نوبت آرایشگاه را مادر هاکان برایش گرفته بود
در اصل خود هیچ دخالتی نداشت
همه چیز به خواست دیگران بود
ساعت ۷ صبح بود و یک ساعت دیگر هاکان به دنبالش می آمد
پشت میز نشسته بود و طلا هر چه دستش می آمد را روی میز ردیف می چید
– بخور دختر میترسم با این بنیه ای که تو داری خدایی نکرده ضعف کنی اونجا
کار خاصی قرار نبود انجام دهد
نه موهایش رنگ میشد و نه ابروهایش..
اصلاح صورتش را که دیروز انجام داده بود
امروز تنها شینیون داشت و کمی آرایش
چندان طاقت فرسا نبود که بخواهد زیر دست آرایشگر غش و ضعف رود ..
با این حال چیزی از خود دریغ نمیکند
روز اخرش بود که در این خانه صبحانه میخورد
از فردا جایی دیگر از خواب بیدار میشد
خانه ای که نه مستخدم داشت و نه طلایی که با وجود او نخواهد به فکر ناهار شام و صبحانه اش باشد.
نصف نانی را بی کم و کاست بر بدن میزند.
لیوان چایی اش را در آخر سر میکشد
دست روی شکمش میگذارد
لبخندی از سر رضایت میزند
چند دقیقه ای را در همان حال میماند و با صدای تلفن همراهش اما از حس بیرون آمده و از جا میپرد
هاکان بود
#پارت_هفتادویک
از روی صندلی بلند میشود و به هال می رود
از داخل کیف افتاده اش روی مبل تلفن همراهش را برمیدارد
آیکون سبز رنگ را میزند و جواب میدهد
– الو ، سلام ..اومدی؟
صدایی از آن سوی خط شنیده نمیشود
-هاکان
چند ثانیه میگذرد و بالاخره صدای گرفته و خسته او را میشنود
– کار برام پیش اومده مانلی نمیتونم بیام دنبالت ، خودت میتونی با آژانس بری؟
از شدت بهت و حیرت لب هایش روی هم دوخته شد
خودش آرایشگاه میرفت؟
آن هم درست روز عروسی اش؟
کاری که برای او پیش آمده بود چه بود؟
سارا؟
قطعا همین بود
– با کی حرف میزنی هاکان؟
از شنیدن صدای زن پوزخندی روی لبهایش می نشیند
درست حدس زده بود
سارا بود
#پارت_هفتادودو
لحظه ای منتظر ادامه مکالمه نماند
تماس را قطع کرد و گوشی را روی مبل انداخت
نباید عصبانی میشد اما
مگر میتوانست؟.
امشب شب عروسیش بود و مردی که قرار بود حتی صوری اسمی در شناسنامه اش داشته باشد حاضر نبود به دنبالش بیاید
زنگ زده بود
آن هم از بغل معشوقه اش ..
چطور خجالت نکشیده بود؟
درست بود که از همان اول میدانست هاکان کسی را در زندگی اش دارد..
خودش هم که عاشق و دلباخته آن مرد نبود
فقط توقع این رفتار را نداشت
هاکان در این مدتی که میشناخت همیشه جنتلمن بود و خوش قول .
اینکه صبح روز عروسی تماس بگیرد و از نیامدنش بگوید و تاکید کند او خود با تاکسی رود دور از انتظار بود
بازدمش را محکم از سینه بیرون داد .
کیفش را به همراه تلفنش برمیدارد و هنوز قدمی از قدم برنداشته است که باز هم نام هاکان روی صفحه می افتد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 189
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم چرا از هر رمانی که خوشم میاد اینطوری میشه بعد میگن امتیاز بدید کامنت بزارید نویسنده روحیه بگیره والا تا اونا روحیه بگیرن روحیه خودم داغون شده
اینی ک زنگ زد سارا نی؟
بدبخت مانلی
تازه این دوسه پارت نویسندست خیلی پارتاش کوتاهه
مانلی نباید جلو سارا خودشو کوچیک کنه نباید خودش بره ارایشگاه باید به هاکان بگه خودش بیاد دنبالش تا سارا بسوزه
وبله اکنون میشود حورای دو با این پارت های کوتاه😬😬😬😬
آه برای دل مانلی بیچاره
این رمان داره مثل رمان حورا چرت میشه،از همین حالا نخونیم بهتره خودمون راحتتریم
خیلی داره پارتها آب میره تا میایی به جای درست و حسابی برسی تموم شده
خیلی کوتاه داره میشه با گفتن جزئیات اضافه
چقد مطلبش طولانی بود دقیق 27 دقه و 40 ثانیه طول کشید بخونمش 😐
خودش اختیار نداشته داخل این ازدواج
طلا براش کلی خوراکی میزاره اخرین صبحونشو تو این خونه میخوره
هاکان زنگ میزنه میگه نمیتونم بیام خودت برو
میفهمه پیش سارا هست و ازش انتظار نداشته تو روز عروسیش
تو چهار خط خلاصه شد و تمااااااممم
👍😂
چقد کم