_ ببینمت…..
بی حس میچرخم طرفش….نیم نگاهی بهم میندازه و دوباره به رو به روش نگاه میکنه….
_ چته تو؟…این اداها چیه از خودت در میاری؟…
ادا…..نه ادا نیست….نمیدونم شایدم باشه….ولی من یه درصد هم دوست نداشتم بچم دختر باشه….
_ کجا سیر میکنی طلوع؟…دختر پسرش چه فرقی داره که از وقتی از مطب زدیم بیرون اینجوری رفتی تو لک….بخدا که برا من فقط سلامتیش مهمه….
جوابش میشه نفس عمیقی که اه مانند بیرون میدم….دلم پسر میخواست..توضیح دادن درباره دلیلش برام سخته…..برا همینم ترجیح میدم سکوت کنم…
در اتاقی که برا پسرم انتخاب کرده بودم رو باز میکنم و واردش میشم…..همه وسایلش رو با هم خریدیم….با هم چیدیم….چقد پایین تخت کوچیکش نشستم و تو خیالم باهاش درد و دل کردم…..قرار بود بشه بزرگ مرد کوچک مامان…ولی…..
_چی میخوری سفارش بدم؟…
چشم از ماشین کوچیک گوشه ی اتاق میگیرم و میچرخم طرفش….
_ حالا…حالا با اینهمه وسایل پسرونه چیکار کنیم؟….
چند قدمی جلو میاد و مثل خودم نگاهش دور تا دور اتاق میچرخه….
_ بذار برا بعدی……
اخمام تو هم میره که به خنده میگه: چیکار کنم خب؟…..خودت گفتی نمیخوام از دکتر بپرسم چون مطمعنم بچم پسره…..الانم اگه من نمی پرسیدم خودت لام تا کام حرف نمیزدی تا وقتی که به دنیا بیاد….
با لبای لرزون رو بهش میگم: خیلی دوست داشتم پسر باشه….
نگاه عمیقی بهم میندازه…..میدونم که دردم رو خوب میفهمه…..میفهمه من از دختر داشتن میترسم…..
جلوتر میاد و دستش رو نوازش وار رو گونم میکشه و میگه: بیخیال وسایل….یه روز دیگه با هم میریم خرید….الان چی میخوری سفارش بدم؟…..
دلگیرم…..حالم خوب نیست…شاید عوارض بارداریه…..شایدم لوس شده باشم…نمیدونم…..هر چی هست خودمو میندازم تو آغوشش و شروع میکنم به گریه کردن……
دستش پشت سرم میشینه و سرم رو فشار میده به سینش….چقد به آغوشش احتیاج دارم….چقد حس میکنم از وقتی که باهاش ازدواج کردم معنی دوست داشته شدن رو بهتر میفهمم….به نظرم بهترین حس دنیاست….
_ میشه یه دختر خوشگل شکل مامانش….
دستام پیرهنش رو چنگ میزنه…من از همین میترسم….
_ دوست ندارم شبیه من بشه…..
_ ولی من دوست دارم شبیه تو باشه طلوع…تو دختر قوی هستی…. اگه پسر بود هم بازم دلم میخواست شکل تو باشه…..
نفس عمیقی میکشم و از بغلش بیرون میام….
رو بهش میگم: قیافه رو هم میگی یا فقط اخلاق رو؟…..
لبخندی میشینه گوشه ی لبهاش که من دلم براش ضعف میره….این روز ها حس میکنم خیلی دوسش دارم….چیزی که تا حالا به زبون نیاوردم….نیاوردم چون نمی خواستم بهش دروغ بگم….ولی الان با همه ی وجودم دوسش دارم….
خیره به چشماش لب میزنم: دوست دارم بارمان…..خیلی دوست دارم…..
ذوق چشماش چیزی نیست که نتونم نفهممش….
نگاهش بین اجزای صورتم چرخ میخوره و بالاخره رو لبهام میشینه…..
یه دستش پشت سرم میشینه و یه دستش بند چونم…..
سرش پایین میاد و لبهاش رو لبهام میشینه….
دستمو به شکمم میگیرم و بلند میشم…..
_ ببینمت طلوع…من حالم خوب نبود زده بودم بالا….تو چی؟…نباید یه چیزی میگفتی…..
خندم میگیره….از وقتی از حموم بیرون اومدیم مدام داره غر میزنه….
سمت تخت میرم و روش دراز میکشم…..
_ خوبم دیگه…چیزیم نیست الکی شلوغش نکن….
دستاشو تو موهاش میبره و حرصی میگه: اگه چیزیت بشه چی؟….تو الان هفت ماهته…بیچاره نشم یه وقت….
_ وااای از دستت…تو رو خدا بس دیگه…..جای این حرفا برو به کارات برس…مگه نمی خواستی بری نمایشگاه….
جلوتر میاد و رو لبه ی تخت میشینه…..
_ جاییت درد نمیکنه؟…..مطمعن باشم خوبی؟…
_ خوبم بخدا…اگه درد داشته باشمم بهت زنگ میزنم…
با مکث و خیره به شکمم لب میزنه: بیخودی اون پرستاره رو رد کردی بره…..اگه میذاشتی بمونه الان خیال من راحت بود…
اخمام تو هم میره و به یاد پرستاری که از هر فرصتی برا نزدیک شدن بهش استفاده میکرد حرصی میگم: ولی خیال من ناراحت بود…دختره ی بیشعور….یادت رفته چه کارهایی میکرد؟…..
نگاهش اینبار رنگ شیطنت میگیره..
_ تو الکی شلوغش میکردی وگرنه یه لاس زدن که اونهمه داد و بیداد نداشت….
چشم غره ی اساسی مهمونش میکنم و لب میزنم: فقط لاس زدن بود؟…..
چشم درشت میکنه و حالت متعجبی به صورتش میده..
_ یادم نمیاد اتفاقی بین من و اون افتاده باشه……
_ آها….یعنی اینکه یهویی افتاد تو بغلت و خودشو به موش مردگی زد اتفاقی نبود….
_ عه عه….موش مردگی کجا بود…بیچاره پاش پیچ خورد…..
میدونم خودش میدونه دختره چه مارمولکی بود و اصلا زودتر از من خودش بود که بیرونش کرد…برا همین این بحث رو همین جا تموم میکنم و میگم: خیلی خب…مگه دیرت نشده….پاشو برو دیگه….
نگاه عمیقی بهم میندازه و وقتی میبینه واقعا دردی ندارم فاصله ی بینمون رو پر میکنه و با بوسیدن پیشونیم از رو تخت بلند میشه و میزنه بیرون…..
اینقده خستم که به محض شنیدن صدای بسته شدن در و بیرون رفتنش چشمام رو هم میفته….ولی به دقیقه نمیکشه که با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز میکنم و نیم خیز میشم…..
از یهویی بلند شدنم زیر شکمم تیر میکشه و ناله کنان دست دراز میکنم و گوشی رو از رو پاتختی برمیدارم….
با فکر به اینکه خودش باشه میخوام جواب بدم ولی چشمم به شماره ی ناشناس رو صفحه میفته……
دو دل میشم برا جواب دادن و اینقد زنگ میخوره که بالاخره قطع میشه…
کسی رو نداشتم که بخواد بهم زنگ بزنه…..جز روژین….خانواده ی رستایی هم که خیلی وقته ازشون خبری نیست….
تو همین فکرهام که باز زنگ میخوره و اینبار بی معطلی جواب میدم…
_ الو…..
صدایی از اونور نمیشنوم جز صدای نفس کشیدن عمیق شخص پشت خطی…..
_ الو….
_ طلوع….
از شنیدن صدای مرد ناشناسی که اسمم رو صدا میزنه اخمام از تعجب تو هم میره…..
_ خودتی طلوع جان….
بازم سکوت میکنم…..سکوتی پر از تعجب و کنجکاوی و نگرانی….طلوع جان!!….
_ دخترم….منم پدرت…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا پدرشششششش
چی شد؟اصلانه یعنی؟😳😳😳😳ولی شمارش و از کجا آورده گوشی طلوع که از بین رفته بارمان جدیدش و براش گرفت 🧐🧐🧐
باباش محموده
چجوری روش میشه زنگ بزنه بهش؟ میخواد به افتخاراتش اعتراف کنه؟😏😏😏
باباش همونه که تو پارتای قبلی از اون دوتا یکم ملایم تر بود با ساره
آره خیلی ملایم بود که ساره میگفت یادش رفته سه روزه عین وحشیا افتادن به جونم این از همشون بدتر بود حالا دلش برام سوخته؟
طلوع سه تا بابا داره یکیش که رفت بالای دار یکی دیگشم که الان اومده پیدا اون سومی کجاست؟؟ اونم چن روز دیگه پدیدار میشه🤧😕
سه تا باباااا🤣🤣🤣🤣💔💔💔😑😑😑
حالا اینی ک زنگ زده موندم از کجا مطمئنه ک باباشه://
بعدشم بابای متجاوز همون بهتره اصن نباشه:////
زمانی که طلوع بیمارستان بود محمدحسین ازش آزمایش خون گرفت احتمالا برای همین موضوع بوده
من اون زمان فک میکردم باباش محمد حسینه کاش اینجوری بود ولی بارمان نذاشت که آزمایش بگیره بردش
یکیش که اصلانه که بارمان باهاش پدرش و تهدید کرد شایدم کار پدر بارمانه دفعه قبل باعث شد به خواهرش تجاوز کنه اینبارم حتما یادش داده طلوع رو بکشه بیرون یه بلایی سرش بیاره
الان از شوک بچه طلوع سقط بشه. حدتقل تو نویسنده عزیز به حرف ما گوش کن لطفااااا و ی پارت بده
باز قرار گول کدوم پدرسوخته ای رو بخوری
من که میگم نقشه پدر بارمانه اینجوری میخواد از شر طلوع خلاص شه خدا کنه یبارم شده عقلش کار کنه اشتباه نکنه نره ببینتش امیدوارم به بارمان بگه مخفی نکنه
بوم بوم بوم پدر طلوع وارد میشود🔥
بدترین خبره فک کردی کسی که تجاوز کرده پدری میکنه؟اصلان که قصدش انتقام بود اون دو تا هم زن داشتن و دنبال هوسشون از چنین آدمایی انتظار پدری داری احیانا؟شک نکن نقشه ای براش دارن
محمود مجرد بود فکر کنم اون پدرش باشه
نه هیچکدوم مجرد نبودن یادت رفته اصلان بهش پرید دلت براش نسوزه عاشقش شی زنت بفهمه میکشتت
میشه جای حساس تموم نکنی
پدرتتتتتت!!!😳😳😳😳😳
الان باباش میشه یه مرد پولدار و اوووف😂
دقیقا
ههه اصلان پولداره یا اون یکی؟🤣🤣🤣🤣طلوع از این شانسا نداره برو دعا کن که ازش نخوان پول در بیارن مثلا از پدر بارمان پول بگیرن سر به نیستش کنن
اصلانهههههه؟؟؟؟؟؟😐😐😐😐😐
مگه نمرده بوددد؟؟؟؟؟😐😐😐🩴🩴🩴🩴
نه زندست ندیدی بارمان با اصلان پدرش و تهدید کرد حتما پدر بارمان هم گشته پیداش کرده یه پولی بهش داده شر طلوع و کم کنه