زمان از دستش در رفته بود
غرق تماشای او بود
زنی که شرعا و قانونا جایی در شناسنامه و زندگی اش داشت و او برای رفیقش آن را لقمه میگرفت
شاید دیوانگی به حساب می آمد
شاید اگر به گوش کسی میرسید صفت بی رگ و غیرت را حواله اش میکرد.
اما مسئله این بود که طرز فکر او سوای دیده دیگران بود
زندگی او و مانلی متفاوت بود
آنها زن و شوهر نبودند ..
در واقع دو آدمی بودند که هر کدام برای رهایی از یک مشکل حاضر به این ازدواج شدند
او برای بستن دهان کمال خان…
مانلی برای فرار از حاج میرزایی که بخاطر معلق شدن یک نامزدی به خونش تشنه بود
حتی اجازه دانشگاه رفتن هم نمیداد…
ازدواج آنها همانند بقیه نبود که حالا بخواهد رگ غیرتش را باد دهد و این دخترک بیچاره را قفل و زنجیر خودخواهی و جاه طلبی خود کند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 150
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واااای چرا پارت جدید نمیدید آخه
وقتی دیدم پارت کم دیگه نخوندم چون ارزش نداشت امروز بعدمدتها یسرزدم ببینم تغییرکرده دیدم نه بابا ده سورزده به رمان حورا ودلارا نویسنده فاقدشعورش دیربدیروپارت کم ودوخطی لعنتی مخاطب شعورداره وقت میزاره گناهداره خجالت بکشید دستتون که خدا ناکرده نمیشکنه یکم بیشتربنویسیدهی فکروخیال باطل مینویسیدکه چی ازشخصیتا رمان مگه ما بیکاریم .
واقعا رو چه حسابی همچین پارتی میذارن دو خط فکر و خیال
خیلی رمان سکوت تلخ کوتاه ست و کم پارت زیاد بزارید وبلند مزخرف شده