* * *
لباس عروسش را به کمک سوفی و شینیون کارش به تن کرده بود …
حاضر و آماده بود…
تا لحظاتی دیگر داماد سر میرسید …
هنوز به خود در آینه نگاه نکرده بود.
اعتماد به نفسش را داشت ، از کار آرایشگر هم مطمئن بود اما خب او آدم سخت گیری بود
میترسید چشمش به خود بیفتید و هیچ چیز باب میل خودش نباشد
تعریف دیگران و رضایت سوفی کفایت میکرد
همینکه از نظر دیگران خوب به نظر میرسید بس بود
این یکی برایش مهم بود
مخصوصا که امشب اشخاصی که از آنها متنفر بود هم در مجلس حضور داشتند…
نسیم و کیارش…
نفس عمیقی کشید
نگاهی به ساعت انداخت و چیزی نگذشت که صدای زنگ در سالن پیچید…
داماد آماده بود …
#پارت_نودودو
با بالا کشیدن دامن لباس از روی صندلی بلند شد
شینیون کارش تور روی سرش را مرتب کرد ، آرایشگر میکاپش را چک کرد و بعد از آن سوفی هیجان زده کنارش قرار گرفت و گفت
– زود برو که میخوام واکنشش رو ببینم ..
لبخندی تصنعی زد
چیزی در جواب سوفی نگفت و به سمت در رفت
میگفتند خود باید در را باز کند و به استقبال داماد رود ..
با نگاهی کفری به دور و بر جلو رفت
دلش میخواست سوفی را خفه کند
گاهی اوقات دوز لوس بازی هایش زیادی بالا می رفت …
پشت در می ایستد
دستگیره را که پایین میکشد ، در را که باز میکند هاکان را ایستاده پشت به خود می بیند ..
فیلم بردار دوربین را به سمت او میگیرد و اشاره میزند که سمت داماد رود
پشت سرش دخترها کل میکشند و همگی در انتظار برگشت و واکنش داماد به سر و ریخت عروسش هستند…
دست میگذارد روی شانه هاکان و اوست که به سمتش برمیگردد
#پارت_نودوسه
* * *
برمیگردد به طرفم و نگاهش آرام پایین می آید می نشنید روی چهرهام …
مردمک های چشمانش روی جز به جز اجزای صورتم می چرخد
نمیدانم چرا واکنشی نشان نمیداد
تنها ایستاده بود و نگاهم میکرد
بد شده بودم یا خوب را نمیدانستم ..
یعنی از نگاهش ، چهره عاری از هر گونه حسش تشخیص این موضوع سخت بود…
پشت سرم کل میکشند
و او تازه به خود می آید
نگاهی می اندازد به چشمانم
لبخندی میزند
قدمی جلو می آید
دست میذارد پشت کمرم
تنم را نرم سمت خود میکشد و آرام لب میزند
– اگه میدونستم حاج کمال سلیقه اش اینه زودتر میومدم میگرفتمت این همه مقاومت نمیکردم…
اخم میکنم ، لبخندش وسعت بیشتری میگیرد و به سمتم مایل میشود
گیج نگاهش میکنم که لب هایش را به پیشانی ام می چسباند…
#پارت_نودوچهار
گرمی لبهایش روی پیشانی ام حس عجیبی داشت …
تمام تنم مور مور شده بود
حس میکردم که گر گرفته ام …
اگر یک لایه کرم روی صورتم نبود قطعا متوجه سرخ شدن صورتم میشد .
دستم را که میگیرد فیلم بردار اشاره میزند تا راه بیفتیم
دستی برای کسانی که دم در ایستاده بودند تکان میدهم و قدم به قدم با او پیش می روم.
در اتومبیلش را برایم باز میکند
کمک می کند تا سوار شوم و سپس خود پشت فرمان می نشیند
با حرکتش و خلاص شدن از شر فیلم بردار نفس راحتی میکشم ..
سکوت کرده بودیم
هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتیم …
نه من و نه او …
خسته بودم
دوست داشتم بخوابم…
ماشین فیلم بردار را که پشت سرمان می بینم رو به او میپرسم
– کلیپ فرمالیته چی شد؟
نیم نگاهی به سمتم می اندازد و جواب میدهد
– حاجی رو این چیزا خیلی حساس نیست …همین که تو مجلس حضوری و زنده باهامون شوآف کنه براش کافیه ، از این قرتی بازیا خوشش نمیاد زیاد …حالا کسی پرسید خودمون میگیم نخواستیم داشته باشیم ..
سری تکان میدهم و چیزی نمی گویم
من دنبال کلیپ فرمالیته نبودم اما میدانستم هاکان بخاطر وحشی بازی های سارا حاضر نشده است که به آتلیه برویم …
#پارت_نودوپنج
چند دقیقه ای که در سکوت میگذرد میپرسم
– سارا رو هم دعوت کردی؟
نیم نگاهی به سمتم می اندازد
– نه …مگه میخوام دقش بدم؟
پاهایم را زیر دامن دراز میکنم
– اون که همه چیز رو میدونه .
به سمت چپ راهنما میزند
– سخته براش …همین که امشب طاقت بیاره کاری دست خودش نده کافیه …
ابروهایم بالا میپرد
– یعنی انقدر احمقه؟
نگاه بدی به سمتم می اندازد …
انگار احمق خطاب کردن دوست دخترش را به مذاقش خوش نیامده بود …
– منظوری نداشتم …
سری تکان میدهد …
چیزی نمی گوید
من هم دهانم را می بیندم …
اصلا به منچه ربطی داشت که سارا هم می آید یا نه ..
من باید خودم را آماده دیدن کیارش و نسیم میکردم ، سارا چه اهمیتی داشت وقتی آن دو کفتار را داشتم؟
کمی بعد با رسیدن به باغ تمام استرس دنیا به جانم سرازیر میشود …
دم عمیقی میگیرم و هاکان پیاده میشود …
#پارت_نودوشش
صدای دست و کل کشیدن مهمان های دم باغ شنیده میشود
هاکان در را برایم باز میکند
دست به سویم پیش میکشد
با اندک تاملی دست یخ زده ام را در دستش میگذارم و
پیاده میشوم
با اشاره فیلم بردار حرکت میکنیم
به سمت ورودی باغ پیش می رویم
سر و صداها بیشتر میشود
صدای موزیک بالا میگیرد و این میان من هستم که از شدت اضطراب در حال پس افتادنم…
نگاه دو دو زنم روی چهره تک تک آدمها می نشیند و اما هاکان است که فشاری به نوک پنجه های لرزانم می آورد و تنم را به خود نزدیک تر میکند.
– خیلی خوشحالی …
چشم از بقیه برمیدارم
سر می چرخانم سمت او و لب میزنم
– از چی؟
خیلی جدی جوابم را میدهد
– از اینکه داری زن من میشی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 191
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شوربختانه موضوعِ رمان به شدت تکراری شده .
حتی همین الان میتونم حدس بزنم چی میشه.
نویسنده های عزیز، چرا واقعا به جای کپی کردن موضوع های تکراری یِ رمان با موضوع متفاوت نمینویسین.
این همه موضوع!!!
واقعا نمیدونم چرا گیر دادن به دختری که بدبختو بیچارس. یا پسری که قبلا یکیو دوس داشته و میاد دختره رو میگیره، عشق قبلیشم دود میشه میره هوا😏. یا هردوشون یه نقشه ی مضخرف میکشن آخرش عاشق هم میشن.
بس کنین این رمانای کلیشه ای رو.
دیگه واقعا حس میکنم رمانی با موضوع جذاب پیدا نمیشه.
دقیقا..👌🏻
هاکان اسکول چه اعتماد به سقفشم بالاست بمیر بابا.
خیلی از خود راضیه هاکان خوبه که وقتی عروسو دید شکه شد از زیباییش ممنون فاطمه جان پارتش خوب بود نسبت به قبلیا
جواب جمله آخر اینه: «خدا به دور!!!! برای دشمنم هم دلقک این جماعت بودن رو نمیخوام. حیف که خیلی مجبورم!!»
واقعا خیلی کنجکاوم که بدونم چی میشه که هاکان از سارا دل زده میشه
بامقایسه کردن رفتارشون
این هاکان هم چه از خود راضیه نه به اون جنتلمن بازی هاش نه به این رفتاراش
داداش خدای اعتماد به نفس که😂😂
چرا همیشه تو رمان ها پسرا یکیو دارن بعد مجبور ب ازدواج میشن؟ کاش ی بار هم برعکس باشه
بخدااا اگه تیتاب اعتماد به نفس هاکان رو داشت کیک تولد میشد🤡😂