کرایه رو حساب میکنم و خودمو میکشونم از سمت دیگه ی تاکسی پیاده میشم….از صبح که بیدار شدم کمرم درد گرفته بود و حالا با اینطور پیاده شدنم دردش بیشترم میشه….
به صفحه ی موبایلم نگاه میکنم و آدرسی که برام فرستاده بود…..
اطرافم رو از نظر میگذرونم و سمت در بزرگ آهنی میرم….
کوچه ی خلوت و عجیبی هست….با اینکه خیلی طویل و دراز ولی تعداد کمی خونه داخلش هست که البته خیلی بزرگ بودن خونه ها باعث شده تعدادشون کم باشه.….انگاری بیشتر شبیه خونه باغن تا خونه….
جلوتر میرم و میخوام زنگ بزنم ولی با دیدن دری که فقط رو هم گذاشته شده منصرف میشم…
در رو با دستم هل میدم که با صدای جیر جیر خیلی بدی باز میشه….
وارد میشم و با دیدن صحنه ی رو به روم دهنم از تعجب باز میمونه…..تا چشم کار میکنه فقط درخته….درخت های خیلی بزرگ و بلند…..
ترس عجیبی میفته به دلم….زمین پر شده از برگ های خشک و زرد پاییزی….باد میون درخت ها میپیچه و صدای ترسناکی رو ایجاد میکنه….وضعیت این خونه بیشتر به متروکه میخوره….انگار خیلی وقته که کسی تو این خونه نیومده…..
اینجا دیگه کجاست!!….میترسم و میخوام برگردم که موبایلم زنگ میخوره…..
با دیدن شماره اصلان فورا جواب میدم….
_ بیا جلوتر دخترم….نترس….الان خودم میام دنبالت….
میخوام بگم نمیخواد میخوام برگردم ولی تا بخوام دهنم رو باز کنم تماس رو قطع میکنه…..
حس ترس همه ی وجودمو گرفته ولی کنجکاوی و سوال هایی که از اصلان دارم این اجازه رو نمیده تا بخوام از این خونه بزنم بیرون….از طرفی هم مطمعنم پام به خونه برسه محاله بارمان اجازه ی بیرون رفتن دوباره رو بهم بده….اگه امروزم در رو قفل نکرده بود فقط و فقط به این خاطر بود که بهش گفتم باید برم سونوگرافی و قرار بود روژین رو بفرسته دنبالم تا با هم بریم دکتر…..
نگاهم باز به اطراف میچرخه…خودم خواستم بیام خونش…..میخواستم یه آدرس ازش پیدا کنم….ولی هیچوقت فکر نمیکردم آدرس همچین جایی رو بده….
طولی نمیکشه که قامتش از دور نمایان میشه….
با دیدنم سرعتش رو بیشتر میکنه…..
_ خوش اومدی دخترجان….خوش اومدی عزیزم….نمیدونی چقده از دیدنت خوش حالم…
ای حروم زاده ی زبون باز….
چقد دلم میخواد با همین دستام خفه ش کنم….
چند قدمیم وایمیسه و میخواد بغلم کنه که عقب میرم و این اجازه رو بهش نمیدم….
دستاش تو هوا میمونه و اینبار صورتش رو حرص میپوشونه……
_ خیلی خب….بریم داخل…بریم داخل که هوا سرده….بریم….
یه قدم دیگه عقب میرم و لب میزنم: داخل نمیام….بیرون حرف بزنیم بهتره….
_ اینجوری که نمیشه دخترم….بیرون هوا سرده…تو هم وضعیتت جوری نیست که بشه سرپا وایسی….
با دستام محکم بند کیفم رو میگیرم و میگم: من همینجوری راحتم…
نفسش رو کلافه وار بیرون میده و میگه: من راحت نیستم….قراره کلی حرف بزنیم و مدرک بهت نشون بدم…پس بهتره بریم داخل…در ثانی بهتره با خواهرای دیگت هم آشنا شی…من کلی ازت تعریف کردم…الان منتظرتن…نمیشه که بهشون بگم دخترم تا جلوی در اومد ولی تو نیومد….بریم…بریم که میدونم زیاد وقت نداری و دزدکی اومدی اینجا…..
میخنده و ادامه میده: هاان؟…درست نمیگم عزیزم…..
حرفاش به شدت تحریکم میکنه….عقلم بهم میگه همین حالا در رو باز کن و همون راهی که اومدی رو برگرد ولی با بارمان چیکار کنم که دیگه قرار نیست اجازه بده بیام بیرون……
چشم رو عقلم میبندم و باهاش هم قدم میشم…دلشوره یه لحظه هم ولم نمیکنه…..نگاهم مدام در حال گردشه و اطراف رو از نظر میگذرونه….
از بین درخت هایی که سربه فلک کشیدن میگذریم و به خونه ی قدیمی دو طبقه ای که انتهای باغ میرسیم….
_ بیا عزیزم…بیا….
جلوتر میره و با صدای بلندی میگه: فرنوش…فرزانه….بیاین…بیاین طلوع اومده…..
انگار به پاهام وزنه آویزون کردن که اینهمه سنگین شدن و باهام راه نمیان….
میترسم چیز خوبی در انتظارم نباشه….
دو دلی رو کنار میذارم و از چند پله ی ورودی بالا میرم….
در رو به آرومی هل میدم و وارد میشم…..
سالن خیلی بزرگی رو به روم هست….البته یه سالن خالی….بدون هیچ وسیله ای…..
_ بیا جلوتر طلوع….بیا الان دخترا هم میان پایین…..
صداش رو از جایی که نمیدونم کجاست میشنوم…..
چقدر همه چیز اینجا عجیبه و حسی بهم میگه چقدر اشتباه کردم که اینجا اومدم…..
سکوت وحشتناکی تو این خونه حاکمه….و جز صدای باد که از پنجره داخل میاد هیچ صدایی رو نمیشه شنید….
_ طلوع جان…..
میخوام قبل از اینکه ببینتم بیرون بزنم….یعنی باید اینکار رو انجام بدم…..این ادم همونی بود که با نقشه ساره رو کشوند تو خونش و بدترین بلا رو سرش اورد…..
عجب احمقی بودم که بهش اعتماد کردم….
میچرخم و میخوام بیرون بزنم که در یهویی و با یه هل محکم بسته میشه…..
جیغ بلندی میکشم و میخوام بازش کنم که با دیدن شخصی که در رو هل داده بود دهنم از تعجب باز میمونه…..
کامران!!…..
خدای من…
اینجا چه خبره!!؟….
صدای خنده و قهقهه باعث میشه به سرعت بچرخم……
_ عین همون مادرت یه احمق به تمام معنایی…
تمام وجودم به لرزه در میاد…خدایا….عجب حماقتی کردم….
_خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی احمقه اصلان…
_ اره….میدونم…از اینجا اومدنش مشخصه….یه ذره از هوش من رو به ارث نبرده کودن…..
دستایی از پشت شونه هام رو میگیره و میچرخونتم…..
_ خب…خب….طلوع جان مشعوف…بهت گفته بودم یه روز بالاخره باهات تسویه میکنم…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خاااااکککک عالمممم تو سرت طلوع 😡😡😡😡خیر سرت دفتر خاطرات مادرت و خوندی احمققققق برا چی پاشدی رفتی خونش آخه دیوانه
ای واااای طلوع که هربار باید حرص بخورم از ندونم کاریات
خوبه همه بهش تذکر دادن به اصلان نزدیک نشه
ینی اصل حماقتو کرد دختره
احمقانه ترین رمان این سایت
که یه دختر ۱۳ ساله نوشته انگار
هیچیش منطقی نیست
خب واسه چی خووندیش تا اینجا
انتقاد داری درست بگو چرا دیگه تخریب میکنی
تخریب نمی کنم چیزی رو که برداشت کردم رو گفتم
وای نه تورو خدا دیگه نه
کامران کیه کی بود؟
کامران کیه؟؟؟؟؟
از بس که دیر ب دیر پارت میزارین آدم یادش میره کی ب کیه
همون که پارت های اول داشت بهش تجاوز میکرد
طلوع احمق دلم میخواد خفش کنم بغور نکرد جز بارمان هیشکی طرفش نیس
میشه بگی کامران کیه؟
عمومی که تو خونه ساره می خواست به طلوع تجاوز کنه فیلماشو فرستاد برا امیر علی
واییییییی خاک تو سرت طلوع😐
همون پسره که پیش مامانش بود دیگه همونی که رابطش باامیرعلی روخراب کرد
همون بارمان عوضی باعث شد کار به اینجا بکشه اگه طرف پدر آشغالش و نمیگرفت و همه چی رو به طلوع میگفت طلوع هم چنین حماقتی نمیکرد هر بلایی سر طلوع بیاد مقصر اولش بارمانه
خاکبرسرش یعنی ایندفعه هربلایی سرش بیادحقشه دختره ی احمق 🤬🤬مغزم روبه انفجاره