*
مادرش با ناراحتی نگاهش رو به دختری که دراز دراز افتاده رو تخت میندازه …دلش براش میسوزه ولی تاوانی بی آبرویی همینه…همین که تا الان داره نفس میکشه خودش معجزه ست…صورت کبودش رو از نظر میگذرونه و رو به پسری که آروم و قرار نداره با گریه می ناله: رضا جان…قربونت برم آروم باش مادر…گناه داره…ولش کنین…خودش فهمیده چه غلطی کرده…..
پسر کوچیکش اما چشم از خواهرش برنمیداره و همچنان با خشم میگه: یه روز به عمرم باشه جنازش رو میذارم رو دستت….دختره ی بی آبرو..نمی تونیم تو محل سرمون رو بالا بگیریم…بسکه نیشخند و پوزخند مردم رو تحمل کردم حالم از خودم بهم میخوره...هم آبرومون رو برد و هم دار و ندارمون رو دو دستی تقدیم اون عوضی کرد…..
_ الهی قربونت برم… ولش کنین…خودش که میگه روحشم از اون سکه ها خبر نداره…..خب…
میپره وسط حرف مادرش و می غره: چرت میگه نسناس….گوه میخوره کثافت….خود نگهبان چهره ی اون عوضی رو تشخیص داده….
در باز میشه و دکتر با اخمی که همه ی صورتش رو گرفته وارد اتاق میشه..….
_ چه خبره اینجا اینهمه شلوغه…بفرمایید آقا..یه نفر کافیه...بفرمایید بیرون….
رضا اما بی توجه به حرفای خانم دکتری که با ورودشان به بیمارستان با دیدن صورت ساره شروع کرده بود به پرخاش و اگه التماس های مادرش نبود پای پلیس رو هم وسط میکشید سمت پنجره میره…..
_ عهد قجره که این خانم رو به این روز انداختین….
مادرش میخواد حرفی بزنه که دکتر ادامه میده: اونم خانمی که بارداره……
حرف دکتر باعث میشه مادرش محکم به گونش بزنه و رضا مات و مبهوت خیره ی دختری که قراره طبل رسواییش همچنان بکوبه میشه…
چشم مادرش به مشت های گره کرده و صورت سرخ از عصبانیت پسرش میفته…
حالش خوب نیست و قلبش تیر میکشه….باورش نمیشه قراره از این بی آبروتر و بی حیثیت تر بشن….
دکتر که بیرون میره رضا تند و تیز در و پشت سرش میبنده و میچرخه طرف ساره…با عصبانیت سمت تن و بدن بی هوشش میره و رسیده و نرسیده سیلی محکمی به گوشش میکوبه و خون به شدت از بینی و دهنش میزنه بیرون.…
چشمهای خسته ش رو باز میکنه و شروع میکنه به سرفه کردن……
مادرش از رو صندلی بلند میشه و با گرفتن دست پسرش با گریه و التماس میگه: رضا….رضا التماست میکنم….ولش کن….ولش کن قربونت برم…..
رضا اما آروم نمیشه و باز هجوم میبره سمت ساره ای که در حال سرفه ست و خون از دهنش رو ملحفه های سفید بیمارستان میریزه……
موهاش رو دور دستش محکم میپیچونه و از تخت میکشونه پایین…جیغ بلند مادرش باعث میشه چند نفر بریزن داخل و اینبار کار به پلیس و حراست کشیده بشه…
_ بگو شکایتی نداری و شر رو بخوابون….
بی جون تر از این حرفاست که بخواد جواب مادرش رو بده….چند ساعتی هست که فهمیده حامله ست و از همون موقع هم کوچکترین حرفی نزد….
نگاه هر کسی که از کنارشون میگذره بهشون جلب میشه…..صورت داغون و کبود ساره واقعا ترحم برانگیزه…..
_ رفتیم داخل میگی خودت از تخت افتادی پایین….غیر از این بگی به صبح نمیکشی ساره…
چشم از برادرش میگیره…..دلش گریه میخواد اونم اشک نه….خون….دلش میخواد برای حال روز مزخرفش خون گریه کنه.…..
_ زود باش خانوم هزار بدبختی دارم من…
_ چیکار کنم حاجی…تند تر از این نمیتونه راه بره…..
رضا در حالی که از کنارشون میگذره هشدار مانند میگه: قراره که دیگه هیچوقت نتونه راه بره…..سفارش یه گور بده برا دخترت….
ته دل مادرش خالی میشه از این حرف…..کاش همون خونه میموندن و رضا رو مجبور نمیکرد ساره رو به بیمارستان برسونه….
رضا زودتر از اونا سوار ماشین میشه و راه میفته….
ماشینش که از پیچ خیابون میگذره ساره رو رو نیمکت جلوی بیمارستان مینشونه و دنبال شوهرش راه میفته…..
_ حاجی….حاجی…..
حاج رستایی میچرخه و میخواد بهش بتوپه که با دیدنش که تنهایی پشت سرش راه افتاده پر خشم میگه: دخترت کجا مونده پس؟
صورت خیس از اشکش رو با روسریش تمیز میکنه و رو بهش میگه: نباید ببریمش خونه….
اخم حاج رستایی بیش از پیش تو هم میره و میگه: چی میگی تو؟.…..
_ میگم نباید ببریمش خونه….ببریمش معلوم نیست چه بلایی سرش میارن….دیگه جونی براش نمونده….حمید و محمد الان خونن ….رضا بهشون گفته ساره بارداره….ببریمش مطمعن باش اینبار دیگه جونش رو میگیرن….باید بفرستیمش یه جای دیگه…
چشمای حاج رستایی از واقعیتی که زنش به زبون میاره رو هم میفته….
دستش رو به سرش میگیره و سمت ماشینش میره…..
_ خدا صد شاهده روزی هزار بار میگم کاش هیچوقت به دنبا نمی اومد….کاش خودم میمردم و این روز ها رو نمیدیدم…..ولی چه کنم…راضی به اینجور مردنش نیستم….
حاج رستایی تند میچرخه و رو به روی زنش قرار میگیره…..
_چی میگی زن….کجا بفرستمش بره….جواب بقیه رو چی بدم….جواب مردمو چی بدم….بگم دخترم کجاست…..
_ جواب مردم با من…میگیم شوهر کرد رفت…میگیم فرستادیمش شهرستان…میگیم رفت خارج….الان مهم اینکه از پسرا دورش کنیم قبل از اینکه فاجعه به بار بیاد…
نگاه حاج رستایی به دختری میفته که رو نیمکت مچاله شده و از شدت درد تو خودش میپیچه…..اشک از گوشه ی چشماش رو گونه هاش میریزه و میون ریش های بلندش گم میشه…..
هم دلش میسوزه و هم دل چرکین شده از تنها دخترش و هیچ جوره راضی به بخشیدنش نیست…..
_ اینجا اومدیم چیکار مامان؟….
_ بشین میخوام باهات حرف بزنم….
آروم میشینه رو لبه ی تخت و چشم میدوزه به لبهای مادرش…..
وقتی میبینه حرفی قرار نیست بشنوه بی حال تر از قبل میگه: مامان….میگم اینجا اومدیم چیکار ؟….
بالاخره مادرش دست از نگاه کردن بهش برمیداره…..
_ باید….باید از اینجا بری….
گیج و گنگ به مادرش نگاه میکنه تا ادامه ی حرفاش رو بشنوه…..
مادرش لبهاش رو با زبون خیس میکنه و ادامه میده: برادرات دست از سرت برنمیدارن ساره….با آبرو و اعتبارشون بازی کردی….خودت هم خوب میدونی که شدی یه آینه ی دق برا هممون….باید…باید بری جایی که دستشون بهت نرسه….اگه میبینی اومدیم مسافرخونه برا اینکه یه چند روز اینجا بمونی تا بعدا یه فکری به حالت کنیم…امشب اگه میبردمت خونه فردا جنازت رو باید از تو اتاق جمع میکردم…..با بابات میریم تا باهاشون حرف بزنیم و یکم آرومشون کنیم….فردا صبح هم میام تا یه فکری به حال اون نطفه ی حرومی کنیم..
نگاه ساره جایی میان سینه ی مادرش سرگردون میشه….عملا از خونه انداختنش بیرون….بغض بزرگی تو گلوش گیر میکنه و راه نفسش رو میبنده….
حرفی نمیزنه و فقط نگاهش رو میگیره…..
مادرش طرف در میره و لحظه ی آخر برمیگرده سمت دخترش…..
اشک های رو صورتش رو پاک میکنه و رو بهش میگه: بد کردی ساره….هم به خودت….هم به ما…..
میگه و میزنه بیرون بدون اینکه خبر داشته باشه این آخرین باری بود که دخترش رو دیده…..
صورتش رو با دستاش میگیره و شروع میکنه به گریه کردن…..
باورش نکردن….حتی مادرش….رفت…میدونست حالش بده ولی بازم رفت……تنهایی و بدبختی چمبره میزنه رو قلبش….
هم بی آبرو شد و هم تهمت دزدی از پدرش افتاد گردنش….
نفرت از خانواده ای که روزی جون هم براشون میداد تو قلبش جوانه میزنه و قسم میخوره امشب آخرین باری بود که پدر مادرش و خانواده ش رو دیده……
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگم نکنه محمدحسین پدرشه
صدای محمد حسین و میشناسه دیگه بعدشم بعد تجاوز حامله شده محمد حسین اونجا نبود که ولی ایکاش اینجوری بود
خیلی احمقی ساره باید تو کلانتری از اون آشغال شکایت میکردی اونوقت دنبالش و میگرفتن و میفهمیدن برادر دست گلت دزده ای خدااااا طلوع انتقام بدبختیهای ساره رو بگیره فقط
به نظرم ساره جای ترحم نداره چون می تونست با اصلان نره کار پدر مادر و برادراش هم طبیعی است
ساره باید یک فرصت می داد بهشون و خودش رو ثابت می کرد و انتقامش رو از اصلان می گرفت و بی گناهیش رو ثابت می کرد نه اینکه فرار کنه و در لجن بیفته ساره دوباره اشتباه کرد
یعنی تو واقعا فکر میکنی بریدن سر ساره به خاطر یه تجاوز که خواسته ی خودشم نبوده کار طبیعیه؟
درضمن برادرای حرومی ساره خودشون سکه ها رو دزدین و انداختن گردن ساره ی بدبخت
با این حال ، این همه کتک ، فقط به خاطر تجاوزی که خودش هیچ رضایتی ازش نداشته؟
و به نظر تو این کارشون طبیعیه؟
یا خدا…
عزیزم طبیعیه دیگه…نرماله
طبیعی بودن به معنی انسانی بودن و درست و حق بودن و شرافتمندانه بودن نیست که😇وقتی هنوز یه عالمه خانواده نکبت خیر ندیده ریخته که با دختراشون ب خاطر این که بهش تجاوز شده این کارو میکنن و جای این که هواشو داشته باشن میگن مایه بی ابروییه انگار از اولم از سر راه برداشتن آوردنش…از لحاظ آماری طبیعییه😚
از لحاظ شرف ؟! ن یه مشت بی پدرن ک ارزش دختر رو لا پاهاش میبینن😀🔪🔪🔪
اگه فقط سکه هارو دزدیده بود این کارو باهاش نمیکردن درد من اینه
چون بهش تجاوز شده و فیلمش رو دیدن دارن الکی غیرت فیک و یقه چاک دادن توخالی را میندازن:)))
منم بودم فرار میکردم
البته ن این ک برم معتاد بشم و با هر خری بخوابم
ولی فرار میکردم چون بودن تو فاحشه خونه کمتر لجنه از بودن با اون خونواده 😊😊ولی خب برمیگشتم حتی اگه چندیییین سال طول بکشه
و هم اصلان هم اون دوتای دیگه رو میکشتم
هم اون دوتا داداش عوضی رو
و ی کاری میکردم کل خونواده سیاه پوش بشن
اگه برادر آشغالش دزدی نمیکرد اصلانم برای انتقام ازش به ساره تجاوز نمیکرد ساره هم مثل هر دختری عاشق بوده و به عشقش اعتماد داشته در ضمن دختری که تو خونه مهر و محبت نبینه و مرتب کتک بخوره به هر دلیلی خیلی طبیعیه که با اولین محبت و توجه از طرف جنس مخالف گول میخوره و طرف میشه همه کسش دیدی که تو پارتهای قبلی هم نوشته بود برای پوشش برای دیر اومدن برادرای نازنینش کتکش میزدن و پدر و مادرشم تماشاگر بودن از اونطرفم نامزدش طردش کرده مقصر زندگی ساره در درجه اول پدر مادرشن بعد برادرای لجنش بعد اون امیر حسین نامرد عوضی که بازیش داد
از اول رمان فکر میکردم از طلوع بدبخت تر و بد شانس تر نباشه با اتفاقایی که واسش میفتاد، ولی الان میفهمم چقدر ساره بدبخت و بی کس بوده
طلوع با اینکه با بی کسی و بدبختی بزرگ شد ولی قویتر از ساره بود ولی با وجود قوی بودن به اونم مثل مادرش تجاوز شد حالا عاشق بارمان شد هیچ ولی باید از اون دو تای دیگه شکایت میکرد پدرشون و در میآورد تا حال اون دایی های آشغالش گرفته شه باید کاری میکرد برن بیفتن به پاهاش برای آزادی بچه هاشون
چرا ادامه تلفنی که به طلوع شد رو نذاشتین ببینم پدرش کی بود
دلم برا ساره سوخت
. برا بیکس بودنش.
برا اینکه کسی باورش نکرد حتی مامانش
برای اینکه حاج رستایی همه چیو میدونه ولی هیچ کاری نمیکنه
برای اینکه بارمان هنوز هم خودخواهه و برای به دست اوردن اموالش از بدبختی های ساره استفاده کرد… بارمان هیچ کاری نمیکنه
برای اینکه طلوع اگه بدونه چه بلایی سر مامانش اوردن چقدر نابود میشه و از بارمان طلاق میگیره که چرا هبچ کاری نکردی
ولی پایان داستان همیشه خوشع🙂
دیگه طلوع اون ادم معصوم و مظلوم نیست
قلب طلوع میشه یک سنگ بخاطر بدی های پدربزرگش
اما ساره هنوز نمرده ساره تو وجود طلوعه
و طلوع انتقام مادرشو میگیره🙂☺️
امیدوارم بگیره اما الان بارداره ممکنه بخاطر بچش بخاطر عشقش به بارمان کوتاه بیاد از طرفی طلوع خودش دلش از مادرش پره که ولش کرده و در حقش مادری نکرده ولی مطمئنم انتقام هیچی رو نگیره انتقام ظلم این مدتی که بهش کردن و هی حرومزاده بارش کردن و میگیره البته اگه باز پدر بارمان زرنگی نکنه و از طریق اصلان بلایی سرش نیاره
احساس میکنم همه ی اینا پیش زمینه اییه که نویسنده داره میده تا اگه هر بلای وحشتناکی سر رستایی ها اومد بعدا عاخ نگیم فقط کیف کنیم😂😂💔💔🤲🤲🤲🤲
هر بلایی سرشون بیاد حقشونه
هعی ساره
ای کاش به جای این که فقط بره
میرفت و برمیگشت و انتقام میگرفت:))))💔
شک نکن علت اینکه طلوع رو فرستاده سمت خانوادش همینه امیدوار بوده طلوع حقیقت و بفهمه انتقام بگیره
وااای چ تلخ☹️☹️☹️