حالت نگاهش تغییر کرده بود
جدی بود و تهدید آمیز
طوری که کمی ترسیده بودم …
البته که حق هم داشتم
این طرز نگاه ترس هم داشت .
چشم از چهره رنگ وا داده ام برمیدارد و سمت کمد می رود..
تیشرتی به تن میکشد
دستش که سمت شلوارش می رود نگاه می دزدم و به سرعت پشت به او می چرخم .
چند دقیقه که که میگذرد سمتم می آید .
– خیلی باهاشون گرم نگیر …
مامان اگه چیزی در رابطه با دیشب ازت پرسید بگو مشکلی نداری همه چیز خوب بوده ..
زیر نگاه خیره اش سر تکان میدهم
دست میگذارد پشت شانه هایم و به جلو هدایتم میکند
در اتاق را باز میکند و بیرون می آیم
هم قدم با هم در حالی که دست او پشت کمرم جلو گرفته است به سمت پذیرایی می رویم
چشمم که به جماعتشان می افتاد
از طرز نگاهشان
رنگ به رنگ میشوم
خجالت میکشم و اما هاکان خونسرد احوال پرسی میکند .
او روی مبل می نشیند …جا برایم باز میکند و پیش چشم همه با لحنی عاری از خجالت خطاب به من می گوید
– بشین عزیزم …
طلا خانم زحمت پذیرایی رو میکشه!
#پارت_صدوبیستوهفت
در کنارش روی مبل می نشینم
خجالت زده بودم
ما غلطی نکرده بودیم اما
حضور یک ایل آدم
آن هم از خانواده او معذبم کرده بود
آمده بودند که چه شود؟
چه لزومی داشت صبح اول وقتِ شب بعد از عروسی ، حاج کمال به اینجا بیاید؟
حداقل زمان دیگری میآمد!
برای شام مثلا …
سر صبح آمده بودند که چه شود؟
میخواستند از حجله عروس و داماد مطمئن شوند؟
– برنامه ماه عسلتون چیه؟
کمال خان میپرسد
من مات میمانم
گیج میشوم و هاکان اما توضیح میدهد
– فعلا درموردش حرفی نزدیم …
– پابوس آقا رفتن حرف نمیخواد پسرجان ، وحید براتون بلیط گرفته …فردا شب پرواز دارید…
#پارت_صدوبیستوهشت
انقباض فک هاکان را…
مشت شدن دستش را حس میکنم ..
زیر چشمی نگاهش میکنم و اوست که در جواب می گوید
– برنامه ما واسه فردا جور نیست حاجی ، سر وقتش میریم
حاج کمال بود که بی آنکه ذره ای از موضعش پایین بیاید
با لحنی که زور تهدید در آن می چربید می گوید
– جورش کن پسرم …
وقتش الانه …
رو خیر و صلاح بزرگترت که قرار نیست نه بیاری؟
طرز نگاه هاکان می ترساندم
قطعا اگر در این لحظه کارد میزدی خونش در نمی امد
تماما سرخ شده بود.
حاج کمال هم دست از آن نگاهش برنمیداشت.
هر چند که خوشحال بودم حال او را گرفته است اما خب مسئله این بود که در این ماه عسلی که حرفش را زده بودند من هم باید حضور پیدا میکردم.
طلا خانم که با سینی چایی به پذیرایی می اید جو سنگین ایجاد شده در فضا از بین می رود.
گپ و گفتگو باز هم از سر گرفته میشود و این هاکان است که برمی خیزد و بی انکه حتی عذرخواهی کند به سمت آن اتاق می رود
اتاقی که سارا در آنجا بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 176
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام دوستان
میگم فقط منم که از دست مانلی حرص میکشم یا شماها هم مثل منید؟😑
من جاش بودم وقتی تهدید میکرد میگفتم اونی که باید بترسه تویی نه من چون تویی که به من محتاجی بخاطر ارثیت من برام همینقدر کافیه که حال پدربزرگم و بگیرم و بفهمه اونی که برام لقمه گرفته چقدر لاشیه پس همین الان میتونم راحت لوت بدم و برگردم پیش پدربزرگم و بعدم تو بمونی و پدربزرگ عزیزت که البته پدربزرگ منم بهش اضافه میشه😏
حقیقتا سارا از اول بوده و مانلی جفت ا پریده وسط رابطشون
ولیییی هاکان عوضی میدونه که مانلی از روی اجبار تن به این ازدواج داده
پس چرا انقد زر میزنه من نمیفهمم واقعا
ببین درسته که سارا از اول بوده ولی این مانلی نبوده که افتاده دنبال هاکان اگه واقعا هاکان اینقدر عاشق ساراست میتونه از ارثش بخاطر عشقش بگذره و یه نفر دیگه رو قربانی نکنه الان اسم مانلی به عنوان زنش تو شناسنامشه پس بهش متعهده هر چند سوری ولی اینقدر باید مخش کار کنه که حرمت این چند وقت و نگه داره آوردن سارا به اون خونه توهینه به مانلی
چقدر دلم میخواد بدون سارا برن سفر
ولی به نظرم سارا و هاکان با هم میرن سفرو مانلی نمیره باهاشون و اینکه خودش رو پنهون میکنه که کسی نفهمه هاکان با سارا رفته ماه زَهَر
خدا لعنتت کنه سارا که توامثال تو یزندگی نابودمیکتید اخ ک چقدر دلم خنک میشه بزاری در باغ این هاکان عوضی ،طفلکی مانلی مونده چی کنه بنظرم سکوتش خیلی بده
نگران نباش به زودی قیافه واقعی سارا آشکار میشه و قیافه هاکان دیدنیه اونوقت میفهمه که چرا پدربزرگش اینقدر مخالف بود