رمان طلوع پارت ۱۳۶

 

 

سرم رو کامل زیر پتو میبرم….دلم میخواد از شدت حرص جیغ بکشم و همه ی دق و دلی که از رستایی ها دارم یه جا سر بارمان خالی کنم…..

 

 

 

_ مگه نمیگی میخوای بری حموم؟…..پاشو دیگه؟….این اداها چیه؟…..

 

پتو از روم کشیده میشه و من یه ضرب میشینم…..از این یهویی نشستن زیر دلم درد میگیره و بی اهمیت به دردش با دندون های کلید شده میگم: چی پیش خودت فکر کردی زنگ زدی خواهرت؟….

 

 

دستش بالا میاد و با انگشت های شصت و اشاره ش چشماش رو فشار میده….میدونم اونم از نق زدن از دیشب تا الانم خسته شده…ولی واقعا دست خودم نیست…رو به رو شدن با اون دختر پر فیس و افاده اونم به مدت چند روز خارج از توانمه…..

 

_ روژین اینجا میمونه تا وقتی که بتونم یه پرستار بگیرم برات….

 

_من…به…پرستار….احتیاج….ن…دا..ر..م….

 

با حرص میگم و به کمک دستام از تخت پایین میام…

 

میخواد جلو بیاد که کف دستمو بالا میارم و رو به روش میگیرم….

 

_ منم اون روز شنیدم دکتر چی گفت…پس نیازی به یادآوری نیست……حالم خوب نیست و میخوام برم تو حیاط…..

 

پووف کلافه ای میکشه و بی اهمیت به حرفام جلو میاد و تا بخوام مخالفتی کنم یه دستش پشت سرم میره و دست دیگه ش زیر زانوهام….

 

 

 

 

 

_ بشین تا برم یه چیزی بیارم بخوری…

 

خسته از اینهمه گیر دادن هاش دستامو از کمرش باز میکنم و دلخور رو میگیرم…..

 

سمت خونه میره و من چشمام رو باغچه ی خوشگلم میچرخه……

 

 

 

 

کاش بارمان خودش بفهمه چقد این خونه رو دوست دارم…..

 

 

 

 

 

 

 

 

*

 

_ الو…

 

_ سلام داداش….

 

_ سلام…. کجایی؟….

 

_ الان راه میفتم…فقط میترسم ادرسی که دادی رو نتونم پیدا کنم…..

 

_ خیلی خب….لوکیشن برات میفرستم….

 

_ اها..باشه…پس فعلا….

 

تماس رو قطع میکنه و خیره میشه به موبایل تو دستش….امروز باید تکلیف خیلی چیزا مشخص شه….دیگه شرایط تغییر کرده و نمیشه مثل قبل پیش رفت…..

 

 

 

لیوان شیری با چند تا بیسکوییت میذاره تو بشقاب و سمت حیاط میره و تو دلش دعا میکنه کاش طلوع یکم درکش میکرد و میفهمید دستش الان به حدی تنگه که نمیتونه حتی براش پرستار بگیره…..البته بهش هم حق میده چون از جزییات شرایط زندگیش خبر نداره و خیال میکنه دردش فقط خونه و نمایشگاهه…..دیگه از طلبکارهای ریز و درشت فروشگاه حاج رستایی خبر نداره….  چک هایی که اون به جای پدربزرگش با پشتوانه حاج رستایی امضا کرده و حالا خودش مونده و طلبکارایی که با حساب های خالی رو به رو شدن…..

 

 

 

با رسیدن به طلوع از فکر و خیال بیرون میاد و با گذاشتن بشقاب رو تخت خودشم میشینه….

 

 

 

_ از صبح چیزی نخوردی….الانم که کو…نت و گرفتی طرفم….

 

لیوان رو برمیداره و وقتی لبخند گوشه ی لبش رو میبینه نزدیکتر میشه و دستشو دورش حلقه میکنه….

 

 

_ بگیر اینو بخور عزیزم….روژین تا نیم ساعت دیگه میرسه…دوست ندارم فکر کنه اینجوری ازش پذیرایی میکنی….من که میدونم زن من چقده مهربونه…..

 

 

لبهای طلوع که از هم کش میاد بیشتر به خودش میچسبونش و با بوسیدن پیشونیش بلند میشه….

 

 

 

 

 

_ مواظبش باش روژین…نذار از جاش تکون بخوره..مشکلی هم اگه پیش اومد بهم زنگ‌ بزن…

 

وقتی میبینه خواهرش هنوزم متعجب و با دهن باز بهش نگاه میکنه پووف کلافه ای میکشه و چند قدم بینشون رو پر میکنه….

 

 

میخواد حرفی بزنه که روژین بالاخره به خودش میاد….

 

با گذاشتن دستش به سرش میگه: باورم نمیشه بارمان….یعنی چی که بارداره؟!…کار مهمت این بود که بیام از زن باردارت مراقبت کنم؟….هیچ میدونی اگه مامان بابا بفهمن چه بلایی سرشون میاد؟…اون بیچاره ها هنوز امید دارن این دختره رو طلاق بدی؟….اونوقت….

 

با بالا رفتن صدای روژین حرفشو تند قطع میکنه..

 

_ صداتو بیار پایین مگه بلندگو قورت دادی؟….مگه من دیوونم یکی رو عقد کنم و چند ماه بعدش طلاقش بدم…..

 

نفس عمیقی میکشه و نیم نگاهی به سمت پنجره ای که طلوع حضور داره میندازه و رو به خواهرش ادامه میده: حق اینکه حرفی بهش بزنی و چه میدونم از ناراحتی بابا مامان و چرندیات فامیل بگی نداری‌….اون الان بارداره و کوچکترین ناراحتی که براش پیش بیاد رو جنینش تاثیر داره پس حواست به حرفایی که میزنی باشه…..

 

 

_ پس بگو من آوردی کلفتی خانم رو کنم دیگه….

 

رو میگیره و بی توجه به حرفاش سمت در حیاط میره و با صدای بلندی که مطمعنا به گوش طلوع میرسه میگه: برو داخل عزیزم…. طلوع منتظرته…..

 

 

 

 

 

 

 

ماشین رو با ریموت قفل میکنه و سمت برج رو به روش پا تند میکنه….بالاخره تصمیمی که گرفته بود رو باید عملی میکرد…آدمهای اطرافش نامردی رو در حقش تموم کردن….

 

 

 

 

با باز شدن آسانسور فورا بیرون میاد و راهروی رسیدن به دری که رو به روش هست رو با چند گام بلند طی میکنه و وارد شرکت شیک و بزرگ پدرش میشه……

 

 

 

سالن ورودی رو میگذرونه و از چند پله ای که به سالن اصلی ختم میشه بالا میره…..

 

 

_ سلام اقای رستایی….

 

با شنیدن صدای منشی پدرش میچرخه و باهاش رو به رو میشه….

 

خانم جوان و به شدت محجوبی که فقط تا جایی که نیاز باشه سرش رو بلند میکنه تا چشم تو چشم هیچ مردی نشه….و صد البت سختگیری های پدرش در همچین مواردی هم در این محجوبی بی تاثیر نبود….

 

 

_ سلام خانم افخمی….خوب هستین؟….

 

_ ممنونم….شما خوبین؟…..

 

 

میخواد در جوابش حرفی بزنه که در باز میشه و چند نفر مرد کت و شلواری از اتاق پدرش بیرون میان……

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان معشوقه پرست

    خلاصه رمان :         لیلا سحابی، نویسنده و شاعر مجله فرهنگی »بانوی ایرانی«، به جرم قتل دستگیر میشود. بازپرسِ پرونده او، در جستوجو و کشف حقیقت، و به کاوش رازهای زندگی این شاعر غمگین میپردازد و به دفتر خاطراتش میرسد. دفتری که پر است از رازهای ناگفته و از خط به خطِ هر صفحهاش، بوی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا

رها
رها
1 سال قبل

بارمان چه رویی دارد که از خواهرش چنین درخواستی داره تازه طلبکارم هست و خواهرش را تهدید می کنند

مینا
مینا
پاسخ به  رها
1 سال قبل

مشکل مگه از بارمانه؟اونا هستن که به یه بچه اینقدر ظلم کردن و هنوزم طلبکارن و خجالتم نمیکشن تازه با تمام پررویی اموال خود بارمان و بالا کشیدن شک ندارم با مادر طلوع هم همین کارا رو کردن که زده سیم آخر و نابودشون کرده

رها
رها
1 سال قبل

وای

مینا
مینا
1 سال قبل

گوشت و داد دست گربه با چه اطمینانی خواهرش و گذاشت پیشش اگه کاری کنه بچش سقط شه چیکار میخواد بکنه اونموقع محاله طلوع ازش بگذره

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

خیلی کم نبود بعد از چندین روز لااقل دو پارت بذار امشب گلم

:///
:///
1 سال قبل

میدونم حالت خوب نیست ایشالله زود تر خوب شی و برامون طولانی پارت بذاری😭😭😭❤❤❤

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x