***
میگرنِ لعنتی ! هووف ! بدترین درد دنیا بود … البته بعد از دردِ شکسته شدن کشککِ زانو !
می گفتند بعد از چهل سالگی خود به خود از بین می رود … و او هنوز پنج سال دیگر تا چهل سالگی داشت . در ضمن … از کجا می توانست مطمئن باشد که واقعاً این اتفاق می افتاد ؟ دانشمندها فقط بلد بودند حرف بزنند !
یکی از قرص های مسکّنِ سفید را روی زبانش گذاشت و بعد قوطی کوچک قرص ها را با بدخلقی روی کانتر رها کرد .
– بازم سر دردی هانی ؟!
نگاه عبوسی به پشت سرش انداخت … به دو دختری که با بیکینی توی سالن خانه اش ایستاده بودند … شیما و لیلی !
بدون اینکه جواب بدهد چرخید و جرعه ای آب نوشید .
لیلی گفت :
– بذار ببینیم می شه کاری کرد برات ؟!
لحنش اغوا گرانه و خیس بود . دست های کار بلدش از پشت روی شانه های عماد نشست … و کم کم روی سینه و شکمش لغزید … و بعد بوسه ای روی گردنش کاشت .
آب در گلوی عماد گیر کرد … به سرفه افتاد ! لیوان را روی کانتر برگرداند و هم زمان دستهای لیلی را با خشونت پس زد :
– نکن … ای بابا !
لیلی بدون اینکه ناراحت بشود … خندید . شیما جلو آمد و گفت :
– یکی اینجا خیلی عصبیه ! … بلدیم سر حالش بیاریم لیلی ؟!
– به نظرم بلدیم … !
عماد بی حوصله چشم هایش را بست !
به خودش لعنت فرستاد که وقتی حال و حوصله نداشت این دو نشمه ی سمج را به خانه اش راه داده بود . ولی مسئله این بود که “زن” همیشه بهترین مسکّن برای او بود و امیدوار بود این بار هم بتواند به کمک آنها سردردِ لعنتی اش را کمی فراموش کند !
لیلی و شیما پیش روی کردند … هر دو در کار خود حرفه ای بودند ! بدون اینکه عماد کلمه ای بگوید ، می دانستند که دقیقاً چه می خواهد !
عماد آدم های حرفه ای را دوست داشت ! حرفه ای در اداره کردن یک رستوران … حرفه ای در نواختن پیانو … حرفه ای در آدم کشتن … حرفه ای در تن فروختن !
دست های لیلی روی شانه های برهنه اش می گشت و لب هایش پوست سبزه ی او را مزه می کرد … شیما مقابل پاهایش زانو زد و با اغوا گری روی شکمش را بوسید … و باز بوسید … و با هر بوسه پایین و پایین تر رفت .
– اوه … لعنتی !
حرارت بدنش رفته بود بالا … سر دردش را از یاد برده بود ! می دانست همینطور می شود !
موهای بلند شیما را به چنگ گرفت و صورتش را به خودش فشرد . بعد طاقت از کف داد …
کاملاً بر انگیخته … دختر را بلند کرد و روی کانتر گذاشت …
و بعد … صدای زنگ خانه !
– اه … لعنت بهت !
لیلی دست هایش را دور گردن او حلقه زد و میانِ موهای سیاه او اغواگرانه زمزمه کرد :
– جوابش رو نده ! تازه داریم به جاهای خوبش می رسیم !
شیما دستش را گرفت و روی سینه ی خود گذاشت .
عماد می خواست ادامه بدهد ، ولی … لعنت ! منتظر کسی بود !
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
دستش را از روی بدن شیما کشید و لیلی را پس زد .
– یکیتون درو باز کنه !
و خودش به سمت اتاقش رفت .
رد رژ لب دخترها روی صورتش باقی مانده بود . به حمام رفت و صورتش را شست . نگاهی به خودش انداخت … به جز یک شلوارکِ کوتاه هیچ چیزی به تن نداشت . حوصله ی لباس پوشیدن هم نداشت ! روبدوشامبرِ مشکی رنگش را به تن زد و بدون اینکه بند آن را گره بزند … بیرون رفت .
دخترها مشغول گفتگو با “مجتبی” بودند … صدایشان را می شنید که با حالتی اغوا گرانه از او گلایه می کردند .
– بد موقع اومدی پسر جون !
– من اگه جای عماد باشم … شلاقت می زدم !
همینطور که از پلکان پایین می رفت ، آنها را زیر نظر داشت . مجتبی نزدیک در ایستاده بود و با سری پایین افتاده … ساکی در دست داشت . لیلی و شیما با همان بدنهای نیمه عریان افتاده بودند روی کاناپه و نوشیدنی می خوردند .
پوزخندی زد . این زن ها فاحشه بودند و تکلیفشان مشخص بود … ولی می دانست افرادش جرات نداشتند نوک انگشتشان را به بدن زنی بزنند که در خانه ی او بود … و برایش همین نکته مهم بود !
– چه خبر مجتبی ؟ شیر برگشتی یا روباه ؟!
سر مجتبی بلافاصله به سمت صدای او بالا کشیده شد .
– شیر شمایی رئیس ! بقیه اداتم نمی تونن در بیارن !
و به حالتی پیروزمندانه … ساک دستش را اندکی بالا گرفت .
– هووم ! مثل اینکه طلبمون وصول شده از جناب آقای کامرانی !
– می تونست وصول نشه ؟! … تا ما رو دید زرد کرد ! همه می دونن با شما نباید در بیفتن !
عماد سر راهش از توی جعبه ی چوبی روی میز سیگاری برداشت … و همانطور که آن را روشن می کرد … به مجتبی علامت داد :
– بیا تو !
و روی کاناپه … بین دو زنِ نیمه عریان نشست .
مجتبی جلو رفت و ساک را روی میز گذاشت … .
عماد دود سیگارش را فوت کرد بیرون :
– حوصله ی شمردن ندارم ! کامله ؟
– کامل رئیس … با بهره اش !
عماد هوومی کشید و زیپ ساک را باز کرد . بلافاصه تراول چک های دسته بندی شده مقابل چشم هایش نمایان شد .
لیلی و شیما هر دو هم زمان هینی کشیدند .
– هیع … چقدر پول !
عماد نیشخندی زد . بعد یک دسته از تراول ها را برداشت و کاغذِ دورش را پاره کرد … و پول ها را در هوا پراکند .
لیلی و شیما ذوق زده از جا پریدند . چند تراول در هوا قاپیدند … بعد کف زمین چهار دست و پا مشغول جمع کردن پول ها شدند .
عماد سیگارش را با دست چپش گرفت و با دست راستش به باسن لیلی کوبید و او را کنار زد . آن وقت به مجتبی اشاره ای کرد :
– بیا اینجا !
مجتبی میز را دور زد و نزدیک عماد ، روی کاناپه نشست .
– مشکلی پیش نیومد ؟ … گرد و خاک نکردند برای پس دادن پول ؟
– اونا که غلط کردن ! … ولی ما فکر کردیم اگه همینطوری خشک و خالی پول رو بگیریم و برگردیم ، پررو می شن ! اینه که با اجازه تون مشت و مالشون دادیم !
عماد پوزخندی زد … غیر از این بود به دلش نمی چسبید !
– این پسره … رفیقت ! اسمش چی بود ؟
– شهاب رو می گید ؟
– آره همون ! … چیکار می کرد ؟ … این کاره هست یا نه ؟
متوجه تغییر احساس درون چشم های مجتبی شد .
مجتبی کلمات را تقریبا مزه مزه کرد :
– خوبه … این کاره است ! فقط یکم بچه ننه است !
– بچه ننه به درد من نمی خوره !
– درست می شه رئیس … درستش می کنم ! یه نمه بیشتر بیاد توی کار … ترسش می ریزه !
عماد چند لحظه ای مکث کرد . چشمش آب نمی خورد . تجربه ی تمام سالهای زندگی اش به او می گفت که آدم ترسو تا آخر ترسو می ماند . ولی شانه ای بالا انداخت و گفت :
– اگه تو اینطوری می گی … پس فعلا بریم ببینیم چی میشه !
مجتبی ذوق زده از اعتمادِ رئیسش … خنده ای گله گشاد روی صورتش جا خوش کرد .
– ممنونم از شما ! جواب اعتمادتون رو می گیرید !
عماد هووفی کشید و فیلتر سیگارش را توی زیر سیگاری روی میز خاموش کرد :
– حالا می تونی بری ! به سلامت !
مجتبی بدون مکث از جا بلند شد و با خداحافظیِ کوتاهی … آن جا را ترک کرد .
عماد صدای بسته شدن در را شنید .
نفس خسته اش را فوت کرد بیرون . درد را با تپش بیشتری در شقیقه هایش حس میکرد … .
لم داد میان کوسن های راحت ، دست هایش را دو طرف تکیه گاه کاناپه باز کرد و نگاه بی حالت و خسته اش را دوخت به شیما و لیلی … .
دخترها هنوز مثل دو توله سگ دست آموز مقابل پاهایش وول می خوردند و تراول های کف زمین را برای خود جمع می کردند … .
***
***
کفش هایم را سر پایم انداختم و طول حیاط را دویدم . آنقدر عجله داشتم که حتی فرصت نمی کردم شالم را روی موهایم بکشم . با بچه ها ساعت یازده در کافی شاپ هتل شاهید قرار داشتم و حالا پنج دقیقه از آن تایم گذشته بود !
موبایلم توی جیبم شروع کرد به لرزیدن … ندیده می دانستم هستی است !
در حیاط را عجله ای بستم و بعد خودم را تقریبا روی صندلی عقبِ ماشین اسنپ پرتاپ کردم . در ماشین را اینقدر محکم بهم کوبیدم که صدای داد راننده بلند شد :
– خانم چه خبره ؟! … یکم یواش تر !
صاف روی صندلی نشستم و به سرعت گفتم :
– ببخشید !
پووفی کشید و نگاهش را از توی آینه از من گرفت و ماشین را به راه انداخت .
– برم هتل شاهید دیگه ، درسته ؟
– بله !
– همون شعبه ی خیابون وحید ؟
پشت پلکی نازک کردم و این دفعه بی حوصله گفتم :
– لوکیشن دادم … بله !
آن وقت فرصت کردم موبایلم را از توی جیبم در بیاورم و جوابِ تماس هستی را بدهم که یک بند در حال زنگ زدن بود .
– الو ؟
– بلاخره از زیر شهاب در اومدی سلیطه خانم ؟! … بلاخره سیر شدی ازش ؟! … کِی قراره تنه ی لشت رو بکشونی سر قرار ؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان مورد علاقه مریم😂
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
عالیه رمانهای خاله فاطی عزیزم
البته ببخشیدا اگه منم میتونم خاله صداش کنم
نه نمیتونی! جسارت کردی!
مریم اذیتش نکن🤣🤣🤣🤣
😂😂
عزیزمی فدات بعله که میشه خاله فاطی مطعلق به همه ی ماست😎😎😂
ای کاش هر روز پارت بدین 🥺🥺🥺🥺