مجتبی نگاه خشماگینی به سمت او پرتاپ کرد … شروین باز خواست ادامه بدهد :
– منم به شاهرگم قسم دیگه گه بخورم در مورد لب و دهن هیچ دختری نظر بدم …
همه چیز در چشم بهم زدنی اتفاق افتاد … ! …
از وقتی عماد سر چرخاند و از روی شانه اش نگاهی پر خشم و برّنده به شروین انداخت … و یک لحظه ی بعد صندلی بار را به طرفش پرتاپ کرد … .
صدای برخورد وحشتناک صندلی کف زمین … شروین بی اختیار خودش را عقب کشید تا صندلی به او نخورد … و بعد فریاد بلند عماد :
– بهت میگم خفه شو حیوون ! خفه شو ! خفه شدن بلد نیستی ؟!
چنان سکوتی در سالن ایجاد شد … انگار دستی جادویی بشکن زده و شروین و مجتبی را از صحنه غیب کرده بود ! … شروین حتی جرات نداشت نفس بکشد … حتی جرات نداشت تکانی بخورد و فرار بکند ! …
سپس سیبک گلویش تکانی خورد … با صدایی ضعیف پاسخ داد :
– چرا آقا ،بلدم ! خفه میشم !
شقیقه های گرمِ عماد نبضی دردناک آغاز کرده بود … انگار باز نزدیک بود سردرد شود ، و این تنها چیزی بود که می توانست شب را برایش خراب کند !
دلش می خواست می کشت این مردک تنه لش را !
– به خدا قسم اگر از کثیف شدن لباسم نمی ترسیدم … همینجا اینقدر سرت رو به زمین می کوبیدم تا مغزت پخش و پلا شه !
#سال_بد ❄️
#پارت_234
شروین پاک رنک باخت … و مجتبی تته پته کنان اظهار نظر کرد :
– آقا پارکتا رو تازه واکس زدن !
ریسک کرده بود و با شوخی کوتاهی … تلاش کرده بود جو را تغییر دهد . ولی بیشتر از آن جرات نکرد ادامه بدهد .
عماد نخندید … .
– نمک نریز مجتبی ! این گوساله رو بفرست بره ! خودتم باهاش برو !
– من بمونم توی حیاط اگه کاری داشتین …
صدای عماد مجدداً بالا رفت :
– گفتم برو !
و باز چرخید و در تاریکیِ کلیدور انتهای سالن پنهان شد … .
***
دنیایی از رنگ … دنیایی از نور … دنیایی از زرق و برق … از لحظه ی اول چشمانم را فریفته بود !
دست شهاب را در دستم گرفته بودم و با هیجان می فشردم . نگاهم یک جا بند نمی شد … آنهمه زیبایی آنجا بود و دوست داشتم همه چیز را ببینم !
سقف بلندِ تالار و لوسترِ طلایی رنگ آویخته به آن … میزهای طویل غذا … پیشخدمت هایی که لباس فرم پوشیده بودند ، سینی های نوشیدنی روی دستشان داشتند و مدام بشقاب های کثیف و زیر سیگاری ها را خالی می کردند … آنهمه زن و مرد با لباس های شیک و جذاب ! … کارناوالی از رنگ و زیبایی … چقدر این سالن و این آدم ها با زندگی من تفاوت داشت ! با مهمانی هایی که می رفتم … لباس هایی که می پوشیدم …
خوشحال بودم که با آن پیراهنِ آبی ابریشمی داشتم وسط سالن قدم می زدم !
#سال_بد ❄️
#پارت_235
– خیلی خب حالا … زیاد هم به سقف زل نزن ، آرتروز گردن می گیری !
صدای شهاب میان غلغله ی گفتگوی حضار و موسیقی به سختی به گوشم رسید . نگاهم را از نقاشی های کلاسیکِ سقف گرفتم و به طرفش چرخیدم … و خیلی جدی گفتم :
– وای شهاب … من تو رو می کشتم اگه امشب به این جشن نمی اومدیم !
– از کجا می دونی قراره بهمون خوش بگذره ؟!
– نه پس … مولودی های عمه آشا خوش می گذره !
شهاب با صدای بلند خندید … من هم خندیدم .
– اگه عمه آشا بفهمه آوردمت جشن تولدِ مختلط ، گردنِ هر دومون رو می زنه !
هوومی کشیدم و روی نوکِ انگشتان پایم ایستادم و با لحنی مرموز گفتم :
– بیا کلی فسق و فجور کنیم ! پایه ای عشقم ؟!
شهاب لبخندی به لب داشت که واقعاً جذابش کرده بود … دوست داشتم سرم را جلوتر ببرم و انحنای لبش را ببوسم ! … شاید آخر شب در خلوت از خجالتِ اینهمه دوست داشتنش در می آمدم و هزاران بار می بوسیدمش !
– اول بریم یه سلامی بدیم … رئیسم اومده !
صدای هینم را به زور در حنجره خفه کردم و نگاه تند و تیزی به اطراف انداختم .
– کی ؟ آقای شاهید ؟ کجا نشسته ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_236
به نقطه ای پشت سرم اشاره کرد :
– رشید خان ، رئیس باشگاه ! زن و بچش هم هستن !
آهانی گفتم و به پشت سرم نگاهی انداختم . رشید خان را می شناختم … قبلاً یکی دو بار او را دیده بودم . مردی کم مو و کوتاه قامت ، ولی بسیار چهار شانه و عضلانی بود … از آن آدم های غیر نرمالی که انگار زیر پوستش حباب تزریق کرده بودند !
حالا آن طرف سالن مقابل مرد جوان و خوشتیپی ایستاده بود و با او حرف می زد .
کاناپه ی کلاسیکی نزدیک آنها بود ، و دو خانمِ میانه سال و جاسنگین روی آن بودند . سه زن جوان هم همان حوالی ایستاده بودند و پچ پچ می کردند و می خندیدند .
شهاب دستم را گرفت و روی بازویش گذاشت . گفتم :
– لازمه منم باهات بیام ؟
دوشادوش همدیگر راه افتادیم . شهاب اوهومی گفت :
– معلومه که لازمه ! میزبانن ! … اون زن رو می بینی که لباس مشکی پوشیده ؟! …
نگاهم چرخید به سمت یکی از خانم هایی که روی کاناپه نشسته بود و لباس مشکی به تن داشت .
– اوهوم !
– فکر می کنم مادرِ عماد خانه !
#سال_بد ❄️
#پارت_237
جفت ابروهایم بالا پرید ، گفتم :
– عجب !
کنجکاو شده بودم بدانم بقیه ی آن گروه کوچک و جذاب چه نسبتی با عماد خان داشتند . لبخند بر لب نشاندم و اینبار با علاقه ی بیشتر به راهم ادامه دادم .
هنوز سه ،چهار قدمی با آنها فاصله داشتیم که نگاه رشید خان از روی شانه ی مرد جوان به طرف ما جلب شد .
– به به … شهابِ عزیز هم که امشب اینجاست !
شهاب جلو رفت و محترمانه به او دست داد … به مرد غریبه هم که هنوز اسمش را نمی دانستیم ، دست داد .
رشید خان به من نگاه کرد :
– خیلی خیلی خوش آمدین ! محفل ما رو نورانی کردید !
شهاب من را معرفی کرد :
– آیدا جان ، نامزدم هستند !
حالا توجه خانم ها هم به سمت ما جلب شده بود . مرد جوان با حالتی جنتلمن مآبانه دست روی لبه ی کتش گذاشت :
– خیلی خوشوقتم !
رشید خان اولین نفر او را معرفی کرد :
– امین جان هستند … برادرِ عماد خان !
و با اشاره به خانم های روی کاناپه ، ادامه داد :
– ایشون هما جان ، همسر من … و بانو احترام شاهید ، مادر عماد خان !
هما به نشانه ی احوالپرسی و از سر دوستی ، لبخند زد … ولی احترام شاهید مثل مجسمه فقط نگاهمان کرد !
#سال_بد ❄️
#پارت_238
خدا را شکر تجربه ی همنشینی با امثال سوده و شادی من را آبدیده کرده بود که دیگر به چنین رفتارهایی توجه نداشتم و ری اکشن نشان نمی دادم .
پاشا خان به خانم های جوان اشاره کرد :
– نسترن و نسیم ، دخترهای من … و آلا جان ، خواهر عماد خان !
به نسیم و نسترن نگاه کردم … به طرز دلنشینی شبیه همدیگر بودند !
آلا به نظر بیست و پنج ، شش ساله بود … دختری ظریف با پوستی مهتابی رنگ و خنده ای صمیمی ! من آقای شاهید را یک بار بیشتر ندیده بودم ،ولی فکر نمی کردم خواهر و برادرش زیاد شبیه او باشند .
نسیم گفت :
– ولی من شرط می بندم که می دونه !
نسترن گفت :
– نمی دونه ! حتی خبر نداره احترام خانم و امین و آلا از تهران اومدن !
آلا کف دست هایش را روی هم فشرد و با هیجان و اشتیاق گفت :
– وای … دلم براش یه ذره شده ! پس چرا نمیاد ؟!
دوست داشتم بیشتر به مکالمه یشان گوش بدهم و بفهمم در چه موردی حرف می زنند . ولی شهاب دستم را گرفت و من را همراه خود از آنجا دور کرد .
#سال_بد ❄️
#پارت_239
زیر لب غر غری کردم :
– یه دقه صبر میکردی ببینم چی میگن بهم !
– پروژه ی تا ناموس خوش گذرونیمون همین فالگوش ایستادنه ؟! … بیا عشق و حال کنیم آیدا جان !
خنده ای گرم روی صورتم پخش شد . باز فکر جشنی که در آن قرار داشتیم و کارهایی که دلم می خواست تجربه کنیم ، من را به اشتیاق آورد .
کف دست هایم را روی هم فشردم و گفتم :
– خب … از کجا شروع کنیم ؟!
نگاهم بی اختیار چرخید به سمت پیشخدمتی که از کنارمان رد شد … و روی دستش سینی نوشیدنی ها را حمل می کرد .
شهاب منظورم را فهمید که به سرعت گفت :
– آیدا … نه !
هر چند دوست داشتم آن نوشیدنی های الکلی را تجربه کنم ، ولی عجالتاً روی خواسته ام پافشاری نکردم .
– پس برقصیم ؟!
خیلی زود نگاه شهاب باز شد و با خنده ای نرم ، پاسخ داد :
– منو که می شناسی آیدا جان … رقص بلد نیستم ! در حد بشکن زدن بخوای ، در خدمتم !
دست هایش را دو طرف بدنش باز کرد و شروع کرد به بشکن زدن .
#سال_بد ❄️
#پارت_240
تضاد بین مدل رقصش با موسیقی فرانسوی که پخش می شد ، باعث شد با صدای بلند بخندم … .
خنده ام توجه چند نفری را که نزدیکمان بودند ،به خود جلب کرد .
بلافاصله شهاب من را به سمت خود کشید ، یک دستش را دور کمرم حلقه کرد و دست دیگرش را روی بازویم گذاشت .
– هیشش … ! … نگفتم اینجا بلند بلند نخند ؟!
لحنش نرمشی خارق العاده داشت . سرم را بالا گرفتم تا صورتش را ببینم … گفتم :
– خب تو درست برقص !
– بلد نیستم قربون شکل ماهت برم !
لب هایم را روی هم فشردم و با دلخوریِ عامدانه و پر کرشمه ای گفتم :
– نمی خوام ! یعنی شب عروسیمون هم میخوای بشکن بزنی ؟!
شهاب خیره در چشم های من … دستش را نوازش وار از روی بازویم پایین کشید … و پایین تر … و انگشتانش را میان انگشتانم قفل کرد .
– خب تو یادم بده ماه جان !
از این مدل قربون صدقه رفتنای شهاب … 🥹❤️
#سال_بد ❄️
#پارت_241
صورتش نزدیکم بود … آنقدر نزدیک که می توانستم انعکاس تصویرم را در مردمک های بی قرارش ببینم … .
در این لحظه موسیقی تغییر کرد … یک آهنگ شاد و گوشنواز از شادمهر .
انگشتانم سفت شد میان انگشتانش :
– همینطوری خوبه !
و با ریتم موسیقی آرام آرام خودم را تکان دادم … و او هم من را همراهی میکرد .
اولش باور نکردم ، اونم انگار عاشقم بود
هر چی از دلش بهم گفت ، حرفای دل خودم بود
وقتی دستاشو گرفتم ، خودشو دید تو نگاهم
اولش باور نمی کرد ، من تو عشق زیاده خواهم
نگاهم به چشمانش بود … کم کم خنده ای روی لب هایم شکفت … .
– همینطوری ادامه بدیم !
یکدفعه شهاب من را از خودش جدا کرد و بین دستانش چرخاند . حرکتش غیر منتظره بود … هین خفه ای کشیدم … .
عاشقم بمون همیشه ، باورم همیشگی شه
فرق بود و نبودت ، فرق مرگ و زندگیشه
شهاب من را میان بازوانش نگه داشته بود و گهواره وار تکان می داد … . غرق در لذت بودم … خنده از لب هایم جدا نمی شد .
#سال_بد ❄️
#پارت_242
– خب … نظرت چیه دختر خانم ؟!
صدایش را نزدیک گوشم شنیدم … و نفس هایش را روی نرمه ی گوشم احساس کردم . سرش را خم کرده بود روی گردنم … من را نمی بوسید ، ولی گرمای نفس هایش که به پوستم می سایید باعث شده بود پشت گردنم از لذت مور مور شود .
– از بشکن زدنت بهتره !
توی گردنم خندید … خنده اش پوست گردنم را قلقلک داد . گفت :
– تازه کجاشو دیدی !
حلقه ی دستانش را دور بدنم آزادتر کرد و باز من را چرخاند به طرف خود .
گاهی میترسم که گاهی ، کل شهر با من رقیبه
تو که می دونی چی میگم ، غیر از این باشه عجیبه
بی دلیل و بی اراده ، نگرانم میشی گاهی
پای عشق باشه عزیزم ، خودتم زیاده خواهی
موسیقی رو به اتمام می رفت که شهاب من را روی دستش خم کرد … یک لحظه چشم هایم را بستم و غش غش خندیدم . از آن حرکاتی بود که تمام عروسها و دامادها در شب ازدواجشان انجام می دادند ، و من هم آرزوی انجامش را داشتم .
یک لحظه با فکر مشکلاتِ پیش رویمان و اینکه شاید هیچوقت نتوانیم یک مراسم عروسی داشته باشیم ، بر دلم غبار غم نشست .
خنده ام از روی صورتم محو شد … شهاب با دقت به چشمانم نگاه کرد .
– چی شد ماه خانم ؟!
صورتش نزدیکم بود … آنقدر نزدیک که می توانستم انعکاس تصویرم را در چشم هایش ببینم .
– هیچی ! خیلی دوستت دارم شهاب !
توی چشم های همدیگر نگاه می کردیم و از تمام دنیا جدا شده بودیم … که ناگهان صدای تشویق حضار بلند شد .
از خلسه خارج شده ، چند بار پلک زدم … رشته ی نگاهم با شهاب پاره شد .
سر چرخاندم به سمت پلکان مرمری که سالن بزرگ تالار را به طبقه ی بالا متصل می کرد … و عماد شاهید را روی پلکان دیدم .
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون لطفا زودتر پارت بعدی رو بذارید
دست گلت درد نکنه فاطمه جان لطفا پارت بعدی رو نذار یه ماه دیگه