***
بابا اکبر توی آشپزخانه بود و با دقت دربِ قابلمه را پارچه پیچ می کرد تا رشته پلوی شب عیدمان دم بکشد !
من هم پای میز ایستاده بودم و سفره ی هفت سین را می چیدم . کمتر از نیم ساعت دیگر به لحظه ی تحویل سال باقی مانده بود .
تلویزیون ویژه برنامه ی مخصوص عید نوروز را پخش می کرد .
دو تا تخم مرغِ تو خالی را که رنگ زده بودم در پیاله ی کاشی گذاشتم … و تلاش کردم به صدای احسان علیخانی گوش بدهم … ولی نمی شد !
دقایقی بود که صدای جر و بحث و دعوای شهاب و مادرش از طبقه ی بالا می آمد و یک لحظه هم قطع نمی شد .
نچی گفتم و پشت دستم را روی پیشانی ام کشیدم . کلافه شده بودم … دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ! می خواستم بالا بروم و انها را از هم جدا کنم ، ولی بابا اکبر اجازه نمی داد .
بی تاب این پا و آن پایی کردم و باز خواستم به سمت در بروم که صدای مواخذه گر بابا بلند شد :
– آیدا جان !
چرخیدم به طرفش و پر تمنا نگاهش کردم :
– چرا بس نمی کنن ؟
شانه ای بالا انداخت … ادامه دادم :
– کاش می رفتم … یه جوری ساکتشون می کردم ! به این شهاب می گفتم با مادرش کل کل نکنه !
بابا نچی گفت و همانطور که از آشپزخانه خارج می شد … پاسخ داد :
– زن عموت روی تو حساسه بابا جان ! دخالتی بکنی … حتی اگه طرفش باشی … بازم برداشتِ بد می کنه !
راست می گفت … به ناچار سری تکان دادم و موافقت کردم که وارد بحثشان نشوم .
بابا به روی من نیمچه لبخندی زد :
– من برم لباس عوض کنم … الان سال تحویل می شه ! تو که خوشگل کردی !
و به سمت اتاقش رفت .
نفس خسته ام را فوت کردم بیرون و روی صندلی نشستم . سرم را پایین انداختم و نگاهم را به ناخن های لاک زده ام دوختم .
باید تحمل می کردم و قاطی بحثشان نمی شدم . ولی قلبم گواهی بد می داد . سابقه نداشت شهاب با مادرش اینقدر تند شود . این همه بد خلقی و پرخاشگری اش را باید پای چه می گذاشتم ؟ …
باز دلشوره نفسم را برید . قدم تند کردم و بی توجه به تیر کشیدن زانویم به سمت در رفتم و بازش کردم … ولی پایم را بیرون نگذاشتم … .
همان دم در ایستادم و چشم دوختم به بالای پله ها … و گوش کردم به صدای دعوایشان .
چیزی به جز یک مشت کلمات و جملات نا مفهوم نمی فهمیدم !
شنیدم که زن عمو جیغ زد :
– شیرم رو حلالت نمی کنم شهاب … اگه به خاطر اون دختره …
پوزخند تلخی زدم و به چارچوب در تکیه دادم . منظورش از آن دختر ، من بودم !
هیچوقت نتوانستم درک کنم که دلیل اینهمه خشم و بیزاری زن عمو از من چیست ! البته من آدم بی پروا و نسبتا تندی بودم و سبک زندگی آزادانه تری داشتم … ولی واقعا همیشه تلاش می کردم رفتار محترمانه ای با او داشته باشم . هر چند هر خوبی که در حقش انجام می دادم ، او سو برداشت می کرد !
هیچ دختر دیگری هم دور و برش نبود که بخواهم فکر کنم آن را برای شهاب لقمه گرفته !
فقط یک نکته بود … و آن هم اینکه او زن به شدت کنترل گری بود ! شهاب را دیوانه وار دوست داشت و نمی توانست تاب بیاورد و فرزند دردانه اش را با من شریک شود !
بغض به گلویم نیشتر زد .
مادر عزیزم اگر زنده بود ، حتما به من می گفت هرگز تن به ازدواج با مردی ندهم که خانواده اش برایم احترام قائل نیستند ! ولی من عاشق شهاب بودم ! نمی توانستم از او دست بکشم … .
در افکارم غوطه ور بودم که از بالای پله ها صدای باز شدن در واحد عمو رضا را شنیدم .
به سرعت سر جایم صاف ایستادم . شنیدم که شادی با صدای جیغ مانندش گفت :
– کجا می ری این وقت شب ؟!
و شهاب در پاسخش تقریبا عربده زد :
– به تو ربطی نداره !
صدای قدم های تند و تیزش در پله ها … و بعد مقابل چشم های من ظاهر شد .
با دیدنش دلم هری پایین ریخت . چشم هایش از خشم به خون نشسته بود .
– شهاب !
نفس تندی کشید و نگاهش را از من گرفت . چند پله ی باقی مانده را طی کرد و بعد خواست از کنارم رد شود و بیرون برود … که دستش را گرفتم .
کلافه چشم هایش را بست .
– الان نه آیدا !
– کجا میخوای بری ؟
– برم یه دوری بزنم …
خواست دستش را از میان دست هایم بیرون بکشد که اجازه ندادم و این دفعه مثل کوالا به بازویش آویختم .
– نمی ذارم جایی بری شهاب با این حالت !
– ماه جانم لطفا … برم یه بادی به کله ام بخوره …
باز هم خواست دستش را عقب بکشد . بابا اکبر در حالی که لباس هایش را عوض کرده بود دم در ظاهر شد .
– چه خبره عمو جان ؟ چه خبرتونه دمِ سال تحویل ؟
صدای باز شدن در واحد بالایی دوباره آمد … به وضوح عضلات بازوی شهاب را زیر انگشتانم حس کردم که از خشم منقبض شد . بعد صدای عمو رضا بلند شد :
– آیدا جان ، عمو … نذار این دیوونه بره بیرون !
به جای من ، بابا جواب داد :
– همین جاست داداش ! جایی نمی ذاریم بره !
دستش را گذاشت روی شانه ی شهاب و با لحنی محکم و بی چون و چرا دستور داد :
– می ری توی خونه ها !
و از بین ما دو نفر گذشت و به طبقه ی بالا رفت تا با عمو رضا حرف بزند .
دست شهاب را گرفتم و او را با خودم به داخل کشاندم .
مثل بچه ی مطیع و حرف گوش کنی پشت سرم آمد . می توانستم بفهمم که تمام خشم و جنونش تغییر ماهیت داده و حالا تبدیل شده بود به اندوهی بی پایان !
روی صندلی نشست و گفت :
– بیا اینجا آیدا !
– برم برات یه لیوان آب …
– آب می خوام چیکار ؟! … دِ می گم بیا پیشم لامصب !
مچ دستم را گرفت و تا حدودی تند و پرخاشگرانه من را روی پایش نشاند .
زانویم باز تیر کشید ، ولی به روی خودم نیاوردم . شهاب غمگین تر از آن چیزی بود که بخواهم به او یادآوری کنم مراقب پای مجروحم باشد .
نگاه کردم به صورتش … که با چشم های بسته هم آرام به نظر نمی رسید … .
مردی که تقریبا تمامِ بیست و دو سال زندگی ام او را دوست داشته ام … .
شهاب خوش قیافه بود … یا لااقل از نظر من خوش قیافه بود !
چشم های تیره و بینی قوز دار داشت . موهایش را به خواست من کمی بلند کرده بود و همیشه پشت سرش با کش می بست .
زن عمو از مدل موهای او متنفر بود !
روی نرمه ی گوش هایش سوراخ داشت که علامتِ روزگارِ نوجوانی و تینیجری اش بود . آن وقت هایی که حلقه های خیلی کوچک نقره ای به گوشش می آویخت … و من عاشق این تیپ و استایلش بودم ! اما باز هم زن عمو از آن متنفر بود و آنقدر آه و ناله کرد تا شهاب مجبور شد بی خیالش شود .
غرق در صورتش بودم که چشم باز کرد و مج نگاه خیره ام را گرفت … و بعد لبخند خسته ای زد .
– چیه ماه جان ؟ مورد پسند واقع شدم ؟!
بی هوا فکری که در ذهنم بود را به زبان آوردم :
– داشتم فکر می کردم اگر بازم گوشواره بندازی ، خیلی کیوت می شی !
پوزخندی زهر دار زد :
– توی سرم بخوره ! دفعه ی پیش مامانم تا مرز سکته رفت و برگشت ! نزدیک بود از خونه پرتم کنه بیرون !
– اون هیچوقت واقعا تو رو بیرون نمی کنه ! متاسفانه مامانت یه مدل غیر طبیعی دوستت داره !
هووف !
نفس کلافه اش را فوت کرد بیرون . ادامه دادم :
– کار خوبی نکردی که صداتو برای مادرت بردی بالا !
چیزی نگفت .
نفسم را فوت کردم بیرون و نوک انگشت اشاره ام را روی گردنش کشیدم … و با صدایی که سعی می کردم دوباره عصبی اش نکنم ، پرسیدم :
– حالا … برای چی دعواتون شد ؟
– هیچی آیدا ! برای حرفای بیخود !
– شهاب !
دلخور شدم … .
– تازگی ها خیلی پنهون کاری می کنی ازم ! فکر می کردم هیچ رازِ ناگفته ای نداریم !
اخم کردم و لب برچیده دستم را از دور گردنش برداشتم . خواستم از روی زانویش بلند شوم که دستش را گذاشت روی پایم .
– ماه جان … نرو !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دلم میخواد برم مادرشوهرشو خفه کنم😡🤬
دقیقا این اگه مادر شوهر من بود….
جرش میدادم عفریته رو…
رمان خوبی هست هرروز پارت گذاری کنید ممنون
شوهر منم هست تو رمان 🥲🤍
یس عالی
حالا چرا احسان علیخانی؟
خنده هاش 🤍
چشاش😍
منم برا همین اسممو گذاشتم سوکجین
خنده های شیشه پاکنیش،وقتی غرق آینه میشه، چشمای خندونش خوداااااا