خون زیر پوستش دوید و هاکان ادامه داد
– بخاطر مسخره بازی صبح چیزی بهت نمیگم چون نمیخوام موضوع بیخود کش پیدا کنه ..
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد
– اما لازمه برات تکرار کنم که حوصله مسخره بازی ندارم ، من روی درک و شعور تو حساب کردم مانلی ، تو از شرایط من و حساسیت سارا خبر داری ، وقتی بهت میگم اون لحظهنمیتونم بیام دلیلی نداره بزنی به برق و گوشیتو خاموش کنی…
نگاهش مات چشمان مرد بود
چه گفت او؟
زده بود به برق؟
به او گفته بود بیشعور؟
دهان باز کرد کلامی بگوید اما هاکان اجازه نداد
– میدونم چی میخوای بگی ، تو روی قول من حساب کردی …
اره درک میکنم منتظر بودی توقع داشتی…
اما لازمه که وقتی چنین شرایطی پیش میاد منطقت رو به کار بگیری نه احساسات زنانه ات رو
ما جز یه اسم توی شناسنامه رابطه ای با هم نداریم که بخوای چیزی رو جدی بگیری …
گر گرفته بود از خشم
هاکان چه فکری پیش خود کرده بود؟
– تو چه فکری راجع به من کردی؟ که به سارا حسودیم شده؟
#پارت_هشتادوشش
از عصبانیتش
گارد گرفتنش
نفس های بلند و عصبی اش
نیشخندی رو لبهای هاکان نشست
نگاه دوخت به چشمان مانلی و خونسرد جواب داد
– از رفتار امروزت برداشت دیگه ای نمیشد کرد…
تمام وجود مانلی آتش گرفته بود
نفس هایش تند شده بود و دستانش از عصبانیت می لرزید
– رفتار امروز من بخاطر بیشعوری تو بود نه برداشت احمقانه ای که پیش خودت کردی
من چرا باید حسادت کنم؟
چی تو خودت دیدی؟
لب هایش را روی هم فشرد و نگاه بی تفاوت هاکان تغییری نکرد
– چون حالا سارا برات له له میزنه و هلاکه خیال کردی واسه بقیه هم اوضاع همینه؟
اگه من امروز ناراحت شدم بخاطر اوج وقاحت تو بود …
قدمی سوی هاکان رفت و اینبار با صدای بلند تری ادامه داد
– چرا فکر کردی من تنهایی باید جور این مسخره بازی که راه انداختیم رو بکشم؟
تو بغل معشوقه ات بخوابی و من هزار و یک دروغ تحویل بقیه بدم که شوهرم کو؟ چرا صبح روز عروسی نیومده دنبالم؟
#پارت_هشتادوهفت
هاکان فکر اینجایش را نکرده بود
از یاد برده بود چقدر او تحت فشار است
از پلیس بازی های میرزا خبر داشت و امروز بخاطر سارا نیامده بود
از شب گذشته سارا از آغوشش تکان نخورده بود
تا خود صبح اشک ریخته بود
به زور توانسته بود آرامش کند
سارا برایش مهم بود
نمیتوانست حالش را نادیده بگیرد
بیش از چهار سال میشد که با هم در رابطه بود
بارها خواسته بودند رابطه اشان را جدی کنند
اما همیشه حاج کمال اجازه نداده بود
آن پیرمرد خودرای از سارا متنفر بود
او را دختری بی خانواده و بی بند و بار میدید
حتی شخصا هم آن دختر را تهدید کرده بود که اگر باز هم دور و بر نوه اش آفتابی شود بلای به سر خود و خانواده اش می آورد که درس عبرتی شود برای سایرین …
به همین دلیل بود که رابطه آنها در طی این مدت بیشتر رنگ و بوی مخفیانه به خود گرفته بود
زیر سایه این ازدواج حداقل راحت بودند
با شرایطی که حاج کمال داشت
سرش را که زمین میگذاشت همه چیز درست میشد
شاید بقیه انتظار مقاومت و ماندن پای عشق را از هاکان داشتند اما او
اولویت اولش سالها تلاشی بود که برای زندگی اش کرده بود
نمیتوانست بنشیند و به چشم ببیند که همه چیزش را ببازد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 168
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عجیبه انقد داستان همه رمانا یکسان و تکراری شده کلا تعداد انگشت شمار سناریو وجود داره و هی تکرار میشه
ازدواج اجباری که شکل میگیره و پسره عاشق یه دختر از خودراضی و خیانتکار دیگس که به خاطر خودش نمیخوادش بعد دختره همش پرش میکنه میاد زن اجباریشو آزار میده بعدا عاشق رفتار و منش و قیافه حوریایی زنش میشه دست معشوق سابقش رو میشه و بوس بوس و بچه دار شدن و زندگی شیرین و رویایی و عاشقانه و تمام
همشه هم مرده جذاب و دختر کش دختره خوش قلب و زیبا و معشوقه آرایش زننده و مانتو های بدنما و پول پرست
چرا پارت از آووکادو نمیزارین ؟؟؟؟!!!!!!!!!!
آبشار طلایی پارت گذاری نشد چرا
هاکان نباید بخاطر عشقی که به سارا داره با مانلی اینقدر بد رفتار بکنه. مانلی گناهی نکرده سارای بیشور انقدر چس ناله میکنه
سلام آبشار طلایی رو هم نذاشتید
نمیدونم چرا یه حسی میگه هاکان بعداً به حرف حاج کمال میرسه و خیلی پشیمون میشه
هاکان بسی شخصیت بیخود و بیشعوری داره
فاطی جونم خبری ازآووکادو وهامین نیست نمیخوای پارت بذاری؟؟؟
آخی مانلی
چقدر وقیح وبیشعورهاکان واقعا”بیچاره مانلی ،امیدوارم بحرف میرزا برسه وسارا خود واقعیش نشونش بده