اینکه او را زنده نگه داشته بود ؟ …
نمی دانستم … مغزم پوچ شده بود ! خسته تر از آن چیزی بودم که حتی از کسی خشمگین باشم ! …
نگاه بی حس و مرده ام به روبرو بود … که هستی به من ملحق شد . در دستش دو لیوان کوچک کاغذی با طرح دانه های قهوه ی چاپی داشت . یکی از لیوان ها را به سمت من گرفت :
– بیا قهوه بزن !
نشست روی نیمکت . لیوان را از او گرفتم . هیچوقت طعم قهوه را دوست نداشتم … اما آن روز احساس می کردم برای سر پا ماندن به کافئین احتیاج دارم . لیوان را به دهان بردم و تمامِ محتویاتِ داغ و زهر ماری اش را یک نفس فرو بلعیدم .
🔤🔤🔤
#سال_بد ❄️
#پارت_546
هستی گفت :
– این زن دایی سوده هم خودشو به کشتن میده آخرش ! … هر چی مامانم و خاله آشا بهش گفتن بره خونه استراحت … گوش نداد !
لیوان کاغذی را در انگشتانم چرخاندم و پاسخ دادم :
– تکلیف شهاب هنوز مشخص نیست ! حق داره آخه … ! …
هستی براق شد توی صورتم و تند تند پلک زد … و با لحن شوخی گفت :
– داری از سوده دفاع می کنی تو ؟ … الله اکبر !
و جایی میانه ی انگشت شصت و سبابه اش را گاز گرفت ! … خنده ی غمگینی پخش صورتم شد … گفتم :
– من دلم براش می سوزه … عاشق شهابه ! … می دونم عاشق شهاب بودن چطوریه ! … هم ازش حرصت میگیره … هم راضی نیستی خار به پاش بره ! … این دفعه هم که …
حرفم را قطع کردم … گوشه ی لبم را کشیدم بین دندان هایم و پوست لبم را با حرص جویدم . هستی جرعه ای از قهوه اش را نوشید .
– مامور آگاهی الان داخل بیمارستان بود … داشت با دایی رضا حرف می زد !
– خب ؟!
– هی دایی رضا رو سوال پیچ می کرد ! … می پرسید شهاب با کسی دشمنی داره ؟ … دایی بدبخت نمی دونست چی جواب بده ! … اما تو بهتر شهابو می شناسی ! … آیدا این وحشی بازی کار کیه واقعاً ؟!
حس بدی در تمام تنم پخش شد . دلم می خواست فریاد بزنم … و در عین حال نمی خواستم کسی از راز درونم با خبر شود ! لیوان خالی بین انگشتانم مچاله شد … گوشه ی لبم با نفرت لرزید . گفتم :
– شاید … شاید کار لاتا و زورگیرا باشه !
🩸🩸🩸
#سال_بد ❄️
#پارت_547
هستی متفکرانه نوچی گفت .
– پلیسه می گفت کار اونا نیست احتمالاً … با توجه به تجربه ای که داره ! اول اینکه شهر ما زورگیر به اون صورت نداره … ! … دوم اینکه زورگیر اگه بخواد بزنه … اینطوری نمی زنه !
تپش قلبم تند و دردناک شد … و هستی ادامه داد :
– می گفت زورگیر برای ترسوندن قربانی شاید تیزی بکشه روی شکمش ! … شاید از دستش در بره و رگش رو بزنه حتی ! … اما شهاب یه جورایی خیلی هدفمند شکنجه شده !
گفت و با ناراحتی نگاه کرد به من … و در انتظار عکس العملم …
دستی راه گلویم را در هم فشرد … اکسیژن محیط کم شد انگار ! … الهی می مردم برای شهاب ! الهی پیش مرگش می شدم !
هستی آه خسته ای کشید :
– اما می دونی نکته ی مهمش کجاست ؟ اینکه این آدم دیوونه ای که این کارو کرده … به هر دلیلی نخواسته شهابو بکشه ! … یعنی تا لبِ مرز برده … ولی نکشته ! …
شانه ای بالا انداخت … ادامه داد :
– به هر صورت تا خودِ شهاب بهوش نیاد و صحبت نکنه … نمیشه بیشتر از این چیزی فهمید !
و آخرین جرعه ی قهوه اش را سر کشید … .
***
همه اش منتظر بودم شهاب بیدار شود و من کنارش باشم . دوست داشتم وقتی چشم باز می کند … اول من را ببیند !
اما بیدار نشد ! تاثیر مسکن ها و آرامبخش های پس از عمل جراحی او را به چنان خواب عمیقی فرو برد … که فکر نمی کردم به این زودی ها به هوش بیاید .
بعد بابا اکبر با توپ و تشر من را به خانه برگرداند .
🔤🔤🔤
#سال_بد ❄️
#پارت_548
برای من توفیقی اجباری بود تا کمی استراحت کنم و انرژی بگیرم .
دوش مفصلی گرفتم … شام خوردم … و چند ساعتی هم خوابیدم .
صبح ساعت شش از خواب بیدار شدم و با دقت لباس پوشیدم . پیراهن ساحلی سبز رنگ با دامنِ چیندار و گلهای سفید ریز روی آن … بلوز جلو باز سفید رنگ به روی آن و کتانی های سفید . آرایش کردم و دستمال سری با دقت روی موهایم بستم .
می خواستم وقتی شهاب بیدار شد … من را زیبا ببیند ! شاید هم این شروع زندگیِ جدید ما بود ! ما به اندازه ی کافی تاوان داده بودیم … حتی شاید بیشتر از آن چه مستحقش بودیم !
سر راهم دسته ای گل نرگس خریدم و به بیمارستان رفتم .
آن وقت صبح راهروهای بیمارستان خلوت بود … و خدا را شکر کسی به ورود من اهمیتی نداد تا بازخواستم کند .
از اطلاعات بیمارستان شماره ی اتاق شهاب را پرسیدم و به بخش رفتم … و در را باز کردم … .
– سلام، صبح بخیر !
عمو رضا و سوده در اتاق حضور داشتند و هر دو … آن چنان مغموم و در هم فرو رفته … که برای لحظاتی از امیدی که در دلم جوانه زده بود، شرم زده شدم !
لبخند روی لبم ماسید :
– شهاب … من اومدم دیدن شهاب ! فکر کردم امروز دیگه بیدار میشه ! …
– آیدا !
صدای ضعیف شهاب … نگاه سرگردانم را به سمت تختخواب او جلب کرد . چشم های شهاب را دیدم که نیمه باز بود و نگاهی گیج و نیمه هوشیار در مردمک هایش سوسو می زد … .
از شدت خوشحالی … انگار جریان برق از تنم عبور کرد ! …
– شهاب ! … شهاب جان ! … بیدار شدی ؟!
🔤🔤🔤
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 98
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید نداریم!؟
هوووف دو روز طول کشید از پارت 1 رسیدم به اینجا.
احتمالا اگه جای آیدا بودم به هر نحوی سعی داشتم بلایی که عماد سر شهاب اورده تلافی کنم…. حتی به قیمت کنار گذاشتن همیشگی شهاب و رفتن سمت عماد تا به موقع اش بهش خنجر بزنم. و انتقام بگیرم.
پارت بعدی لطفا
دلم واسه آیدا هم میسوزه
فک کنم شهاب دیگه نمیخوادش🥲🥲
منم همین فکرو میکنم مخصوصا که دفعه قبلی عماد بهش گفت دیگه نباید حتی به آیدا دست بزنه
شهاب بیچاره به خاطر عشق یه طره عمادبه کجا رسید ممنون فاطمه خانم دیگه میخواستم سرمو بکوبم به دیوار از دستت اینقدر که دیر پارت دادی😂😂 خواهشا پارت بعدی رو زودتر بذار لااقل یه زمانی برای پارتگذاری این رمان مشخص کن بازم ممنون
آره باید ی نظمی بدم اینجوری خودمم قاطی پاتی میشم
فردا پارت میذازی😜