سکوت سنگینی بینمون هست و انگاری کسی هم تمایل نداره این سکوت رو بشکنه و همه یه جورایی راضی هستیم از این وضعیت….
خدا رو شکر بارمان قبل از اینکه من بیدار شم از خواهرش پذیرایی کرده وگرنه اصلا دوست نداشتم به عنوان میزبانی که هیچکدوم از خانواده ش قبولم ندارن یه استکان چایی هم بزارم جلوش……
از میز رو به روم چشم میگیرم و بهش نگاه میکنم….
برعکس من قد تقریبا بلندی داره…در کل خاندان رستایی همه یه جورایی قدبلندن و انگاری من جز چشمام هیچ شباهتی بهشون ندارم….اندام ظریفی داره و موهای خیلی خوش حالتی که به لطف آرایشگر مثل آبشار دورش ریختن….
حس بدی چنگ میندازه به دلم…..من هیچوقت اهل این چیزا نبودم در واقع همینکه برا خورد و خوراک کم نمیاوردم خودش نهایت خوشبختی بود برام…..
با صدای زنگ موبایل بارمان سرم طرفش میچرخه….
از رو مبل بلند میشه و طرف دیگه ی سالن میره…
_ بله…سلام….چی شده؟…
سکوتی که تا چند ثانیه میکنه و فکی که از حرفای مخاطبش قفل میشه باعث میشه بلند شم و سمتش برم….
_ خیلی خب….نه هیچ کاری نکن الان میام….
قطع میکنه و به موبایلی که تو دستشه خیره میشه….
بهش نزدیک میشم که بالاخره متوجه حضورم میشه و قبل از اینکه حرفی بزنم میگه: طلوع برو کیف لپ تاپمو بیار….
_ چیزی شده؟….
_ نه چیزی نیست….فقط بجنب چون عجله دارم…
تند میچرخم و کاری که گفته رو انجام میدم و برمیگردم تو سالن…..
کنار خواهرش وایساده و آروم حرف میزنه….
پس بگو منو فرستاده دنبال نخود سیاه….
همونجا وایمیسم و اخم های درهمم رو بهش میدوزم…..
حالا دیگه خواهرش شده محرم حرفاش و من شدم غریبه…..
با دیدنم سریع طرفم میاد و با گرفتن کیف میچرخه و با پوشیدن پالتو و برداشتن سوییچش از خونه میزنه بیرون…..
چشم از در بسته میگیرم و به خواهرش که حالا نشسته و چاییش رو ذره ذره میخوره نگاه میکنم…..
کاش میشد برگردم تو اتاق….من اصلا دوست ندارم با خانواده ش حرف بزنم....
ناچار سمتش میرم و رو مبل رو به روش میشینم….هیچ ایده ای برا اینکه شروع کننده ی بحثی باشم ندارم….
_ ما فکر میکردیم ساره بچشو انداخته….
آب دهنمو قورت میدم… حالا که خودش شروع کرده نمیشه دیگه ساکت موند….
_ میبینید که اشتباه فکر کردین.…
پوزخندی که گوشه ی لبش میشینه خبر از دشمنی زیر پوستیش میده…..
استکان رو میذاره رو میز و با انداختن پاهاش رو هم تکیه میده به مبل…..
_ اونموقع من بچه بودم….چیز زیادی یادم نیست از اون وقتها….ولی کاری که ساره با خانواده کرد همیشه ورد زبون همه بوده….از اینکه گم و گور شده بود همه خوشحال بودن…کم کم خودش و خاطره هاش داشت از یاد همه میرفت که سر و کله ی تو پیدا شد….ما هنوز تو شوک اومدنت بودیم که یهویی خبر ازدواجتون پیچید….خانواده ی من هنوز تو شوکن….من خودم باورم نمیشه اینجا میبینمت و جلو…..
میپرم وسط حرفش و میگم: حواست هست تو خونه ی خودم داری بهم توهین میکنی….
از چهره ی خونسردش فاصله میگیره و پاشو میندازه و رو لبه ی مبل میشینه و با حرص میگه: خونه ی تو…..زدی خانواده مو از ریشه سوزوندی دو قورت و نیمت هم باقیه…..کی گفته اینجا خونه ی توعه؟..هان؟…
از دورن میسوزم ولی تموم سعیم رو میکنم تا آرامش خودمو حفظ کنم و خونسرد باشم….
_ همونی که تا چند دقیقه پیش اینجا نشسته بود تو جرات اینکه حرف بزنی رو نداشتی….
نمیدونم چی پیش خودش فکر میکرد که حالا اینجوری با چشمای از حدقه درومده بهم نگاه میکنه….لابد خیال میکرد قراره هر چی بهم توهین کنه مثل بز وایسم و نگاش کنم….
_ تو خیلی پررویی دختر….مادر من این چند روز از داغ پسرش رو تخت افتاده و عین دیوونه ها زل زده به دیوار…..اسم بابای بیچاره م شده نقل و نبات و همینجور داره میون دوست و دشمن میچرخه….هزار نفر بهمون زنگ زدن و انگ بی غیرتی بهمون چسبوندن…..کاری که تو و بارمان کردین هممونو سوخت….بابای من برا اولین بار تو روی حاج بابام وایساد که تو مقصر این فاجعه هستی…..خانواده ی پدریمو از هم پاشوندی….حالا اینجا با خیال راحت نشستی و ککتم نمیگزه و لیچار بار من میکنی……تو چه جور آدمی هستی؟….برا چی اینقده خودخواهی؟….فقط خودتو میبینی…..وجدان نداری؟….دارم بهت میگم هممون داریم میسوزیم….
جمله ی آخرش رو با داد میگه درحالی که صورتش از اشک خیس شده…..
حرفاش جگرمو میسوزونه……خدای من…. هیچوقت خیال نمیکردم اوضاع تا این حد خراب باشه……
حرفی که نمیزنم بلند میشه و پایین پام میشینه…..
متعجب بهش نگاه میکنم…..بهش نمیاد از این رفتار ها داشته باشه….
دستاشو رو زانوهام میذاره و با گریه میگه: تو رو خدا طلوع…..بخدا هر چی بخوای بهت میدیم فقط دست از سر بارمان بردار…..ا وقتی پیدات شد همه چی رو بهم ریختی…..بارمان یه دنده و لجبازه…برادرمه میشناسمش……نمیگم دوست نداره….داره….ولی این زندگی که با هم ساختین هیچ عاقبتی نداره…..
لبهام میلرزه….و چشمامو تو کاسه میچرخونم تا اشکام نریزه…….
نفس عمیقی میکشم و رو بهش میگم: من دوسش دارم….اونم منو دوست داره…..این برا عاقلت بخیری یه زندگی کافیه….
چرت گفتم……خودم میدونم ولی حرف دلمو بهش زدم……من با بارمان میمونم….تا جایی هم که میتونم برا این زندگی میجنگم…..
حرفم به مذاقش خوش نمیاد و با دندونای کلید شده از خشم بلند میشه و کیفش رو چنگ میزنه و سمت در میره……
با نگاهم دنبالش میکنم که نرسیده به در میچرخه و باز سمتم میاد…..
_ پس بذار اینم بهت بگم و بعد برم…..
کنجکاو و با اخم نگاهش میکنم که ادامه میده:این خونه و اون نمایشگاه که مطمعنا دلتو به همینا خوش کردی به اسم پدرمه….و قراره همین امروز فردا ازش بگیره….بارمان هر چی سرمایه داشت رو با عمو رضا شریک کرد و حالا به دستور حاج بابا شراکتشون بهم خورد و دست بارمان خالی خالی شد…..الانم اگه میبینی اینجوری زد بیرون چون در نمایشگاهش رو پلمپ کردن…..هیچ کاری از دستش برنمیاد چون همه چی قانونیه…..حالا بشین و برا خودت کیف کن و بگو یه پسر پولدار به تورم خورد…….
میچرخه و از خونه میزنه بیرون……
من اما رو مبل وا میرم…..چطوری میتونن اینهمه سنگدل باشن…..بارمان…..آخ بیچاره بارمان…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای نویسنده لطفا این طلوع بی عقلی نکنه بخاطرخوشبختی بارمان اززندگیش بره که من خودکشی میکنم خونم میفته گردنت…؟میشه امروزم پارت بدی؟🙏🙏🙏
بچه ها خب یکم درک کنید نویسنده ربات که نیست برا یه روز یهو طولانی پارت بده خب فکر میخاد قوه تخیل میخاد یکم درک کنیم
هردم ازاین باغ بری میرسد…..
سلام روزتون بخیر
چقدر مسخره است که هیچ تفاوتی در کلیت داستان رخ نمیده فقط قراره کاراکتر طلوع به همراه بارمان زجر بکشه فقط یک همراه پیدا کرده که در مسیر بدبختی ها قراره باهم زجر بکشند اینطوری مطمئنا داستان جذابی نمیشه فقط تنها نقطه ای که ممکنه خواننده را دلخوش کنه اینه که بارمان و طلوع تا آخر پشت هم بمونند و اون ماجراهای کلیشه ای که پایان خوش داشته باشه یا طلوع و بارمان به هم خیانت کنند یا از هم جدا بشن چند سال بعد طلوع با یه بچه برگرده ببینه بارمان ازدواج کرده و از این قبیل مزخرفات را نداشته باشه
من زیاد اهل رمان نیستم بیشتر کتاب هایی که در زمینه بیوگرافی باشه میخونم گه گاهی که بیمارستان کشیک باشم به پیشنهاد همکاران رمان میخونیم که کلا پشیمونم ازبس بی محتوا هستند کاش نویسندگان عزیزی که رمان مینویسند خصوصا آنلاین کمی اطلاعات عمومی و سواد روانی و رسانه ای داشته باشند حداقل برای موفقیت خودشون
خیلی کم بود برای یه روز در میون
چرا اینقد کم اونم یه روز در میون😬
چرا اینقد کم اونم یه روز درمیون😬