دندونام رو رو هم فشار میدم تا لرزش فکم رو کنترل کنم و کمتر ضعف نشون بدم….
مرد رو به روم چند قدمی که بهم نزدیک میشه من فشار دستم رو بازوی اصلان بیشتر میشه…
چهره ی حاج بابای بیچاره م جلو چشمام جون میگیره و اشکام گونه هام رو خیس میکنه…..
چشمام میچرخه و تو چشمای اصلان قفل میشه…اصلانی که بیخیال تر از هر وقت دیگه ای مشغول سیگار کشیدنه و نمیدونم چی تو فکرشه که براش مهم نیست مردی که رو به رومه با هیزی و وقاحت تموم داره سر تا پام رو نگاه میکنه…..
احمقانه رو بهش لب میزنم: ب…..بریم خونه دیگه…دی..دیرم شده….
چشمامو به لباش میدوزم…..منتظرم مثل همیشه بهم بگه آماده شو تا ببرمت…..بگه اگه داداشات دست روت بلند کنن حسابشون رو میرسم….
اما…
هیچی نمیگه…هیچی…فقط با چشماش صورتمو از نظر میگذرونه و در نهایت از رو میز بلند میشه….
چند قدم سمت در میره که خودمو محکم به بازوش وصل میکنم….
پووف کلافه ای میکشه و زیر دستم میزنه….
از هل دادنش چند قدم عقب میرم و دست خودم نیست که صدای بلند گریه م تو اتاق میپیچه…..
بدون کوچکترین توجهی به خودم و گریه هام از اتاق میزنه بیرون….
تند و تیز میخوام دنبالش برم که دستی دور کمرم حلقه میکشه….
صدای اصلان گفتن بلندم با دست گذاشتن رو دهنم تو گلوم خفه میشه…..
_ هیششش…..آروم باش عزیزم…اصلانم میاد…قراره با هم حال کنیم دختره خوب……
با حرفایی که میشنوم جون از بدنم میره و به لرزه میفتم….حس مرگ دارم….حس کسی که در حال تموم شدنه و تو لحظه های آخر همه ی زندگیش جلو چشمش میاد…..چهره ی مامانم جلو چشمام نقش میبنده…..مامانی که به دروغ بهش گفتم فقط چند دقیقه میرم پیش سودابه….
دستش هنوزم رو دهنمه و بدنم رو با بدنش قفل کرده…..
از این ناتوانی و بی جونیم استفاده میکنه و چیزی نمیگذره که رو تخت پرت میشم…..
ضعف و حالت تهوع همه ی وجودمو میگیره….ولی….الان وقت کم آوردن نیست…بلند میشم و با تمام جونم شروع میکنم به جیغ کشیدن و دست و پا زدن….
تنها کاری که در برابرشون از دستم برمیاد….
با سیلی که میخورم دوباره پرت میشم رو تخت…
با صداهایی که تو گوشم راه می افته میفهمم پرده ی گوشم پاره میشه و بیرون اومدن مایع گرمی ازش رو حس میکنم…
_ صداتو ببر کثافت…..
_ لباساشو در بیار محمود….
_ بذار اصلان بیاد…..با صدای بلندتری ادامه میده: بیا دیگه اصلان….الان شروع کنیم؟…..
با شنیدن حرفاشون درد گوشم یادم میره و اینبار همونجور نشسته عقب میرم……
_ تو رو خدا…جون هر کسی دوست دارین بذارین برم….بخدا…به جون بابام به هیشکی نمیگم چی بهم گذشته…فقط بذارین برم…التماستون میکنم…..
با دیدن اصلان که داخل میاد و با دستش در رو هل میده تا بسته شه تند طرفش میرم…اگه تا الان نمردم فقط و فقط به خاطر امیدی که ته دلم به اصلان دوختم….
اینبار کسی مانعم نمیشه و من خودمو تو بغلش میندازم….
با گریه یقش رو میگیرم و میگم: اصلان چت شده؟…تو رو خدا بذار برم…هر چی بگی بهت میدم…تو رو جون عزیزت فقط برسونم خونمون….اصن خودم میرم….
سرم بالا میاد و به چهره ی خونسردش نگاه میکنم……چهره ش، نگاهش برا کسی که دارن دختری رو که دوسش داره اذیت میکنن زیادی خونسرده و من شک میکنم به دوست داشتن از اولش….
_ باشه…..
با حرفش نور امیدی تو دلم روشن میشه….ولی فقط تا وقتی که ادامه میده: بعد از چند روز که مهمونیمون تموم شه…..
صدای خنده ی کثیف اون دو نفر بلند میشه…..
باور اینکه مرد رو به روم اینهمه بی غیرت باشه برام سخته……خیال میکردم چون سختی زیادی تو زندگیش کشیده مرد بار اومده…فکر میکردم یه مرد…..شایدم نقشش رو خوب بازی کرده و حالا چهره ی واقعیش رو رو میکنه….
دستم رو مشت میکنم تا خیال بالا اومدن و سیلی خوردن فرد رو به روم رو نداشته باشه…..چون عصبانیتش فقط به ضرر خودم تموم میشه…..
نگاهم به در پشت سرش میفته…..به دری که فقط یه متر باهام فاصله داره….
خودمو ناامید عقب میکشونم که با مکث چشم میگیره و سمت اون دو نفر میره…..
نفس عمیقی میکشم و با تمام سرعتی که در خودم سراغ دارم سمت در میرم و بازش میکنم……
صدایی از پشتم نمیشنوم و از راهرویی کوچیک ورودی عبور میکنم…..
دستم دستگیره در بیرونی رو میگیره و بالا پایین میکنه ولی…..دریغ از باز شدن…..
چند بار کارمو تکرار میکنم و وقتی میبینم قرار نیست باز بشه با مشت هام میکوبم به در و شروع میکنم به جیغ کشیدن…..
دستی از پشت دور شکمم حلقه میشه و بهم میچسبه…..
_ کجا فسقلی…هوووم؟….مگه نشنیدی اصلان چی گفت؟ ….یه چند روز اینجا مهمونی…..بعدش قول میدیم خودمون برسونیمت خونت….پس آروم بگیر……
حس میکنم دندونام از فشاری که بهشون وارد میشن در حال خرد شدنن….
میخوام بچرخم ولی بدنش این اجازه رو بهم نمیده…..
دستایی که برا فاصله دادن بینمون بلند میکنم رو از پشت میگیره و با دست دیگش سرمو محکم به در فشار میده……صورتم در حال خرد شدنه که فقط دستی که پشت سرم گذاشته رو کنار میکشه و میچرخونتم… به سرعت سمت همون اتاق لعنتی میکشونتم و تا به خودم بیام باز پرت میشم رو همون تخت….صدای دری که بسته میشه و اینبار قفل میشه…..
گیر افتادم بین سه گرگ و صدای گریه م رو فقط خودم میشنوم و خودم…..
با نفرت به اصلان خیره میشم و با داد میگم: عوضی….کثافت بی پدر…چیکارت کردم مگه….چی میخوای از جونم…..
با خونسردی جلو میاد و رو تخت میشینه….خیره خیره نگام میکنه و دیگه نمیتونم رو خودم کنترلی داشته باشم و با همه ی قدرتم هر دو دستمو سمت صورتش میبرم…..
صورتش رو نمیبینم ولی جر خوردن پوستش زیر ناخونام رو حس میکنم و وقتی یکی از اون حیوونا عقب میکشونتم خون رو انگشتام یه ذره….فقط یه ذره دلم رو خنک میکنه…..چهره ی درهمش از درد وقتی با خشم سرش رو بالا میاره و بهم نگاه میکنه باعث میشه ترسیده عقب برم…
دستی محکم رو گونم میشینه و موهام به هدف کنده شدن کشیده میشن……
_ جرت میدم کثافت…..وقتی اون داداشای عوضیت در به در دنبالتن و نمیدونن کدوم گوری رفتی، اینجا و رو این تخت،زیرمون داری جون میدی…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا اینها همه اش نقشه برادرای نامرذ ساره هست
میگم چرا ازامیرعلی خبر نیست اون که عاشق طلوع بود
شاید ی دلیلش ب خا طر بلایی که پدر بچه سر خودش آورد دیدن طلوع یادآور همون درد بود درسته
ولی ساره که اینطور درد کشیده بود حالا طلوع بچه ی هرکسی هم که باشه، نباید میذاشت همون بلاها رو ی سری لاشخور مث اون کامرانه بخوان سرش بیارن
قشنگ بود اما وقایع را از روی دفتر خاطرات ساره دارن تعریف می کنید یا نه
چون کسی به جز خود ساره از همه اتفاقات نمی تونی اطلاع داشته باشه
حیف اسم مرد رو اینجور لاشی ها یکی نیست بگه اگه خیلی زور داری برو با داداشاش طرف شو این بدبخت چه گناهی کرده آشغال
وااااای که چقدساره بیچاره بوده دلم کباب شد
حالمون از مردها بهم خورد به خدا… هی تجاوز تجاوز خدا همچین مردایی رو از زمین و داره.
آاامیین
نگو مرد حیفه نام مرده برای اینا اینجور آدما فقط جنس نرن همین
از هرچی مرد هست متنفرم از همه چون همشون به فکر نیاز جنسی شون هستن امیدوارم همه شون نابود بشن
همه عین هم نیستن دیدم مردهایی که زنشون زمین گیره و رو هر چی نیازه چشم میبندن و پرستاری زنشون و میکنن یا زمان قدیم بودن مردهایی که به زن بی پشت و پناه کمک مالی میکردن تا زندگیش و بچرخونه و بچه هاش و بزرگ کنه حتی تو صورتش نگاه نمیکردن اینایی که شما میگی مال دهه اخیرن و حیفه نام مرد هست بهشون اطلاق شه اینا فقط یه مشت نرن همین
اخ سارع بیچاره/: