سلحشور باز سرجاش میشینه و سرخ شده منو نگاه میکنه که براش ابرو بالا می ندازم …. آریا تند نگام میکنه :
ـ زهره مار … نیشت رو میبندی یا ببندمش ؟ …
سرخ میشم از خجالت … انگاری که پلک زدنم صدا داشته باشه چرا دقیقا باید همون موقع عقب برگرده ؟ …
بهم زل میزنه و اخم کرده میگه : اختلافتون سر چی بوده ؟ ….
وا … چی دارم بگم بهش ؟ … که منو به زور بوسیده ؟ … که با هم درگیری لفظی داشتیم ؟ … آریا منو با خاک یکسان میکنه …. فقط بر و بر نگاش می کنم که آریا کلافه دستش رو لا به لای موهاش فرو می بره و میگه :
ـ جفتتون بازداشتین ! …
بهت زده بهش نگاه میکنم که با همون اخمه لعنتیش زل میزنه به من و میگه :
ـ منتها شما رو من می دونم و شما !
وا می رم … سلحشور تند از جا بلند میشه و میگه : یعنی چه آقای محترم ؟ … این چه طرز رسیدگیه ؟ …
آریا منو به چیزی تهدید کرده که خودش می دونه زود وا می دم … از ترس وا می دم … ترسیده و بی فکر میگم :
ـ دور … دوربین های اتاقم رو چک کنین ! …
سلحشور اونقدری جا می خوره که لالمونی میگیره .. آریا ابرو بالا می ندازه و می دونه که یه جای کار اونقدری میلنگه که سلحشور رو لال کرده ! …
عصبی و با صدای آرومی که سه تامون بشنویم لب میزنه : گهی خورده که نباس بخوره؟! …
نگاهش مچ گیره … به من … به این تته پته کردنم … مچگیره و مچم رو میگیره که بی حرف عقب برمیگرده و مشت محکمی توی صورت سلحشور میکوبه ….
جیغ خفه ای میکشم و سلحشور با صدای بدی زمین می خوره … تند جلو میرم و می خوام کنارش بشینم بفهمم زنده س ؟ .. آریا با خودش چی فکر کرده ؟ … با اون هیکل و اون زور دستی که من یه بار یک دهمش رو چشیدم نگرانه سلحشور میشم …
همین که می خوام کنارش روی زمین بشینم آریا تند جلو میاد و ساعد دستم رو محکم میگیره اونقدر محکم که نتونم تکون بخورم و تو صورتم می غره : چه غطی کرده ؟ … میگی یا به حرفت بیارم ؟ …
گریه م میگیره … اشک هام سُر می خورن و ترسیده میگم : مُرد ؟ …
باز تو صورتم می غره : اون کفتار نمُرده … منتها دهن باز نکنی قول نمیدم نَمیره …
سلحشور اینا رو میشنوه … خون پاشیده توی صورتش … بینیش شکسته انگاری ! … انگاری ؟ … تابلوعه شکسته …. خون راه افتاده و من میگم :
ـ هیـ … هیچی …. فقط خواست اذیت کنه … منم … خب منم زدمش … میدونی که من … من چقدر خرم … ها ؟ … نمیدونی ؟ …
دارم چرت و پرت میگم … خودمم نمی دونم دارم چی میگم … اریا اما خیره بهم مونده و تهش ولم میکنه … محکم … اونقدر محکم که نیم قدم عقب پرت میشم و آریا خم میشه … یقه ی سلحشور رو میگیره و از روی زمین بلندش میکنه …. لب میزنه :
ـ شما همین الان اعتراف کردین … به مزاحمت برای نوامیس و همچنین توهین به مامور دولت حین انجام وظیفه …
سلحشور بی جونه و ناله های ریزی می کنه از درد … آریا یه دستش رو به پشت پیچ میده و با دست دیگه ش یقه ی سلحشور رو از پشت میگیره و کمی خمش میکنه سمت در میره و پرخاشگر با پا به در میکوبه … حسام بیرونه و تند در رو باز میکنه …
با دیدن آریا و اون وضعی که سلحشور داره چشماش گرد میشن … من تند دنبال آریا بیرون میام و میگم : نزنش دیگه … خب ؟ …. میشنـ …
آریا عصبی رو به حسام میگه : این خانوم رو دور کن از من ….
حسام جلو میاد و مانتوم رو از آستین لای انگشتاش میگیره و عقب میکشه تا جلوتر نرم … پرستارا و دکترا با دیدن سلحشور جا میخورن و خشکشون میزنه … ستاری زودتر به خودش میاد و خودش رو به آریایی که بی توجه به مابقی عصبی سمت خروجی ساختمون میره میرسونه و میگه :
ـ چی شده ؟… کاری کرده ؟ … آقا با شمام …
آریا تند میگه : حتمی کاری کرده که حالا ریختش ، بیریخت شده … سوالی هست تشریف بیارین کلانتری …
بیرون میزنه …. ستاری تند عقب برمیگرده و لا به لای جمعیته جمع شده چشمش به من می افته … خودش رو بهم می رسونه و لب میزنه :
ـ چی شده خانوم ملکی ؟ … اتفاقی افتاده ؟ … چیکار کرده مگه امیر ؟ …
امیر اسمه آقای سلحشوره و من حواسم نیست ستاری چی میگه و حواسم به راهیه که آریا از اونجا سلحشور رو برده … حسام جای من جواب میده :
ـ یه … یه کم پرخاشگری کردن … نباید … خب نباید با مامور دولت اینطور حرف زد دیگه ! …
اونم داره پرت و پلا میگه … فقط می خواد این بحث رو جمع کنه … حالا به هر طریقی …. من لبم رو گاز میگیرم و با همون بهت و تعجب سمت حسام برمیگردم … اونم نمی دونه چه خبره !! …
*
رها
ـ دستگاه مشترک مورد نظر پاسخگو نمـ …
گوشیم رو پایین میارم و باز به سر در ورودی کلانتری نگاه میکنم … آریا اخرین باری که اینجا اومده بودم کلی خط و نشون کشیده بود که حق ندارم بازم پام رو اینجا بذارم و حالا می خوام پام رو
پام رو بذارم ، اما با ترس ! …
پوفی میکشم و وقتی یادم میاد پرستارا چپ چپ نگام میکردن کلافه می شم … حتی شاکی میشم از آریا … اما … اما نمی تونم منکر این حسه خوبی که دویده زیر پوستم بشم … حس خوب بابت حمایتی که دیدم …
حسه خوب بابت اتفاقی که برای سلحشور افتاده ! … شاید بدجنسی باشه اما حقشه … آقا اصلا من بدجنسم ! …
ـ ععع … رها …
سمت صدا برمیگردم … با دیدنه سینا لبخند نصف و نیمه ای میزنم : سلام .. خوبی ؟ …
کلاه لبه دارش رو از روی سرش برمی داره … نگام از جایی که کلاه دور سرش انداخته کِش میاد تا صورت مشتاق و خسته ش که با دیدنم لبخند داره … میگه :
ـ اینجا چیکار میکنی ؟ … جونه مادرت واسه ما سر درد نیار ! …
منظورش آریاس … از دوستاش به حساب میاد … مثله حسام که خبر داره زندگی هردومون چقدر پیچیده شده .. دهن باز میکنم که جوابش رو بدم .. اما صدای تند نزدیک شدن کسی رو میشنوم و سمت ورودی برمی گردم … با دیدن حسام بیخیال سلام و احوال پرسی با سینا میشم و منتظر میشم تا حسام بهمون برسه و می رسه … رو به سینا میگه :
ـ کجایی تو بابا ؟ … جناب سرهنگ دنبالت بود ! …
سینا میخواد جوابش رو بده که من صبر نمیکنم و تند رو به حسام میگم : چی شد ؟ … اول کاره منو راه بنداز …
حسام پر خنده سمتم برمیگرده :
ـ به تو چه که چی شد ؟ … من نمی فهمم شما دوستین یا دشمن ؟ …
میگم : من نگرانه سلحشورم ….
حسام ـ آره جونه عمه ت ! …
لبم رو گاز میگیرم … خاک تو سرم .. بس که تابلوام … سینا میگه : چه خبره اینجا ؟ …
حسام ـ هیچی والا …. آریا خان زده سر و صورت یکی رو پیاده کرده … هرچی هم بهش میگیم چرا ، میگه زِرِ زیادی زده باس آدمش کنم … می شناسیش که ! …
سینا منو نگاه میکنه : نگو که این آتیشا از گوره تو میاد ! ….
چشمام رو ریز میکنم تا کمی مظلوم به نظر برسم … اما حسام جای من جواب میده : دقیقا از همونجا بلند میشه ! …
ـ چی میگین شما دو تا بابا ؟ …. اصلا گیریم که …
ـ چه خبره اینجا ؟! …
صدای عصبی و کاملا جنگ طلب آریا نمی ذاره به بحث ادامه بدیم و هر سه سمتش برمیگردیم … با دیدنه من کفری جلو میاد … بهم که میرسه اخم کرده میگه :
ـ بکش جلو اون بی صاحاب رو ! …
منظورش روسریه روی سرم مونده س … بی حواس روسری رو جلو میکشم و میگم : چی شد ؟ …
پرخاشگر جواب میده :
ـ به تو چه ؟ … کی گفت پاشی بیای ؟ … نگفتم جفت پاتو خورد میکنم یه بار دیگه گذرت اینجاها بیفته ؟ …
شاکی سمت حسام برمیگردم :
ـ ببینش … نگا کن … الان کی مقصره ؟ ..
حسام و سینا کلافه به هردومون نگاه میکنن که آریا بی هوا آرنجم رو میگیره و سمت دیگه میکشه … راه می افته و منم دنباله خودش میکشه …. همزمان میگه :
ـ به معینی بگو گزارش امروز بابت تعقیب رو بذاره رو میزم فردا میبینم …
می دونم منظورش یکی از اون دوتاس … اما شاکی صدام درمیاد …
ـ ععع … کجا میری ؟ … با تواما … آریا می شنوی ؟ …
به پژوی سیاه رنگش که میرسیم در شاگرد رو باز میکنه و هلم میده برای داخل رفتن … جا گیر که میشم درو جوری به هم می کوبه که سرجام می پرم و ماشین رو دور میزنه … از پشت شیشه حسام و سینا رو می بینم که نگاهشون به من مونده …
وقتی می فهمن دارم نگاشون میکنم سینا می خنده و حسام لبش رو گاز میگیره و سری به تاسف تکون میده … اخمشون میکنم که در سمت راننده باز میشه و آریا پشت فرمون میشینه … در ماشین رو میبنده و دست میبره برای استارت زدن که شاکی میگم :
ـ چیکار میکنی تو ؟ …
راه که می افته فرمون رو می پرخونه لب میزنه :
ـ من نمی فهمم … واقعا نمیفهمم که باس از دسته جناب عالی کدوم جهنم درکی برم که خوش شانسی بهم رو بیاره ؟ … ها ؟ … نمی خوای دست بر داری از سر زندگیم ؟ … تا کِی باید گند کاری جناب عالی رو جمع و جور کنم ؟ … می شنوی رها ؟ …
می شنوم … اما نطقم کور شده و ذوقه از سر صبح تا الان تو دلم مونده بابت اون حمایت هم دود شده … یعنی دودش میکنه با این جمله ها … جمله هایی که دلم رو میشکنه …
شاکی به نیمرخش نگاه میکنم و می خوام حرف بزنم اما می ترسم بغضی که توی حنجره م مونده شکسته بشه … که رسوا بشم …
نیم نگاهی بهم میندازه و باز به رو به رو خیره میشه :
ـ چیه ؟ … آب غوره میگیری بازم ؟ … دروغ میگم ؟ … جمع کن خودت و زندگیت رو … نمی تونی ؟ …
بی محل به جمله و سوالش … حتی حرفاش روی داشبورد میزنم : نگه دار …. با توام … می شنوی آریا … نگه دار گفتم …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دقیقا هر چند منم نفهمیدم امیرعلی و بهار چی شد اما بنظرم رها کنار آریا جذاب تره تا کنار تارخ و اون سلحشور بنظرم اگه پارتا یکم طولانی تر بشه حداقل زودتر مشخص میشه اینا چه ربطی به هم دارن ما هم از سردرگمی درمیایم
داستان رها و اریا خوبه من خوشم میاد رها با همین اریا بمونه نره با تارخ
این رمانم مثع رمان خانزادع و استاد خلافکار و عروس استاددو قصع ای شدع
اما اونامشخص کردع بودن ک چیشدع
من الان بخوام نتیجع بیگیرم تا همینجا خوندم ،میتونم بگم ک بهار و امیرعلی باهم مچ شدن
آخع یهو 30سال گذشت یعنی چی تورو خدا؟؟؟؟
داستان رها و آریا قشنگه دوسش دارم ولی واقعا خیلی مسخرس که نویسنده داستان بهارو امیر علی رو نصف کاره و بی سروپیکر ول می نه میره سراغ یه داستان دیگه:\\\\\\\
نویسنده چکار میکنییییی؟؟؟؟؟؟؟؟دقیقاااااا چکار میکنی؟؟؟؟؟الان امیرعلی و بهار هنوز تکلیفشون معلوم نیست چرا پریده ۳۰ سال بعد آخه😐😐😐😐😐فازت چیه؟؟؟؟جمعش کن تروخداا