فرهود از پشت خودش را به من کوبیده بود … .
تکان سختی خوردم و نزدیک بود پارچ دوغ از دستم رها شود … ولی به سختی تعادلم را حفظ کردم .
تا قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان بدهم … شهاب خودش را به من رساند . دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را سفت و سخت به عقب کشاند و سینه به سینه ی فرهود در آمد .
– چته تو ؟ کوری ؟!
لحنش تهاجمی و خصمانه بود … فرهود گفت :
– ببخشید ، حواسم نبود ! … ببخشید دختر دایی !
با غیظ نگاهش کردم … یک مدلِ بدی از فرهود بیزار بودم ! پسرکِ چندشِ نچسبی بود که زیادی نگاهم می کرد !
شهاب باز با همان لحن خصمانه به جای من پاسخ داد :
– حواست کجا بود ؟! … اگه گمش کردی پیداش کنم واست !
بی میل دست شهاب را گرفتم :
– شهاب ! بی خیال !
و فرهود شیر شده گفت :
– اصلا تو رو سننه ؟! … من دارم با آیدا حرف می زنم !
انگار کسی در آتش شهاب دمیده باشد … بر افروخته تر شد . با حرکت تندی دستش را از بین دست های من بیرون کشید و رخ به رخ فرهود ایستاد :
– یه بار دیگه بگو آیدا ! … یه بار دیگه بگو اگه جراتش رو داری !
کار داشت به جای بدی کشیده می شد و من واقعا می ترسیدم دعوا راه بیفتد .
سوده از جا پرید و خودش را مابین دو مرد انداخت .
– شهاب ! … ای وای خاک به سرم ! چیکار داری می کنی !
عمه الهام و هوشی و بقیه هم آمدند و بین شهاب و فرهود فاصله انداختند .
خدا را شکر دعوا نشد … ولی خوبی اش این بود که فرهود دیگر اسمم را تکرار نکرد !
تپش قلبم تند شده بود … . شهاب چرخید به طرفم و گفت :
– آیدا بیا !
– چیکارم داری ؟!
یک لحظه پلک هایش را روی هم فشرد و بعد عصبی و پرخاشگر تکرار کرد :
– بهت می گم بیا !
و مچ دستم را گرفت و من را از بین جمعیت دنبال خودش کشید … .
برای اولین بار بود که در جمع با من تند شده بود !
انتظارش را از او نداشتم … قلبم شکست و بغض کردم ، ولی می مردم هم جلوی دیگران به گریه نمی افتادم !
من را همراهش کشید به انتهای حیاط و پشت دار و درخت های سر سبز . وقتی مطمئن شدم دیگر در تیررس نگاه کسی نیستیم ، دستم را یک ضرب از بین انگشتانش بیرون کشیدم و سر جا میخکوب ماندم .
شهاب برگشت و نگاه هشدار آمیزی به من انداخت . گفتم :
– تو به چه حقی با من اونجوری حرف می زنی ؟! … اونم … اونم جلوی مامانت و بقیه ی …
– چته تو ؟!
– من چمه ؟! … تو چته ؟!
– دو روزه ریدی به اعصاب و زندگی من ! … نه حرف می زنی … نه نگاهم می کنی ! قهر کردی ، هان ؟!
لب هایم را روی هم فشردم و بزاق دهانم را قورت دادم … پس قهر کردنم را فهمیده بود !
بدون اینکه جوابش را بدهم ، از کنارش عبور کردم و روی لبه ی باغچه نشستم . شهاب کلافه و عصبی گفت :
– تو غلط کردی که با من قهری ! فهمیدی ؟ غلط کردی !
– صدات رو بالا نبر واسه ی من !
– هر کاری دلم بخواد می کنم ! اعصاب نذاشتی واسم ! دِ آخه چته تو ؟! … چته ؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد کوتاه پارت میزاری😕😕
این چیزا واسه ما عادی شده شما هم عادت کنید
خدایا چه رابطه شون خوشگله😍
ولی قراره کمتر از چن وقت دیگه مثلثی شه و کلی ماجرای…..
میشه بگی چی میشه ؟؟
من نمیدونم ولی از خلاصه داستان و عکسش میشه حدس زد مثلثیه
سلام اسم نویسنده چیه
از ادمین بپرسید به جان خودم من فقط میخونم