زمان گذشته….
*
کیفمو محکم میکوبم رو زمین و سمت پنجره ی بزرگ اتاقم میرم…..
لعنت به زندگی مزخرفم…لعنت به بخت کجم….لعنت به یاد و خاطرت محمدحسین…..
محمدحسین…..
با یادآوری محمدحسین داغ دلم تازه میشه و اشکام بدون اجازه رو صورتم میریزه…..با وجود همه ی نامردی که در حقم کرد ولی چقد بدبختم که دلم براش تنگ شده….
با پاهای بی جونم چند قدم جلوتر میرم و رو تخت میشینم…..
_ ساره….ساره…..
با شنیدن صدای مامان دست از فکر کردن به محمدحسین و نامردی هاش برمیدارم و اشکای رو صورتمو پاک میکنم….
در باز میشه و اندام تپلش تو چهارچوب نمایان میشه….
اخمای درهمش نشون میده باز از اینکه دیر کردم ناراحته…..
_ معلوم هست چته تو؟…کجا بودی؟…برا چی اینقده دیر کردی؟…میدونی اگه محمد و حمید الان خونه بودن چه بلایی سرت میاوردن؟….چقده آخه تو خودسری دختر….از زن برادرات خجالت نمیکشی؟…..
خسته از حرفای همیشگیش دراز میکشم و پتو رو میکشم روم….
_ برو بیرون مامان…..
صدای لرزونم چیزی نیست که بتونم کنترلی روش داشته باشم….
صدای نزدیک شدن قدمهاشو میشنوم….
از پایین رفتن تخت میفهمم که کنارم نشسته…
_ آخه من چیکار کنم از دستت…الهی خیر نبینی محمدحسین که اینجوری دل دخترمو شکستی….
صدای گریه ش بلند میشه و چقد دلم براش میسوزه…در واقع تنها کسی که دلم براش میسوزه خودشه….مامان بیچاره م….کاش اونقدی که دلت برا دخترت میسوخت براش پشت و پناه هم بودی…
_ الهی قربونت بودم پاشو دست و صورتتو بشور بیا شام بخور….پاشو تا بابات نیومده….پاشو….
_ میخوام بخوابم…..
_ آخه…..
_ برو بیرون مامان…خوابم میاد و حوصله ندارم….
میدونم دلخور شده….ولی الان تو شرایطی نیستم که بخوام جز دل خودم به دل کس دیگه ای هم توجه کنم…..
*
_ سلام…
_ سلام به ساره ی زیبا….چه عجب اینبار زود اومدی…..
_ فعلا برو تا کسی ندیده بعدا دلیل زود اومدنم رو بهت میگم…
_ ای به چشششم…..
ماشین رو به حرکت درمیاره و با یه دستش شروع میکنه به رانندگی و دست دیگش هم رو پام میشینه…..
_ بردار دستتو الان یکی میبینه….
_ کی میبینه اخه….یا نکنه حاجی برا یه دونه دخترش بپا گذاشته ….حالا ول کن این حرفا رو چیکار کردی؟…به خونواده ی گرام گفتی؟….
دستامو تو هم قفل میکنم و بی توجه به دستی که داره کم کم بین پاهام میره میگم: دیشب…دیشب به مامانم گفتم….
نیم نگاه کنجکاوی بهم میندازه….
_ خب؟…
نفس عمیقی میکشم تا بتونم خبری که صد در صد براش خوشایند نیست رو بهش بدم….
_ صبح بهم گفت بابام مخالفه….
میخواد حرفی بزنه که تند میگم: دستتو بردار دیگه….
بدتر میکنه و اینبار جوری بدنم رو فشار میده که از درد ضعف میکنم…
_ پس حاجی مخالفه دامادش شم و دخترشو خوشبخت کنم…..
بین حرفاش نیم نگاهی هم به من بی جون میندازه…..
_ دردت گرفته یا رفتی تو حس…..
_ ولممم کن….
_ تو که دوست داشتی؟…. یا مشکلت با مکانشه…. بریم خونه؟….
_ باید زود برگردم…این چند روز مامان بدجور زوم کرده روم….
_ خیلی خب….خونه منم که اون پایین پاییناست…بریم برگردیم شب شده…..چیکار کنیم پس؟….
حس خوبی که از حرکت دستش بهم غلبه کرده و شهوتی که به جونم افتاده باعث میشه چشم رو وجدان و عقلم ببندم….
_ خب اگه قول میدی زود برگردیم ب…برو…
صدای قهقهه ش بلند میشه و من از خودم خجالت میکشم…..
_ تو کفی آره؟….
_ کووفت…..
بازم میخنده و من از حرص میخوام حرفمو پس بگیرم که زودتر میگه: بزن بریم دختر خوب…یه جوری حالت بدم که مستقیم بری فضا…..
از رو تخت تند پایین میام و شروع میکنم به لباس پوشیدن…..
اینقده استرس دارم که نمیتونم دکمه های مانتو رو درست بپوشم…..
_ پاشو اصلان…پاشو برسونتم…
وقتی میبینم هنوزم با چشمای بسته دراز کشیده رو تخت اینبار با داد میگم: پاشو دیگه…امشب داداشام دعوتن خونمون….من احمق اینو فراموش کرده بودم …
چشماش باز میشه و میشینه رو تخت….
_ دختر حاجی باز خالی شدی افتادی به جونم…هااان؟…
با دندونهای کلید شده میگم: درست حرف بزن اصلان….
_ خیلی خب عزیزم…شوخی هم سرت نمیشه نه؟…..
_ پاشو لباساتو بپوش برسونتم….
تند پایین میاد و شروع میکنه به لباس پوشیدن….
_ درد که نداری؟….
با یادآوری رابطه ای که داشتیم حس عذاب وجدان سراغم میاد….با همه ی عذابی که از طرد شدن از طرف محمدحسین کشیدم ولی هنوزم بعد از چند ماه که نامزدیمون رو بهم زد حس خیانت بهم دست میده….
_ با توام ساره درد نداری میگم…..
به چهره ش نگاه میکنم و میگم: نه ندارم….یعنی دارما ولی اونقد شدید نیست….
_ اصل کاری رو که نذاشتی… نبایدم دردی داشته باشی…..
_ خب چرا دیگه میپرسی؟….
_ چون میخوام بهت یادآوری کنم اونقدی که من بهت اعتماد دارم تو نداری……
_ بحث اعتماد نیست…..
_ پس چی؟….
با یادآوری خونه محکم میزنم به پیشونی خودم و همزمان که سمت در میرم میگم: الان چه وقت این حرفاست؟….بدو بریم دیرم شد…
با استرس سمت خونه میرم و با دیدن کفش هایی که متعلق به حمید و محمد دو دستی میکوبم به سر خودم….
عجب غلطی کردم با اصلان رفتم…..
چاره ای نیست و با وجود اینکه میدونم چیز خوبی در انتظارم نیست در رو به آرومی باز میکنم و وارد میشم….
با شنیدن صدای باز شدن در سر همشون به طرفم میچرخه……
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخیی فلش بک ساره هست
کم بود
طفلکی ساره خدایی من فک میکردم طلوع دختر محمد حسینه اینقده اصرار داره برا آزمایش کاش اونجوری بود حال رستایی ها گرفته میشد راستی نویسنده جان چرا طلوع از اون دو تا متجاوز شکایت نمیکنه اینجوری قشنگ حالشون گرفته میشه و مجبور میشن دست از سرشون بردارن کلی هم باید دیه بدن
یعنی بعد از اینکه محمد حسین با ساره کات کرد ساره هم رفت پیش یه پسر دیگه به نام اصلان ؟ 🌚
آره دیگه احتمالا پدر طلوع همین اصلانه و پولهای پدر بزرگشم برا این دزدیده ولی وقتی خودش راضیه به رابطه چرا میگن تجاوز کرده؟
اره دقیقا پس چرا میگن تجاوز کرده بهش
الان چی شد اینا از زبون کی گفته میشه ساره که مرده
راستی محمد حسین چی شد پس اینکه میخاست حال رستایا را بگیره
خب طلوع با بارمان رفت اونم ولش کرد دیگه
این روح ساره بود یا دفترچه خاطراتش بعد به کی داشت اینارو میگفت
این کدومهههههه
نوشته گذشته