– چی شده؟
طلا دست روی بینی گذاشت
– هیش …آروم تر
گیج به او نگاه کرد
صدا پایین آورد و لب زد
– چی شده طلا جونم؟
طلا در حالی که استکان ها را روی میز چیده و دستمال داخل سینی میکشید گفت
– هیچی دختر ، دو دقیقه آروم بگیر تا صدات کنن
چرا باید صدایش میکردند؟
ابرو بالا داد
دهان باز کرد بپرسد که طلا اخم و تخم نشان داد و چشم غره رفت
پوفی کشید .
زبان به دهان گرفت و روی صندلی نشست
طلا قوری برداشت
در هر استکان ذره ای چای ریخت و سپس از آشپزخانه بیرون آمده و خود را تا نزدیکی دیوار پذیرایی رساند
چند دقیقه ای گذشت
– حالا عروسم کجا فرار کرده؟ نمیخواد یه چایی بیاره؟
با شنیدن صدای لعیا ، طلا تند و شتاب زده به آشپزخانه برگشت
– پاشو دختر پاشو
کتری را از روی گاز برداشت و در همان حین که استکان ها را از آب جوش پر میکرد گفت
– اول چایی رو میگیری جلوی پدربزرگت ، بعدش حاج کمال و خدیجه خانم زنش بعد اون دیگه هر کی به چشمت بزرگتر اومد …آخرین نفر هم میری سراغ هاکان خان…فهمیدی؟
چه میگفت او؟
چرا باید چایی می برد؟
هاکان کدام خری بود؟
گیج پرسید
– م…منظورت چیه طلا خانم؟
طلا مضطرب دستمال داخل سینی کشید و رد قطره چایی که داخل آن افتاده بود را پاک کرد
– منظور میخواد دختر؟ چرا خودتو میزنی به نفهمی ، نمیبینی اینجماعت اومدن خواستگاری ..
مبهوت سر جا خشک ماند و طلا ادامه داد
– از چندسال پیش قرار بود بشی زن هاکان خان ولی آقا بخاطر تو کوتاه اومد و گذاشت با اون کیارش بی همه چیز بپری ..
سینی چایی را به دست مانلی داد
– خداروشکر که قبل از اینکه کار از کار بگذره سرت به سنگ خورد ، کدوم آدم عاقلی کیارش رو به هاکان خان ترجیح میده؟
تمام وجودش یخ زده بود
حرف های طلا را نمی فهمید
امشب مجلس خواستگاری اش بود؟
– راه بیفت دیگه دختر ، الان صدای بابا بزرگت درمیاد
از تشر طلا تکانی خورد و با بغض گفت
– یعنی چی؟ بابا بزرگ بدون خبر من…
– میگم معطل نکن متظرن ، وایسادی اصول دین میپرسی از من؟ برو یخ کرد چایی..
با اخم و تخم های طلا به اجبار قدم از قدم برداشت و راهی پذیرایی شد
انقدر سردرگم بود که با ورود به پذیرایی ابتدا لحظه ای ایستاد و به تمامی مهمان ها زل زد
لعیا با لبخند نگاهش کرد و بقیه با کنجکاوی
حالات عروس طبیعی بود؟
– مانلی بابا..
با شنیدن صدای میرزا رضا پلکش لرزید
به سمت او رفت و میرزا اشاره زد که اول به حاج کمال تعارف کند
میان تعارفات آنها بالاخره میرزا رضا کوتاه آمده اولین چایی را برداشت
حاج کمال نیز بعد از آن
– دستت درد نکنه دخترم ..
نوش جانی زیر لب بلغور کرد و به سمت زنی که کنار حاج کمال نشسته بود رفت
احتمالا خدیجه خانمی که طلا میگفت او بود
پس از گذشتن از خدیجه خانم به سراغ اسفندیار پدر هاکان رفت
اسفندیار هر چند ناراضی اما با خوشرویی از دخترک استقبال کرد
دلیل نارضایتی اش اجباری بودن این وصلت بود
نمیخواست هاکان تن به این وصلت دهد امامجبور به سکوت بود
کافی بود کسی اعتراض کند تا حاج کمال با خودخواهی تمام روزگار آن شخص را سیاه کند
دخترک زیبا بود اما
باب میل هاکان او نبود
میدانست که هاکان دلش در گرو کس دیگری است .
از کسانی که به چشمش بزرگتر می آمدند گذشت
و با ابروهای درهم کشیده مقابل مرد گستاخ و پررویی که چند دقیقه پیش در حیاط دیده بود ایستاد
هاکان شوکه بود
جا خورده بود
زنی که قرار بود به عقدش دربیاید این دختر بود؟
غیرقابل باور بود
حاج کمال این را برایش انتخاب کرده بود؟
کفری و ناباور نفس از سینه بیرون میدهد و میرزا اشاره میکند تا مانلی سر جای خود کنارش بنشیند
نگاه سنگین همه را روی خود حس میکرد
مخصوصا آن مرد جوانی که روبرویش نشسته و با اخم خیره اش بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 169
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ننه ندا کو فرفریا که خیلی خوشکلن؟پس چرا هیچکس از این مانلی خوشش نمیاد؟بدبخ گوناه داله
نویسنده ی عکس از قیافه مانلی بذار
این داستان ابهام داره ،آخرش نفهمیدیم دختره قشنگه ،قشنگ نیست ،اگه قشنگه پس چرا هر که سر راهش قرار میگیره ازش خوشش نمیاد
هاکانم که عاشق یکی دیگه هست😐
یعنی یه تفر قرار نیست عاشق این دختر بشه
بابا مگه چشه مگه چطوریه که میگه ایننن
مگه چیکاره که میگه غیر قابل باور بودد
ندا بیا 😌