با خودم عهد بسته بودم اشک نریزم
اما نشد
نتوانسته بودم
تا خود صبح گریه کرده بود
دیگر صدای ناله نمی شنیدم
دیگر حالت تهوع نداشتم
اما گریه ام بند نمی آمد
چشمانم از شدت گریه میسوخت ، درد میکرد
انگار که داشتند از حدقه بیرون می آمدند
نمیدانم چه موقع از صبح بود که بالاخره
از شدت خستگی ، بی آنکه بخواهم پلک هایم روی هم می افتد…
تنم در خود مچاله بود
حتی در خواب هم هق هق میکردم ..
خیس بودن صورتم را حس میکردم…
با پیچیده شدن صدای زنگ آیفون تکان خفیفی میخورم..
پلک هایم از هم فاصله میگیرد و سر جا می نشینم
گیج دور و اطرافم را نگاه میکنم و به سختی از تخت پایین می آیم
خوابیدنم حتی نیم ساعت هم نشده بود
با به صدا درآمدن دوباره آیفون تکانی بهپاهایم میدهم
از اتاق خارج میشوم
نگاهی به سمت اتاقی که در انتهای راهرو اتاقها قرار داشت می اندازم و سپس به سمت آیفون که در نزدیکی در ورودی قرار داشت می روم.
در صفحه چهره کمال خان بود که تمام تصویر را پر کرده بود.
#پارت_صدوبیستویک
قدمی عقب برمیدارم
جز پدربزرگ هاکان ، پدر و مادرش و حتی سوفی نیز بودند
آمدنشان را نمی فهمیدم
معمولا خانواده عروس می آمدند حتما چون من پدر و مادری در قید حیات نداشتم این خانواده بر سرم آوار شده بودند.
البته که معمولا حالا مادرشوهر در این شرایط تشریف فرما میشد
نه کل اهل خانواده
آن هم کمال خان
نفسی میگیرم
به من که ربطی نداشت
هاکان خود مسئول بود
سارا جانش را بیدار میکرد و هر دو به استقبال می آمدند.
بالاخره عروس او بود.
بار دیگر که صدای آیفون درمی آید
کلافه میشوم
یه بدرک زیر لب میگویم و دکمه را می فشارم
همزمان با باز کردن در صدای باز شدن در اتاق شنیده میشود
هاکان را می بینم
با بالاتنه ای برهنه و چهره ای درهم …
#پارت_صدوبیستودو
نگاهش نمیکنم
چشم میگیرم
میخواهم از کنارش رد شوم که میپرسد
– کی بود؟
سر برمیگردانم سمتش و خونسرد جواب میدهم
– خانواده ات …پدر و مادرت ، سوفی
مکث کوتاهی میکنم و با لبخندی واضح خطاب به اویی که انگار بودن خانواده اش چندان برایش اهمیت نداشت ادامه میدهم
– و کمال خان ، پدربزرگت
شوکه وا مانده نگاهم میکند
منتظر نمیمانم
رو برمیگردانم از او و به سمت اتاق می روم
حقش بود ..
– کجا میری؟
بی توجه به او وارد اتاق میشوم.
میخواستم لباس بپوشم
بالاخره باید با بر و روی خوب از خانواده همسرم استقبال میکردم
من در حال تعویض لباس بودم و از آن طرف صدای بحث هاکان با سارا می آمد..
داشت تاکید میکرد حق بیرون آمدن از اتاق را ندارد..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 199
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وا پس پارت جدید کو؟
چرا خبری از پارت جدید آبشار طلایی نیست؟
فاطمه جون نمی خوای پارت جدیدش رو بزاری؟
مانلی نباید هیچوقت عاشق هاکان بشه در شب عروسی نمادین هم نباید مرد اینهمه پست و رذل باشه
مردتیکه عوضی مانلی همین الان باید ازش طلاق بگیره خیلی کار هاکان وقیحانه بوده من همش فکر میکردم مانلی تو کابوسه نگو واقعی بوده واقعا کار هاکان یه بیشرمیه خدا کنه پدر بزرگش متوجه بشه کامل از ارث محرومش کنه عوضی رو.
من جای مانلی بودم الان جلوی خانوادش میگفتم عروستون تو اون اطاقه
کاش سارا رو ببینن
وای وای وای،این چرا تموم شد.
یه پارت دیگه نمیزاری؟؟؟؟😍😍😍
وای چی فکر میکردم چی شد
فکر میکردم که هاکان به مرور از سارا خسته و عاشق مانلی میشه و خیلی آقا و جنتلمن ولی این رفتار هایی که من از هاکان دیدم می خوام صد سال سیاه مانلی این آشغالو به عنوان شوهر خودش نپذیره حتی اگه هاکان عاشقش بشه
بی شخصیتی هاکان ورای تصورم بود
آخه آدم هم آنقدر بد شانس میشه که در هر دو بار شوهر عوضی گیرش بیاد 🤦 🤦♀️
چقدر عوضی هاکان، لعنت به امثال سارا وخودسارا عجب بیچاره ای این مانلی