رمان طلوع پارت ۱۴

_ به به….این میز جون میده برا یه عکس خوشگل که بذارم استوری….

 

چیزی نمیگم و اون پشت میز میشینه و زل میزنه بهم…

_  چه کردی خوشگله!…

همزمان که با موبایلش عکس میگیره میگه: طلوعین برا چی حرف نمیزنی؟…..

 

بازم سکوت میکنم که دوباره میگه: خداییش اسم بود برات انتخاب کردن…هووووم؟….روح سوگل خانوم شاد واقعا…….ولی خب بین اینهمه اسم چرا طلوع؟…ها؟…..خب میذاشت کبری یا عزت…نصرت هم خوب بود…هااا طلوع؟….دروغ میگم به نظرت؟….

 

 

اخمو نگاش میکنم و میگم: من از اسمم خیلی راضیم….در واقع تنها چیزی که تو زندگیم ازش راضیم فقط و فقط همین اسممه…..

 

 

نمیدونم از حرفم چه برداشتی میکنه که دستی که برا کشیدن برنج دراز میکنه نرسیده به دیس مشت میشه و تند و تیز نگام میکنه….

 

من منظوری نداشتم ولی با ابروهای درهم خیره ست بهم….

 

_ اگه یه روز گند نزنی به اعصابم روزت شب نمیشه نه؟….

 

_ یعنی چی؟…..

 

_ یعنی کوفت….یعنی درد……..

 

از صدای بلندش میترسم و تو خودم جمع میشم…و با لبهای لرزیده میگم: چیه؟….چته تو؟…

بشقاب جلوش رو هل میده و بلند میشه و خم میشه رو میز….

 

_ دیگه داری شورش رو درمیاری….حواست باشه طلوع…صبر من حد داره….نزار از حد خودش بگذره….

 

ناباور بهش نگاه میکنم…

 

 

یعنی چی!….

 

چیکار کردم مگه…..جمله م رو دوباره تو ذهنم مرور میکنم….ولی آخه چیزی نگفتم که….اصن منظورم به اون نبود….

 

همینو به زبون میارم و میگم: چی گفتم مگه؟….

 

 

حرفی نمیزنه و فقط و فقط با اون چشمای درشتش که الان به طور ترسناکی هم گشاد شدن خیرست بهم….

 

 

 

توانایی نگاه کردن بهش رو ندارم…..و سرم رو میندازم پایین….

 

بدون اینکه جوابی به سوالم بده از اشپزخونه میزنه بیرون…

 

صدای بلند بهم خوردن در اتاقش که میاد چشم از میز و شام خوشمزه ای که اینهمه براش زحمت کشیدم و حالا دست نخورده مونده میگیرم…..

 

دستامو رو صورتم میکشم….عجب اوضاعی شد خدا…..

میدونم که شام نخورده…بلند میشم و یه سینی میارم و از هر چی که رو میز هست براش میذارم…..

 

 

 

سمت اتاقش میرم… با آرنجم در و باز میکنم و وارد میشم…..

 

جلو میرم و میذارمش رو تخت…..و خودمم میشینم….

 

 

پشت میزش نشسته و با لپ تاپش مشغوله‌….

 

_ خوبه والا….من طلبکارم اونوقت بقیه تریپ قهر برمیدارن…

 

_ برو بیرون….حوصله ندارم…

 

دلخور میشم از حرفش ولی برا اینکه این قهر ادامه پیدا نکنه بلند میشم و نزدیکش میشم…..

 

صندلی کناریش رو میکشم و میشینم….

 

تند تند چیزی رو به انگلیسی تایپ میکنه و من متوجه نمیشم چی مینویسه…..

 

امیرعلی تو بهترین شرایط بزرگ شده….خودش تعریف میکرد هیچوقت تو زندگیش هیچی کم نداشته….همیشه هر چی خواسته در اختیارش قرار دادن….برعکس من…..که هر چی میخواستم حسرت شد رو دلم……

 

چرا نباید منم مثل اون درسم رو ادامه میدادم و وارد دانشگاه میشدم….اصن شاید منم مثل خودش پزشک میشدم…..اونوقت همه بهم میگفتن خانم دکتر…..

 

الان چی اما…..

 

هیچی نیستم…..هیچی….کی تو این دور زمونه به دل پاک و اخلاق خوب نگاه میکنه…..

 

بی حرف و تو سکوت خیره میشم به انگشتای دستش…..

 

نباید از دستش بدم….یعنی نمیذارم از دستش بدم…من فقط در کنار امیرعلی وزن پیدا میکنم….فقط در کنار اون هست که از نظر بقیه قیمت پیدا میکنم…..

 

 

نمیدونم چه مدت میگذره که خیره شدم به صفحه ی لپتاپ، که با صداش به خودم میام….

 

_ برو کنار…میخوام بلند شم…

 

 

بهش نگاه میکنم….هنوزم طلبکار و ناراحته…..بیخیال اینکه اصن دلیلش چی هست و چرا رفتارش تغییر کرده میگم: اگه…..اگه حرفی زدم که ناراحت شدی ببخشید….

 

ابروهاش بالا میپره و میگه: نه بابا….از این حرفا هم بلد بودی تو…..

 

سرمو میندازم پایین و میگم: امیر …خب…خب…ناراحت شدم دیگه..حق بده…

_ اونوقت چرا؟….

اینبار مستقیم به چشماش نگاه میکنم و میگم: برا اینکه بدون اینکه بهم بگی موبایل رو میگیری طرفم….بدون اینکه فکر کنی من چه شکلیم و چی تنمه….بعدش خواهرت نمیگه دختره نصف شبی چی میخواد خونت هاا؟….

_ تو به اینچیزا کاری نداشته باش….مهم نیست….

_ چرا اتفاقا مهمه….یعنی برا من مهمه….نمیخوام خانوادت فکر کنن از قبل باهات رابطه داشتم….

_ چقدم که رابطه داشتی…

_ واااا….

_ والا….یه جوری میگی رابطه، انگار روزی دو بار بهم میدی ….والا اگه من یه دوست دختر تو آمریکا داشتم کمه کم تا حالا ازش بچه دارم شده بودم….تو چی؟…بغل گوشمی…شبانه روز هم میبینمت هیچی به هیچی…..بعدش هم یادت نرفته که مامان پری همه جریان رو میدونه….اینکه تو کی هستی و از کجا اومدی….نمیتونم که دروغ بگم بهشون…..

 

_ مامان پری که نمیدونه من الان خونتم….

 

_ الانم چیزی نشده…مهشید هم خواهرمه هم رفیقمه…چیزی به کسی نمیگه….بگه هم برا من مهم نیست….من میخوامت پای همه چیش هم وایسادم…..

 

لبخندی از این حرفاش میاد رو لبم که با هیچی عوضش نمیکنم…

 

 

همراه با صندلی میچرخه و جلو میاد….جوری که پاهاش به پاهام میچسبه…..

 

_ خب خب….نظرت رو بهم نگفتی دیگه طلوع مشعوف ؟…

 

_ چی؟…

 

_ عقد موقت رو میگم…

 

خودمم میخواستم باهاش حرف بزنم…..میخواستم سر میز نظرم رو بگم….

 

این چند روز زیاد بهش فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که راهی جز این ندارم….من امیرعلی رو میخوام….هر جور شده باید حفظش کنم…برا حفظ کردن یه مرد هم مجبوری از یه چیزایی بگذری…یه چیزایی که من دوست ندارم انجام دادنشو با گناه همراه باشه…..

 

 

_ ببین طلوع…من تحقیق کردم…تو چون پدر و جد پدریت فوت کردن فقط و فقط اجازه ی خودت نیازه…به اجازه ی دادگاه هم نیاز نداری….میشه کسی رو بیاریم برامون صیغه ی محرمیت بخونه…میشه هم خودمون اینکارو انجام بدیم….مهریه هم هر چی بخوای بهت میدم…..چون باید تاریخ داشته باشه فعلا برا دو ماه عقد میکنیم بعدش که شرایطم جور شد عقد دائم میکنیم….

 

 

با مکث چشم از زمین میگیرم و نگاش میکنم….

 

با چشماش همه ی صورتمو از نظر میگذرونه و وقتی سرم رو به معنی باشه تکون میدم ذوق و شوق همه ی صورتشو میگیره و محکم بغلم میکنه….

 

_ قول میدم هیچوقت از این قبول کردن پشیمون نمیشی طلوع…هیچوقت…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۵ / ۵. شمارش آرا ۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۵ /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حبس ابد pdf از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی

  خلاصه رمان:     یادگار دختر پونزده ساله و عزیزدردونه‌ی بابا ناخواسته پاش به عمارت عطاخان باز شد اما نه به عنوان عروس. به عنوان خون‌بس… اما سرنوشت جوری به دلش راه اومد که شد عزیز اون خونه. یادگار برای همه دوست شد و دوست بود به جز توحید… همسر شرعی و قانونیش که حالا بعد از ده سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

واویلا تازه شروع دردسره

همتا
همتا
1 سال قبل

بیچاره طلوع  😔 

neda
عضو
1 سال قبل

پشیمون میشه، خیلی هم زود 😂کلا امیر علی ها فتنه ب تمام معنان 😂🤦🏻‍♀️

♤♤♤
♤♤♤
1 سال قبل

یه حسی بهم میگه طلوع قراره بدجوری پشیمون بشه …بدجور:)))

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط T.S
...
...
1 سال قبل

به امیرعلی مشکوکم نمیدونم چرا حس میکنم داره طلوع رو بازی میده 😕

رز
رز
پاسخ به  ...
1 سال قبل

اره دقیقا

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x