رمان سال بد پارت 105 - رمان دونی

 

 

 

 

صدایش ضعیف بود . فرسنگ ها فاصله داشت با آن شهابِ ورزشکار و قوی که عاشقش بودم … اما من هنوز هم او را می پرستیدم ! هنوز جانم به جانش بسته بود !

 

پیش رفتم تا نزدیک تختخوابش … و بعد روی لبه ی تخت نشستم . نگاهش لحظه ای از من جدا نمی شد !

 

– دیروز صبح کنارت بودم ! برات یک دسته گل نرگس آوردم ! … ولی تو خواب بودی !

 

آهی کشید که به نظر به دنده هایش فشار آورد … صورتش از درد درهم مچاله شد و پرسید :

 

– چند روز گذشته ؟ … اصلاً نمی فهمم !

 

– چهار روز ! … از وقتی بیدار شدم و در شیشه اتاقم رو باز کردم و دیدم که تو …

 

بغض به گلویم نیشتر زد … استخوان بینی ام تیر کشید . فکر کردن به آن روز من را می کشت ! …

 

– حالم بد بود … درد داشتم ! فکر می کردم دارم می میرم ! … می خواستم آخرین آدمی که قبل از مرگم می بینم، تو باشی !

 

یک لحظه مکث … و باز ادامه داد :

 

– تا پشت در اتاقت خودم رو کشوندم … اما یادم اومد باهام قهری ! خیلی حرفای کثیفی بهت زدم ! … منو ببخش آیدا !

 

نگاهش کردم … پرده ی لرزان اشک دیدم را تار کرده بود . داشتم خفه می شدم زیر بار ناراحتی .

 

– شهاب تو واقعاً … واقعاً خواستی یک آدم رو بکشی ؟! …

 

و بعد دیگر طاقت نیاوردم . قطرات اشک روی گونه هایم راه باز کردند . در چند لحظه ی کوتاه گریه ی بی صدایم تبدیل به هق هقی بی امان شد … .

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_571

 

 

– به خاطرش از دستم عصبانی هستی ؟

 

– نباید باشم ؟!

 

او سکوت کرد و من … بیشتر هق زدم . در تمام چهار روز گذشته او تقریباً مدام بیهوش بود … آخر چه می فهمید از حال من ؟! … من فکر می کردم واقعاً او را از دست داده ام !

 

– شهاب، من … من بهت گفتم چیزی بین من و شاهید نیست ! نگفتم ؟! … گفته بودم اون فقط خواسته با روح و روانت بازی کنه ! … حتی یه ذره هم به حرفام اعتماد نداشتی ؟! … باید حتماً ما رو به اینجا می کشوندی ؟ … اگرچه … اگرچه خیلی هم مطمئن نیستم هنوز برای اون تموم شده باشه !

 

خواست دستش را بالا بیاورد تا اشک هایم را پس بزند … همان دست راست ناتوان را ! اما دردی غیر قابل تصور در تنش دوید و رنگ رخش را سفید کرد . دستم را با نگرانی حائل دستش کردم .

 

– نکن شهاب ! دستت زخمیه !

 

– من حتی ذره ای به تو شک ندارم ! اما می دونم اون چه آدمیه ! فکر اینکه اذیتت کرده باشه … منو روانی کرده بود ! … می خواستم بکشمش اما … نتونستم !

 

باز مکثی دیگر و باز … ادامه داد :

 

– اون لحظه ی آخر دستم لرزید ! … نتونستم … من این کاره نیستم آیدا !

 

میان گریه ام لبخند زدم … انگشتانم را نوازش وار روی گچ دستش کشیدم و گفتم :

 

– اگه این کاره بودی که شهابِ من نبودی !

 

– حالا دیگه تموم شد ! قسم میخورم دیگه طرفش نمیرم ! اصلاً حرف تو رو انجام می دیم … ازدواج می کنیم و از این شهر می ریم ! …

 

لبخند دردناکی زد :

 

– اصلاً همیشه باید به حرف تو گوش بدیم ! … تو از من خیلی عاقل تری !

 

سری تکان دادم . دستش هنوز توی دست هایم بود . باید از کجا شروع می کردم و با چه زبانی در موردِ دستِ نابود شده اش می گفتم ؟ … می ترسیدم همین اندک امیدی که در قلبش روشن باقی مانده بود را هم بکشم ! …

 

– شهاب … باید یه چیزی بهت بگم ! تو …

 

و هنوز جمله ام کامل نشده بود … در اتاق بی هوا باز شد .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_572

 

 

هنوز جمله ام کامل تمام نشده بود … در اتاق بی هوا باز شد . سپس صدای شاد و راضیِ سوده را شنیدم :

 

– الهی شکر پسرم ! … عمه هات هم اومدن و دیدن حالت خوبه، خیالشون راحت شد !

 

به سرعت اشک هایم را پس زدم و از لبه ی تخت شهاب برخاستم . سوده وارد اتاق شد و چادرش را از سر برداشت و انداخت روی دسته ی صندلی . پشت سرش عمو رضا و بابا اکبر هم وارد اتاق شدند .

 

بعد از چهار روز برای اولین بار می دیدم که هر دوی آن ها خوشحال بودند و می خندیدند !

 

خنده یشان باعث شد قلب من در سینه ام فرو بریزد .

 

– خیر باشه عمو جان ! خبریه ؟!

 

عمو رضا با چشم های براقش به من نگاه دوخت … برق متولد شده در مردمک هایش او را جوان تر نشان می داد .

 

– خیره آیدا جان … عجب خیری !

 

حالتی داشت … حس می کردم کم مانده از شدت خوشحالی به رقص بیفتد ! گیج پلک زدم … و بابا اکبر گفت :

 

– میگن خدا گر ز حکمت ببندد دری … ز رحمت گشاید در دیگری !

 

و سوده هم اضافه کرد :

 

– بله دیگه ! تا قیامت واسه ی هیچ کسی شب نمیشه ! یه روز هم برای ما خوشه !

 

عمو رضا به سمت من آمد و با خوشحالی گفت :

 

– یک دکتر دعوت کردن از تهران … واسه ی سمینار پزشکی ! اسمش دکتر کامران حکیمی فره !

 

سوده وسط حرفش پرید :

 

– دکتر نیست که ! بالاتره ! پروفسوره !

 

و بابا اکبر هم گفت :

 

– این دکترو تهران هم گیرش نمیارن ! اصلاً ایران پیداش نمیشه ! شانس ما فردا قراره بیاد دانشگاه پزشکی، سمینار شرکت کنه ! بعد هم میاد بیم

#سال_بد ❄️

 

#پارت_573

 

عمو رضا با تکبر خاصی تاکید کرد :

 

– انگار رفیقِ دوران تحصیلِ رئیس این بیمارستانه !

 

قلبم داشت از حلقم بیرون می زد … وسط این پاس کاری های سر گیجه آوری که داشتند و هنوز به اصل مطلب نرسیده بودند … ! … به تندی پرسیدم :

 

– خب باشه ! … الان این دکتره چه دخلی به شما داره ؟!

 

فوران هیجانی در صدای عمو رضا ایجاد شد … گفت :

 

– فوق تخصص دست و شونه داره ! آیدا … میگن فقط یک نفر باشه بتونه دست شهاب منو خوب کنه، همین دکتره !

 

چیزی در دلم لرزید … وا رفتم ! … عمو رضا گیج شده، لبخندش را جمع و جور کرد . شاسد انتظار داشت من مثل او از شادی هورا بکشم ! … شهاب پرسید :

 

– دست من مگه چشه ؟!

 

او هنوز نمی دانست … و سوده هم از عمق ماجرا خبر نداشت !

 

– مادر جون دکتر خوب بیاد معاینه ات کنه، مگه عیبی داره ؟!

 

دیگران سخت و پر حرارت مشغول صحبت بودند و من … ساکت و مبهوت ! می خواستم مثل آنها خوشحال باشم … اما نمی توانستم ! بعد از تمام اتفاقاتی که بر سر ما گذشت، اگر قرار بود تنها یک درس بگیرم … همین بود که هیچ چیزی در زندگی من اتفاقی نیست ! خیلی وقت بود که عماد صحنه گردانِ زندگی من بود … و حالا هم …

 

نفسم سخت از سینه ام بالا می آمد . بیخودی دلهره گرفتم . به یاد حرف دیشبش افتادم … که گفته بود شاید بتوان کاری کرد !

 

چه شده بود ؟ باز چه در سرش می گذشت ؟ … نقشه ای داشت … یا واقعاً در پی جبران کارش بود ؟!

 

هر چه که بود … حالا می دانستم او بیمار روانی است ! شبیه یک دو قطبی … از فاز مانیا خارج شده و وارد فازِ دپرسینگ و پشیمانی شده بود ؟!

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_574

 

 

 

– چی شده آیدا جان ؟ … رفتی توی فکر ! حتماً از خوشحالیته !

 

با صدای عمو رضا … سری تکان دادم و نفسی گرفتم و سعی کردم لبخند بزنم :

 

– بله ! خوشحالم ! خیلی خوشحالم !

 

دروغ نمی گفتم ! خوشحال بودم … و در عین حال تا سر حد مرگ، دلهره داشتم . نمی خواستم کسی از آشنایان عماد به شهاب نزدیک شود . این بازیِ جدیدش بود ! حتی اگر واقعاً نظرش این بود که دست شهاب بهبود پیدا کند … یعنی باز او بود که شهاب را به من بخشیده بود ! باز من می رفتم زیر دِین او … زیر سایه اش ! …

 

می دانستم یک روز سنگینیِ این سایه گردنم را می شکند !

 

با صدای زنگ موبایلم از آن افکار درهم برهم و ضد و نقیض خارج شدم … شماره ی درج شده روی صفحه ی گوشی را می شناختم . شماره ی مجتبی بود !

 

به سرعت نگاهی به شهاب و بعد دیگران انداختم . بابا اکبر پرسید :

 

– چی شده آیدا جان ؟ … تلفنت داره زنگ میخوره !

 

لبخندی هول و سریع زدم :

 

– دوستمه ! … برم جوابشو بدم …

 

نفسی گرفتم و از اتاق خارج شدم . چشم های خیره ی شهاب تا وقتی در را پشت سرم بستم، بدرقه ی راهم بود .

 

دستم را گذاشتم روی تخت سینه ام و نفسی کشیدم … ضربان قلبم تند شده و اضطرابم به بی نهایت رسیده بود ‌‌.

 

– الو ؟

 

– قضیه ی دکتر رو فهمیدی ؟

 

مجتبی پرسید … خیلی بی مقدمه ! دیگر مطمئن شدم تمام این چیزهای تصادفی کار عماد است !

 

– کارِ رئیسته ؟!

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_575

 

 

– اوهوم ! مرگ و زندگی دست رئیسه ! … مفهوم شد براتون بلاخره یا نه ؟!

 

نفس عمیقی کشیدم … و نفس عمیق دیگری . لحن مجتبی با اینکه آرام بود … اما داشت من را به گریه می انداخت ! سکوتم طولانی شد که مجتبی باز پرسید :

 

– حالا خوشت اومد ؟ … حال کردی با سوپرایزش ؟!

 

– فکر نمی کردم عذاب وجدان بگیره …

 

صدای خنده ی کوتاه و عصبی اش در گوشم پیچید :

 

– عذاب وجدان ؟ … چه ک..سشرایی !

 

– پس چرا خواسته جبران کنه ؟

 

این بار با لحنی کاملاً جدی پاسخم را داد :

 

– واسه اینکه خودشو پیش تو لوس کنه ! واسه اینکه تو خوشت بیاد … یه روز بلاخره وا بدی ! … واسه اینکه الان براش مهمی دلش میخواد در موردش فکرای بدی نکنی ! … ولی وای به روزی که براش مهم نباشی آیدا ! … وای به اون روز !

 

این رگباری حرف زدنش … جمله های تند و تیزی که به زبان می آورد … من را به نفس نفس انداخته بود ! …

 

– چی داری میگی مجتبی ؟ … این حرفا چیه ؟!

 

– آیدا تو دختر باهوشی هستی … مگه نه ؟ … از شهاب خیلی باهوش تری !

 

پاسخش را ندادم … مجتبی ادامه داد :

 

– ببین الان شاهید خیلی عصبانیه ! … قبلاً هم عصبانی بود … اما از اون شبی که تو رفتی دیدنش دیگه بدتر شده ! همه ی اونایی که روز حمله ی شهاب دور و برش بودن رو به صف کرده … سر شیلنگ رو گرفته طرفشون ! آباء و اجدادشون رو از قبر کشیده بیرون …

 

– اینا تقصیر من نیست !

 

– تقصیر توئه آیدا ! تقصیر توئه که خون جلوی چشمای شاهیدو گرفته ! … امروز که به پر و پای ما پیچیده … دو روز دیگه باز خراب میشه روی سر خودت !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_576

 

 

باز مکثی میان کلماتش افتاد … صدای نفس غمبارش را شنیدم .

 

– فکر نکن نارفیقم برای شهاب ! … به خدا گفتن این حرفا از مرگ برام بدتره !

 

پلک هایم را روی هم فشردم . احساس سرگیجه می کردم … می خواستم بالا بیاورم آن همه بدبختی را .

 

– میخوای چیکار کنم مجتبی ؟ … من باید چیکار کنم ؟!

 

لحظه ای سکوت شد … و بعد مجتبی پاسخ داد :

 

– همون کاری که شاهید ازت میخواد ! … عاشقش باش و ازش بترس !

 

لرزی به بدنم افتاد … حس می کردم با پاهای عریان وسط برف قدم می زنم ! صدای بوق آزاد که در گوشم پیچید، موبایل را از کنار گوشم پایین آوردم و نفس بریده به دیوار تکیه زدم .

 

تازه متوجه شدم دندان هایم چطور چیلیک چیلیک بهم می خورد … .

 

***

 

تازه از آب تنی فارغ شده بود و به جز یک حوله ی استخری پیچیده دور کمرش و یک جفت دمپایی، چیزی به تن نداشت . سیگاریِ نصفه نیمه باقیمانده لب زیر سیگاری را برداشت و روشن کرد و پکی به آن زد .

 

در حیاط، همه ی آدم هایش جمع شده بودند . می توانست صدای همهمه ی بحث کردن هایشان را بشنود … توده ای از کلمات که لحظه به لحظه غلیظ تر می شد و مغز او را مسموم می کرد . خوب می دانست دلیل بحث آنها چیست ! …

 

باز کامی گرفت از سیگاری اش و بعد راه افتاد به طرفشان .

 

ورودش به حیاط باعث شد کم کم هیاهو بخوابد .

 

عماد آرام و با وقار قدم برداشت … نگاهش به دیگران سرد و سر بالا بود . پسرها از مسیر راهش کنار می رفتند … .

 

آنقدر رفت تا به صندلی های استخریِ لیمویی رنگ رسید . روی یکی از صندلی ها نشست و پاهای بلندش را روی هم انداخت .

 

آفتاب گرم روی پوست خیسش می تابید . روی میزِ کنار دستش یک زیر سیگاری تمیز و یک جام مارگاریتا بود . پایین صندلی هم ساکی پر از دلارهای دسته شده قرار داشت .

 

عماد آخرین کام را از سیگاری اش گرفت و ته مانده ی آن را درون زیر سیگاری رها کرد .

 

 

 

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
22 ساعت قبل

فاطمه جان عزیزم پارت نمیدی؟؟🙏🙏🙏🙏🙏😍

نهال
نهال
3 روز قبل

اخرش آیدا باید بفهمه تنها راه خلاصی از شر شاهید نزدیک شدن بهشه.
ته تهش شاهید شهاب رو میکشه و آیدا رو به زور مال خودش میکنه. چه بهتر که آیدا نزدیک شاهید بشه و بلا سرش بیاره
توپارتای قبلی اینو گفتم کلی دیس لایک خورد.
اما آخرش همون

خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل
پاسخ به  نهال

اخرش عماد با این کارا یا خودشو به کشتن میده یا دیوونه میشه

خواننده رمان
خواننده رمان
4 روز قبل

باز عماد چه نقشه ای واسه شهاب و آیدا داره خدا میدونه ممنون فاطمه خانم بابت این پارت لطفا پارت بعدی رو زود بذار🙏😍

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x