باورم نمیشه بارمانی که اینهمه به ظاهر و تمیزی و مرتبیش اهمیت میده حالا نزدیک به چهار ساعته که در حال جمع آوری و تمیز کردن کابینتای آشپزخونش باشم….
بلند میشم و با یه نفس عمیق خودمو پرت میکنم رو صندلی…..
خدای من….حس میکنم کمرم از وسط نصف شده….من خیلی وقت بود که دیگه کار خونه انجام نداده بودم و حالا انگاری که کوه کنده باشم…همونقد خستمه…….
با صدای قار و قور شکمم بلند میشم و سمت یخچال میرم…..یخچالی که پر شده از غذاهای آماده و فست فود……
شکلات صبحونه رو بیرون میارم و همزمان که میخورم فریزر رو باز میکنم….
خالی خالی….
خنده م میگیره از دیدنش….آشپزخونه ش با اینکه هر چیز لوکس و به روزی رو تو خودش جا داده ولی به دور از هر گونه سلیقه و زنانگیه….
صدای چرخش کلید و بعدم باز شدن در باعث میشه بچرخم و سمت در برم…
با دیدن دست های پری که داره طرفش میرم….
_ سلام….
بسته ها رو رو زمین میزاره و شروع میکنه به درآوردن پالتوش…..
_ سلام به روی ماهت…به چشمون سیاهت….
از لحنش خندم میگیره و جلوتر میرم….
پالتو رو از دستش میگیرم و میخوام سمت آویز برم که با گرفتن دستم نمیذاره و تا به خودم بیام پرت میشم تو بغلش…..
سرش پایین میاد و رو موهام میشینه….
لعنتی تو دلم به خودم میفرستم….کاش یکم زودتر از آشپزخونه میزدم بیرون و یه حموم میرفتم….
تموم تنم خیس عرقه و معذب از بغلش بیرون میام….
با این کارم دلخوری به صورت واضحی تو چهره ش نمایان میشه…..
تند تند شروع میکنم به حرف زدن و میگم: از وقتی که رفتی همش تو آشپزخونه بودم…اینقده کار کردم که تموم تنم خیس عرقه….برا این بود بخدا….
لبش که به خنده باز میشه نفس راحتی میکشم….
دستش اینبار دور شونم حلقه میشه و محکم به خودش میچسبونتم….
_ زن من بوی بهشت میده….
از حرفی که میزنه تموم وجودم غرق خوشی میشه……
بسته ها رو رو میز میذاره و میگه: به به….میبینم که آشپزخونه رو زیر و رو کردی….
_ گفتم که بهت….
سمت کابینت های بالا میرم و میخوام چند بشقاب بردارم ولی هر چی خودمو میکشونم فایده نداره و دستم نمیرسه…..
رو کف پاهام وایمیسم و دنبال چهارپایه ی کوچیکی که همین نیم ساعت پیش ازش استفاده میکردم میگردم….
با دیدنش زیر میز میخوام سمتش برم که یهویی دستاش دور سینم حلقه میشه و نیم تری از زمین کنده میشم…
جیغم با خنده م قاطی میشه و میگم: وای بارمان..تو رو خدا….
_ تو رو خدا چی…هاان؟….حالا هر چی میخواستی بردار….
بلندتر میخندم و ظرف هایی که میخواستم رو برمیدارم……
آروم میزارتم زمین که با گذاشتن ظرف ها تو سینگ میچرخم طرفش……
با ضربه ی نه چندان محکمی میزنم تخت سینش و با اخم مصنوعی میگم: قدتو به رخم میکشی….
دستاش از پهلوهام رد میشه و حالا بین خودش و سینگ حبس میشم…..
خم میشه و یه وجبی صورتم لب میزنه: هم قدمو هم وزنمو…..
آروم میزنه رو نوک بینیم و من به شوخی میگم: پس بهتره زورمو به رخت بکشم…
_ اهوع….نه بابا…بذار وسط هر چی تو چنته داری….
_ باشه….ولی خودت خواستی…بعدا گلایه ای در کار نباشه….
_ نه نیست….شما کارتو بکن…
کف دستام رو رو سینش میذارم و با تمام زورم هلش میدم عقب……
دریغ از یه میلیمتر جابه جایی….
_ خب…..
بیشتر هل میدم که اینبار از زیر بغل میگیرتم و بلندم میکنه و میزاره رو کانتر….
من قبلا به این لاغری نبودم…..ولی این چند ماهه همینجور وزنم داره پایین میاد و هر روز لاغرتر میشم…..
_ خب…خب…حالا ابنم از زور…..دیگه چی میخوای؟..
میخندم و میخوام پایین بیام که نمیزاره و میگه: بگو دیگه.. تو چی دیگه حرفی برا گفتن داری؟…
_ تو همه چی…….
نگاهش به لبام میفته و میبینم که آب دهنش رو قورت میده…..
برا اینکه کار به جاهای باریک کشیده نشه میخوام پایین بیام که نمیذاره و با چسبوندن پاهاش به پاهام فاصله ی بینمون رو از بین میبره….
چشماش بین چشمام و لبام به گردش در میاد و چهره ی خمارش رو بهم میدوزه….
درک اینکه حالش زیر و رو شده سخت نیست…..
اینبار دیگه نمیخوام با رفتارم و حرفام از خودم برنجونمش……
هر چیزی که از قبل تو فکرم بوده رو به پستوی ذهنم میبرم و میخوام حرفی بزنم که نمیذاره و سرش جلو میاد و میفته به جون لبهام…..
اولش آروم و پر احساس ولی بعدش حریص و خشن….
دستام چنگ لباسش میشه و یه دستش رو پشت سرم میذاره و بوسش رو ادامه میده….
نفس کم میارم و با هوومی که بین لباش میگم تند عقب میکشه…..
چشماش رو محکم میبنده و عقب میره…..
حس پشیمونی تو صورتش موج میزنه….
ولی من این حس رو نمیخوام….
میخواد حرفی بزنه که تند جلو میرم و بوسه ای رو گونه ش میکارم……
ناباور نگاهم میکنه و اینبار محکم بغلم میکنه و کنار گوشم میگه: قربونت برم عزیزدلم…فدات شم خوشگله من…..
سرم رو به سینه ش میچسبونه و من ضربان تند قلبش رو حس میکنم…..
چشمامو میبندم و دل خوش میکنم به حرفای دوست داشتنی که کنار گوشم میگه…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای وللللل
امروز پارت میدید نویسنده جونم
😍❤️😍🥰❤️😍👏🏼🥹🤗👍🏻💖وايييييييي.❤️❤️❤️❤️❤️
واییی مبارکهههه
میدونین نوشتن نویسنده از نوشتن این پارت چی بود؟
آفرین درست حدس زدی😌👌
کوبوندن سینگلی تو فرق سرتون😃
لطفا ابتکار عمل ب خرج بدین شمام
خیلی خوب گفتی 😂 😂 😂 😂
یادمون بده سینگل نمونیم 😂😪
…
فقط امیدوارم احساس بارمان واقعی باشه
من همیشه خوب میگم جانم😌
والا اگه یکی پیدا شد ک یاد بده بیا ب منم بگو خدا خیرت بده😂😂
من حدس میزنم واقعیه نگران نباش این یکی دیگه بیخ ریششه😂😂
لامصب بسه شه دیگه همه رو یکی ی دور تست کرده بيشتر ادامه بده حق ناس میفته گردنش بخدا دیگه کو پسر؟
اره یکی این پارت سینگل بودن رو کوبوند تو سرم یکی پارت اس کور … قشنگ رفتار حامی سینگل بودن رو زد تو پانکراسم😂💔
جیگر موچه برات کباب😂💔
ی دوره آموزشی چگونه در ۶۰ثاتیه مخ بزنیم باید بریم
فق؟ اگه همچین چیزی پیدا کردی منم صدا کن😁😂
ممنون همتاجون چی میشه فرداهم پارت بدی رمانت ب دل آدم بدجورمیشینه مخصوصاک طلوع داره بعداون همه سختی روی خوش روزگاروهم میبینه
سلام آره رمان خیلی جذاب شده کاش مثل رمان هایی که در کانال های تلگرامی پارت گذاری هر روزه میشوند اینجا هم اینطوری بشود
ووووی ممنون همتا جون خیلی قشنگ بود مثل همیشه به امید پارتهای بیشتر
واییییییییییی احساسااااتم زد بالااااا
خیلییی قشنگگگگ بودددددننننن😭😭😭😭❤❤❤❤❤❤❤❤
واییییی..دلم رفت بداشون😍😍🙂خوشحالم که طلوع سر عقل اومده خداکنه دیگه باز بهم نخوره خوشیشون
وااااای قربون نویسنده برم من….لطفا دیگه تا آخرش اتفاق بدی واسش نیفته حداقل بارمان روازدست نده .خسته نباشی نویسنده جونم