رمان دونی

 

 

بابا کف دستش را کلافه روی صورتش کشید و به من گفت :

 

– آیدا جان … زودتر چاییت رو بخور تا رفع زحمت کنیم !

 

– چایی نمی خورم بابا ! بریم !

 

عمو رضا گفت :

 

– اکبر ! کجا می خواید برید ؟ … تازه اومدین !

 

بابا هنوز جوابی نداده بود که کسی کلید انداخت و در آپارتمان را باز کرد . شهاب بود … .

 

آرام ، با سری پایین افتاده … ساک ورزشی به روی  دوشش … از دیدن ما جا خورد !

 

– اه … سلام !

 

بزاق دهانش را قورت داد و نگاهش را متوجه من کرد .

زن عمو زودتر از همه از جا جست و با اشتیاق پاسخش را داد :

 

– سلام پسرم ، خسته نباشی ! … برو دست و صورتت رو بشور … بگم شادی برات چایی بریزه !

 

شهاب اندکی سرد پاسخ مادرش را داد :

 

– ممنون ، چایی نمی خورم !

 

و با مکث کوتاهی … رو به بابا اکبر اضافه کرد :

 

– خوش اومدین عمو جان ! الان می رسم خدمتتون !

 

 

 

و رفت به سمت سرویس بهداشتی … .

 

بعد از آن سکوت بدی در جمع حکم فرما شد . عمو رضا و سوده نگاه ناراحتی با هم رد و بدل کردند … فهمیدم دوست ندارند شهاب بداند که در مورد چه چیزی صحبت کرده ایم !

 

چند دقیقه ی بعد شهاب باز به جمعمان باز گشت … در حالی که دست و صورتش را شسته بود .

 

زن عمو باز او را مخاطب قرار داد :

 

– بیا بشین عزیزم … حتما خسته ای !

 

شهاب نگاه کوتاهی به مادرش انداخت … بعد بدون اینکه بنشیند ، رو به بابا اکبر گفت :

 

– عمو جان … می خواستم خواهش کنم اجازه بدین امشب با آیدا بریم بیرون دور بزنیم … شام هم بیرون بخوریم !

 

قبل از بابا ، سوده خانم با لحن نگرانی گفت :

 

– کجا برید ؟ شام گذاشتم من !

 

انگار می خواست جانش در بیاید وقتی من و شهاب را با هم تصور می کرد ! عمو رضا بهش توپید :

 

– ای بابا ول کن تو هم خانم !

 

شهاب منتظر به بابا چشم دوخته بود … حس می کردم خیلی خسته است ! در دلم خدا خدا می کردم که بابا از روی لجبازی با سوده نخواهد به ما اجازه ی بیرون رفتن ندهد ! حس می کردم شهاب به من احتیاج دارد !

 

بعد بابا گفت :

 

– من برای شما دو تا تعیین تکلیف نمی کنم عمو جان ! از خودش بپرس … دلش خواست باهات میاد !

 

آخرین تیرِ طعنه اش را هم حواله ی زن عمو کرد و بعد دست به زانو گذاشت و از جا بلند شد .

 

– منم با اجازه تون رفع زحمت می کنم ! … یا علی !

 

***

 

***

 

پشت ویترین تک تک مغازه ها چند ثانیه ای می ایستادم و نگاهم را به اجناس زیبا و لوکس می دادم .

 

شهاب همیشه یک قدم پشت سر من بود و رد نگاهم را دنبال می کرد و لابد می خواست حدس بزند از چه چیزی خوشم آمده تا برایم بخرد !

 

ولی من اصلا قصد خرید نداشتم ! همه چیز زیبا بود ولی نپرسیده می دانستم قیمت اجناس این پاساژ خیلی بالاتر از چیزی است که از عهده ی پرداخت بر بیاییم !

 

پشت ویترینِ روسری فروشی ایستادم و به روسری ها نگاه کردم … که شهاب گفت :

 

– همینطوری تا آخر شب فقط قراره تماشا کنی ؟ نمی خوای چیزی بخری ؟

 

با طبیعی ترین لحنی که از خود سراغ داشتم پاسخش را دادم :

 

– چیزی لازم ندارم شهاب جان ! همین چند روز پیش خریدای عیدم رو تکمیل کردم !

 

– مگه آخر هفته شام خونه ی عمه آشا دعوت نیستیم ؟ … نمی خوای برای اون شب لباس بخری ؟

 

– یه دورهمی ساده است ! مهمونیِ آنچنانی نیست که !

 

زیر لب غر غری کرد :

 

– مهمونی آنچنانی هم باشه تو از جیب من خرج نمی کنی !

 

خودم را به نشنیدن زدم و از پشت ویترین روسری فروشی کنار رفتم .

 

 

فروشگاه بعدی … یک مزون بزرگ و پر زرق و برق با پیراهن های شبِ واقعا زیبا و لاکچری بود .

 

در مرکز ویترین آن ، مانکنِ سیاه براقی به حالت نشسته قرار داشت که پیراهن واقعا زیبایی را به نمایش گذاشته بود .

 

ناخودآگاه روی آن پیراهن دقیق شدم و چشم هایم را ریز کردم … .

 

پارچه ی پیراهن از جنسی بود که نمی دانستم چیست ، ولی نرمی و لطافت فوق العاده اش را حتی از پشت شیشه منتقل می کرد ! آستین دار و تقریبا پوشیده بود و رنگِ آبیِ چشمگیر و با شکوهی داشت !

 

رنگ آبی همیشه نقطه ضعف من بود !

 

– از اون پیراهن خوشت اومده ؟!

 

با صدای شهاب به خودم آمدم . واقعا قصد نداشتم او را به خرج بیاندازم و در ضمن مطمئن بودم قیمت آن لباس فوق العاده بالاست !

 

زدم به در شوخی کردن :

 

– کجا بپوشمش ؟ دورهمی خونه عمه آشا ؟!

 

– بیا برو یه قیمت بپرس حالا !

 

– لازمش ندارم شهاب ! اصلا مدلش یه جوریه که به درد من نمی خوره !

 

شهاب با اخم نگاهم کرد :

 

– چه جوریه ؟!

 

– آستین داره ! … از اون لباسایی هست که توی مهمونی های قاطی پاتی می پوشن ! ما که مراسمامون زنونه مردونه جداست !

 

و برای قانع کردنش لبخند زدم و شانه ای بالا انداختم .

 

 

 

 

 

شهاب چند لحظه ای توی چشم هایم نگاه کرد و بعد یک دفعه چرخید و وارد مزون شد .

 

قلبم هری ریخت پایین .

 

– شهاب ! … شهاب جان چیکار می کنی ؟ … گفتم بهت به خدا لباس لازم ندارم …

 

به آرنجش آویزان شدم تا او را برگردانم . ولی شهاب کاملا مصرانه وارد مزون شد و من هم ناچار به دنبالش کشیده شدم .

 

فروشنده ، زنی میانسال و فوق العاده شیک که کت و شلواری به تن داشت و شال حریری دور گردنش انداخته بود ، با ورودمان سرش را از توی لپ تاپ بالا آورد .

 

– خیلی خوش اومدین ! بفرمایید ، در خدمتم !

 

سر جایم صاف ایستادم . شهاب به پیراهن آبی پشت ویترین اشاره کرد :

 

– قیمت اون پیراهن چنده ؟

 

فروشنده همانطور که از پشت میز بلند می شد ، پاسخ داد :

 

– این پیراهنی که فرمودین ترک هست ! آستری ساتن و رویه ی ارگانزای طبیعی داره و بسیار بسیار کیفیتش بالاست ! بفرمایید لمس کنید !

 

گوشه ی پارچه ی پیراهن را گرفت میان دو انگشتش و ادامه داد :

 

– ابریشم اصل رو اگر لمس کنید زیر انگشتانتون گرم می شه ! … می تونید تشریف بیارید خودتون امتحان کنید تا مطمئن بشید جنس لباس طبیعی و فوق العاده است !

 

 

 

 

 

 

شهاب جلو رفت و گوشه ی پارچه ی لباس را بین دو انگشتش گرفت و لمس کرد . چهره اش حالتی مصمم و متفکرانه داشت که من را وحشت زده می کرد … چون می ترسیدم واقعا آن لباس را بخرد !

 

فروشنده گفت :

 

– ملاحظه فرمودین ؟

 

شهاب پارچه ی پیراهن را رها کرد .

 

– قیمتش چنده ؟

 

– نا قابل نوزده میلیون و هشتصد !

 

نا قابل !

 

دود از کله ام بلند شد ! شوکه نگاه کردم به پیراهن و ایندفعه تمام زیبایی اش مقابل چشم هایم پودر شد و کف زمین ریخت !

 

نوزده میلیون و هشتصد ؟؟؟

ما اگر این مبلغ را داشتیم خانه ی مستقل رهن می کردیم و می رفتیم پی زندگیمان !

 

هنوز توی شوک بودم که شهاب چرخید به سمتم :

 

– می خوای بری یه تن بزنی ببینی چطوریه ؟!

 

ناباور توی صورتش خندیدم … شهاب حتما دیوانه شده بود که چنین تعارفی می زد !

 

– نه عزیزم لزومی نداره ! بهتره بریم !

 

– خب برو امتحانش کن ! ضرری نداره که !

 

دیگر داشت از سرم شاخ می زد بیرون ! یک احساسی به من دست داده بود که مقابل دوربین مخفی قرار گرفته ام و خبر ندارم … هر لحظه منتظر بودم شهاب بزند زیر خنده و بگوید برای دوربین دست تکان بدهم !

 

 

 

 

 

 

 

دیگر حتی در فکر حفظ آبرو و پرستیژم نبودم ! فقط دست شهاب را گرفتم و کشیدم به سمت در خروجی .

 

– نمی خوام شهاب ! بریم ! بریم !

 

یک دفعه فروشنده به خنده افتاد . هر دویمان به سمتش چرخیدیم که میان خنده اش گفت :

 

– منو ببخشید بابت خنده ی بیجام ! ولی باور کنید شما اولین زوجی هستید که می بینم خانوم ، شوهرش رو کشون کشون می بره بیرون ! قبلی ها بر عکس بود و آقایون ، خانومشون رو کشون کشون می بردن از این جا !

 

نیمچه لبخندی زدم . شهاب انگشت اشاره اش را تکان داد و با لحنی کاملا جدی و مصمم گفت :

 

– یه روز میام می خرم براش ! شبتون خوش !

 

و با من از آن مزون بیرون آمد .

 

به محض اینکه پایمان را از فروشگاه بیرون گذاشتیم … بی تاب و عصبی رو به شهاب توپیدم :

 

– شهاب تو زده به سرت ؟ اون چه نمایشی بود که راه انداختی ؟

 

– از پیراهنه خوشت اومده ماه جان ! مگه نه ؟!

 

– حتی اگه خوشم اومده باشه … آخه نوزده میلیون ؟! … مامانت بفهمه تو اینهمه پول برای من یه لباس خریدی ، سر و ته آویزونم می کنه !

 

خونسرد شانه ای بالا انداخت :

 

– به کسی چه ربطی داره آیدا ؟ … پول خودمونه !

 

– پول خودمون ؟ کدوم پول ؟! نکنه گنج پیدا کردی ؟!

 

به حالت عجیبی زل زد توی چشم هایم و صدایش را پایین آورد و گفت :

 

– می گم آره … گنج پیدا کردم ! باورت می شه ؟!

 

 

 

بدون پلک زدن نگاهش کردم … چیزی در دلم تکان خورد . احساس خطر بیخ گوشم هیس هیس کرد !

 

شهاب دقیقا داشت چه غلطی می کرد با زندگی ما ؟!

 

– منظورت چیه ؟!

 

با تاخیر لبخند زد :

 

– هیچی بابا … شوخی کردم !

 

صاف ایستاد و مچ دستم را گرفت … ادامه داد :

 

– تو که هیچی نمی خری … پس حداقل بریم شام بخوریم !

 

– داری چیکار می کنی شهاب ؟!

 

مثل خنگ ها نگاهم کرد … مچ دستم را از بین انگشتانش بیرون کشیدم و با لحنی کاملا جدی دوباره پرسیدم :

 

– چی داری از من مخفی می کنی ؟

 

خندید و زد به درِ لودگی :

 

– شوگر مامیمو !

 

باز خواست دستم را بگیرد که خودم را به سرعت عقب کشیدم . یکی دو نفری که نزدیک به ما بودند متوجه این حرکت شدند و نگاهشان را به ما دوختند .

 

پیشانی شهاب سرخ شد … صدایش را پایین آورد :

 

– دیوونه شدی آیدا ؟! بیا بریم !

 

 

 

لب هایم را روی هم فشردم . می دانستم هر چقدر هم اصرار کنم تا خودش نخواهد … هیچ چیزی به من نخواهد گفت !

 

دلم می خواست جیغ بزنم و در عین حال … نمی خواستم با اصرارهای مکرر و کنترل گری هایم پیش چشمانش خوار و خفیف شوم … ان طور که مادرش شد !

 

دست هایم را مشت کردم و با صدایی سفت و سخت گفتم :

 

– گرسنه نیستم ! برگردیم خونه !

 

و بی توجه به او … راه افتادم به سمت خروجیِ پاساژ … .

 

***

 

– با چشیدن مایع منیِ پارتنر خود از سلامت او آگاه شوید ! … در صورت شیرین بودن آن به دیابت او مشکوک شوید !

 

هستی موبایلش را از جلوی صورتش پایین کشید و با چهره ای مچاله شده پرسید :

 

– اه … واقعا می خوریدش چندشا ؟!

 

من و هانیه و فافا هم زمان به خنده افتادیم ! هانیه همانطور که می خندید ، دستش را بالا برد و زد پس سرِ خواهرش … ولی هستی از رو نرفت :

 

– نه خب برام سواله ! خوردنیه یا دور ریختنی ؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
1 سال قبل

زود به زود پارت ها رو بزارین خواهشا ، رمان جالبی است ، باید سه چهار روز صبر کرد تا یک پارت بیاد

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x