سر و صدای بیرون از اتاق کمتر میشه و من از شدت سردرد پلک هام رو محکم فشار میدم….چهره ی حاج رستایی با اون اخم های درهم و صورتی که سعی در خنثی شدنش داشت جلوی چشمام نقش میبنده…..مثل همیشه میخواست اهمیت نده به حرفام ولی انگاری نتونست….نتونست که بدون حرفی از خونه زد بیرون…..نه فقط اون، بلکه مرضیه خانمی که تا چند دقیقه پیش صدای حرف زدنش با دختراش و بارمان میومد و نمیدونم الان که ساکت شدن از خونه رفتن یا نه….
چقد حس تنفر رو دلم سنگینی میکنه….تنفر از همه….از اون مثلا پدری که میخواست زنده زنده بسوزونتم……هی دنیا….یه زندگی بهم بدهکاری….
در باز میشه و نگاهم همون سمت کشیده میشه…
چهره ی گریون و آشفته ی روژین تو چهارچوب در قرار میگیره…..
جلوتر میاد و رو بهم میگه: یعنی چی طلوع….این حرفا چی بود زدی…هاا؟…خجالت نمیکشی پای بابای منو وسط میکشی….
خیلی وقتکه به پشت دراز کشیدم و حالا نمیتونم بدن خشک شده م رو تکون بدم…..
قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم صدای بارمان بلند میشه…
_ بیا بیرون بذار استراحت کنه…..
روژان: چی رو استراحت کنه…نمیبینی چطور همه رو ریخته بهم….زن بود تو گرفتی؟….واقعا که….معلوم نیست از کدوم گورستونی اومده و حالا واسه ما شاخ شده….
بارمان: بهتره دهنتو ببندی و کمتر رو اعصابم بری……
روژان: مامان نمیخوای بهش چیزی بگی….
صدایی از مرضیه خانم بلند نمیشه…..در واقع خودمم متعجب میشم….از این یهو ساکت شدن…..
روژین بدون اینکه جوابی ازم بگیره در و میبنده و طولی نمیکشه که صدای بهم خوردن در بیرونی رو هم میشنوم…..
دستم رو شکمم میشینه و دیگه هیچ برآمدگی حس نمیکنم….ندیدمش…بارمان نذاشت….وجودم خواهانشه….همه ی وجودم…..من دوسش داشتم….کوتاهی کردم در حقش…عذاب وجدان همه ی روحمو گرفته…لعنت بهت اصلان…چه جور پدری هستی…..لعنت به همتون……
صدای باز شدن در میاد و بارمانی که سمت پنجره میره…..
از پشت سر بهش نگاه میکنم…هیچ حسی بهش ندارم…..هیچی…..
_ اینکه خیال میکنی دست رو دست گذاشتم و کاری نمیکنم برام عذاب آوره طلوع….
پوزخندی همه ی صورتمو میگیره…..
_ اینکه تو هم خیال میکنی من دست رو دست میذارم و کاری نمیکنم برا منم عذاب آوره….
برمیگرده و لبه ی پنجره میشینه…..
_ قانونی پیگیری میکنم….نمیذارم قسر در برن….نه اصلان و نه اون حرومزاده….
سرم رو به معنی خوبه تکون میدم و میگم: منم قانونی پیگیری میکنم…..با فیلمی که قراره بهم بدی اصلان کارش تمومه….
با شنیدن فیلمی که به زبون میارم زیر چشمی بهم نگاه میکنه…..
از اینکه بازم مقاومت میکنه حرص همه ی وجودمو میگیره…..
با کمک تخت و به سختی میشینم….
_اینجور نگاه کردنت یعنی چی؟…..هاان؟….اصلان دیگه قراره چه بلایی سر و من و مادرم بیاره که رگ غیرت مردای رستایی یه کم، فقط یکم تکون بخوره…..
بلندتر داد میزنم: منو دزدید و داد دست کامران….کامرانی که بارهای بار میخواست بهم تجاوز کنه…من چند روز تو یه دخمه داشتم جون میدادم از درد….بچه ی من تو شکمم خفه شد و مرد….باز میخوای به خاطر پدرت دهنتو ببندی….باشه ببند، ولی این رو بدون دیگه بچه ای نیست که بخوای باهاش تهدیدم کنی….رفت….الان فقط خودمم و خودم….آییییییی…..
جای عملم تیر میکشه و من نمیدونم برا کدوم یک از بدبختیام زار بزنم……
میخوام خم شم ولی با بالا آوردن زانوم بخیه های بین پاهام کش میان….جیغ بلندی میکشم و از ته دلم شروع میکنم به گریه کردن…..
تند سمتم میاد و پایین پام میشینه….
_ چیکار میکنی دیوونه….چته تو….خیر سرت بالا پایینت عمله…..چته یه دیقه یه جا بند نمیشی…..
میخواد دستشو زیر زانوهام بذاره و بلندم کنه که نمیذارم……
_ بر…..برو اونور…..خودم….خودم میتونم……
هق هقم اجازه نمیده درست و حسابی حرف بزنم……
بالا میاد و کنارم میشینه…..سرش جلو میاد و شقیقه م رو میبوسه…..
_ بخدا ازشون نمیگذرم طلوع…..نمیگذرم….فقط بهم فرصت بده….خودتو نابود کردی با این سرخود بازیات….بچه ای که الان دیگه نیست بچه ی منم بود…..منم دوسش داشتم…لحظه شماری میکردم تا به دنیا بیاد….خودت قرار گذاشتی با اصلان و با حماقتت از هر دومون گرفتیش….
میپرم وسط حرفش و میگم: اگه باهام همراه بودی این اتفاق نمیافتاد…..من ازت اون فیلم رو میخوام…..بخوای بازم پشت پدرت در بیای دیگه منو نمیبینی……
*
_ تو رو خدا طلوع…باز شر درست نکن…بارمان بیاد خونه ببینه نیستی پاچه منو میگیره….
موبایل رو میذارم تو جیبم و سمت در میرم….میدونم ازم دلخوره ولی با این وجود حرف بارمان رو رد نکرد و برا مراقبت ازم امروز صبح اومد….از نظر اونا من به پدرشون تهمت زدم….ولی خب….وقتی شوهرم راضی نشه حتی پیش خانواده ش واقعیت رو بگه از هیشکی دیگه انتظار ندارم…..
_ بهش بگو رفته خونه ی مادرش….
چقد راه رفتن سختمه….دستمو به چهارچوب در میگیرم و با نفس عمیقی بیرون میزنم…..
میشنوم که لحظه ی اخر میگه: کدوم مامان؟….چی میگی تو؟…اصن کجا میری با این حالت؟….
بدون جواب در رو کامل میبندم و وارد آسانسور میشم….
چیزی برا از دست دادن ندارم…هر چی بود تموم شد…..تمومم کردن….
من الان راضی هستم به مرگ خودم…فقط دوست دارم ذلت رستایی ها رو ببینم و بعد بمیرم…..
در همیشه باز رو هل میدم و داخل میشم…..آخرین باری که اینجا بودم برا برداشتن مدارکم و نشون دادنشون به بارمان بود….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
باز رفت یه هفته بعد پارت بزارید
پارت نمیدین
مادر پدر بزرگ بارمان میدونن واسه همین بود وه هیچی نگفتن ساکت موندن
به نظرممادر بارمانم میدونه برا همین ساکت شد.
خانمشاهانی بازم پارت بذار لطفا
بارمان مادر به خطااااااااااا
لعنت بهت بارمان لعنتتتتتت
دلم میخواد بارمان و خفه کنم
چه دلی داره این طلوع، هنوز که نمیدونه شاید کامران برادرش باشه باز رفته دیدنش
شایدم چون الان ساره رو بیشتر شناخته همین طوری رفته
توروخدا دوباره پارت بذار همتا جان
طلوع برا دیدن کامران نرفته که
اونجا تنها جاییه که داره کامرانم اونجا زندگی نمیکنه که فقط برای آزار ساره میمومده اما من یکی از خدامه اونجا باشه و به طلوع بگه که حمید پشت ماجرا بوده الان تنها جای امن برای طلوع پیش کامرانه که هم انتقام بگیره و هم دست اصلان و حمید بهش نرسه و نکشنش
کامران رو که مطمئنم نمیبینه دیگه اونجا ولی منظورم اینه خیلی دلش نترس شده دیگه
البته بیچاره اینقدر بلا سرش اومده دیگه نمیترسه
ولی کاش ببینه
آره مرگ بچش تیر خلاص بود بهش دیگه آب از سرش گذشته هیچی براش مهم نیست
وای طلوع دیوانه مگه نمیدونه اصلان و حمید ببیننش تنها میکشنش کجا میره باز
ممنون خانم شاهانی که پارت دادی
فک کردی زن و بچه حمید بهش نمیگن طلوع زندست؟طلوع اونجا هم جاش امن نبود
اونجا بارمان خودش میرفت بیرون روژین پیشش بود
فک کردی حمید بخواد تو همون خونه نمیتونه کارش و بسازه؟وقتی روژین پیششه راحت میتونه بره اونجا و اینکه بارمان میدونه پشت این ماجرا هم پدرشه وگرنه نمیرفت تهدیدش کنه ولی ساکته پس شک نکن طلوع رو تو خونه بارمانم بکشه بازم سکوت میکنه و یه جوری نشون میدن که خودکشی کرده
خواهش ميكنم همتا جان فردا هم پارت داشته باشيم يكم طولاني تر … مرسي از پارت امشب
این دوباره کجا رفت واسه خودش؟
واااییی روژین چقد احمقه که زنگ نمیزنه به بارمان
نه اینکه بارمان خیلی مررررده و پشت همسرش😏😏اون از همه بهتر میدونه که پدرش پشت قضیه دزدیدن طلوعه ولی بازم پشت پدرشه با کارایی که کرد حتی وقتی دید خانوادش به طلوع توهین کردن بازم نگفت حق با طلوعه انتظار داری بازم بمونه پیش همچین مردی؟
بدبخت