*
_ آخه این چه حرفیه پدر من؟…بعد از این همه مدت پا شدین اومدین شرکتم برا زدن این حرفا؟….چه دلم خوش بود حاج رستایی بزرگ بالاخره تشریف اوردن اینجا……
_ دست بردار حمید….برا شنیدن این حرفا نیومدم….
_ پس چی آقاجون؟…چی میخواین بشنوین؟…اصن چی دوست دارین بشنوین؟…من و متهم به چی میکنی پدر من؟…یعنی من اینقد بی غیرتم که همچین کاری رو انجام بدم؟….اصلان رو من معرفی کردم درست، ولی کف دستمو که بو نکردم همچین آشغالی از اب در میاد….ساره هر بلایی سرش اومده تاوان کارا و هرزه بازیای خودش بوده…خودش با پای خودش رفته بود خونه ی اصلان….حالا دختر حرومزاده ش ادعای چی داره؟…حرف مفتی زده و شماها رو هوا گرفتینش….و اومدی….
_ اگه اون سکه ها رو ساره برداشته بود دلیلی نداشت اون بلا رو سرش بیارن و ازش فیلم بگیرن….
با چشم های ریز شده خیره میشه به پدرش…پدری که عملا داره متهمش میکنه…..پوزخندی میشینه گوشه ی لبش….
_ عجب…پس حاج رستایی الان به یاد دخترش افتاده…..اونم دختری که زیر خروار ها خاکه….به نظرتون یکم زود نیست؟…..
پاش رو از رو پاش برمیداره و به جلو خم میشه….خیره میشه به پسری که انگار تازه کم کم داره میشناستش…..
_ یه سال بعد از اونکه شرکت رو راه انداختی حاج ملکان اومده بود سراغم….یادت میاد؟…همون شبی که اومدم جلو خونت و بهت گفتم وامی که گفته بودی واریز شده به حسابم واریز نشده بود…..در واقع اصلا همچین وامی وجود نداشت….بهونت رو گذاشتی رو چی؟…رو اینکه باغ های پدر مرضیه رو فروختن و سهمش رو بهش دادن…..پیگیری کردم و فهمیدم بازم دروغ گفتی، ولی به روت نیاوردم…گفتم سن و سالی داری و به خودت مربوطه چه جور بخوای زندگی کنی…..به روت نیاوردم چون یه درصدم قضیه ی سکه ها به ذهنم خطور نمیکرد…باور اینکه اینهمه نامرد باشی برام غیرممکن بود…..ولی حالا…..از همین لحظه از نظر من متهم اصلی هستی، پس هر چی داری رو کن تا ثابت کنی تو دزدیدن سکه ها نقشی نداشتی…..
بلند میشه و میچرخه و سمت در میره…
دستش به دستگیره نمیرسه که صدای حمید بلند میشه….
_ خیلی دیره برا این حرفا حاج آقا….خیلی….
*
_ بسه بابا، چقده مگه سرتو تکون میدی؟…دل و رودت زد بیرون که….
______________
_ با توعم کامران….عجب غلطی کردم بهت گفتما….
کامران اما تو عالم خودش غرقه…چهره ی طلوع وقتی التماسش میکرد برسونتش بیمارستان جلو چشماشه…..
_ اگه زودتر میبردمش بچه ش زنده میموند….
_ حالا کاریه که شده….
تیز میچرخه سمت داریوش…..
داریوش: چته خب…..پاچه منو چرا میگیری؟…جای این حرفا یه راهی پیدا کن باهاش آزمایش بدی؟…..شاید واقعا هم خواهرت نباشه….
_ دعا کن نباشه….دعا کن…..
میگه و بلند میشه و رو به روی دریا وایمیسه….موج جلو میاد و پاچه های شلوارش رو خیس میکنه…..عقب نمیکشه و به آسمون نگاه میکنه…..وجودش پر میشه از خشم وقتی به این فکر میکنه که همه ی عمر بازیچه ی اصلان بوده…..
پلک هاشو محکم رو هم فشار میده و میگه: یکی رو بزار به پای طلوع….میخوام ببینم کجا میره که تنها گیرش بیارم…..
_ خودم از قبل فکرشو کرده بودم….طلوع برگشته خونه ی ساره….
*
_ خیلی نازه بخدا…ببینش….ولی زهرا اصن به تو نرفته…
_ بیارش پایین تر خب….نمیتونم تکون بخورم که….
دستمال رو صورتش رو کنار میزنه و چهره ی صورتی و تپلش مشخص میشه…..نگاهم به دستای کوچولوش میفته……
چشم از تخت کنارم میگیرم و خیره میشم به رو به رو…..
_ یعنی دختر من هم همینقد ناز بود…..حتما بود….شاید براش مادر خوبی بودم…من دوسش داشتم….حتی….حتی اگه خوب هم نبودم ولی حتما دوسش داشتم….
اشکم از گوشه ی چشمم پایین میاد که با دست پاکش میکنم…..
روژین: آروم باش عزیزم….خدا بزرگه…تو که سنی نداری…حالت که بهتر شد باز اقدام کنین برا بچه…
پوزخندی میشینه گوشه ی لبهام…..بیچاره روژینی که خبر نداره من حالم که بهتر شه اقدام نمیکنم برا بچه….اقدام میکنم برا طلاق…..
صدای موبایلش بلند میشه و برا جواب دادنش از رو صندلی بلند میشه….
_ سلام…خوبی…خوبه، بهتره…نه هنوز دکتر نیومده….مسکن براش زدن دیگه..بهتره خدا رو شکر…..باشه…باشه ….خداحافظ…
دوباره میشینه رو صندلی و میگه: بارمان بود….بیچاره چقدم نگرانت بود…
حرفی نمیزنم که باز میگه: بخدا با یه هول و ولایی زنگ زد گفت طلوع بی هوش شده خودتو برسون بیمارستان که گفتم الان از پشت گوشی سکته میکنه….
بازم سکوت رو ترجیح میدم….در واقع تمایلی به حرف زدن با هیشکی رو ندارم…..دلم فقط سکوت میخواد و سکوت….تموم ذهنم بچه ای شده که میتونست باشه ولی…..الان نیست……
میدونم که میدونه بین من و برادرش اخلاف افتاده….اینجور حرف زدنش هم برا همینه….میخواد مثلا مینمون رو درست کنه…ولی…..
_ گفت اگه حالت بهتره جواب تماساش رو بدی….
نفس عمیقی میکشم و میگم: خوب نیستم…..
_ آخه…
_ نمیدونی دکتر کی میاد؟…
ناامید از حرف زدن باهام لب میزنه: صب کن برم بپرسم…..
_ میتونم خودم….دردم کمتر شده…..
_ دردت کمتر شده چیه؟…با همین کارات بخیه هات عفونت کرده دیگه…..
_ برا چی مرخص شدی تو؟…مگه قرار نبود چند روز بمونی؟….
با صدای بارمان سرمو بلند میکنم و بهش نگاه میکنم…..
روژین: دکترش گفت….گفت خونه بمونه براش بهتره…..
روژین دستمو ول میکنه که دست بارمان دور کمرم حلقه میشه…..
کاش جون اینو داشتم تا ازش فاصله بگیرم….سمت ماشینش میریم که میگم: من با تاکسی میرم…راهمون به هم نمیخوره…..
چهره ش رو نمی بینم ولی حرصی که تو صداش هست کاملا آشکاره…..
_ تموم کن این مزخرفاتو….
دستمو به ماشین تکیه میدم و میچرخم طرفش…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه داره بی مزه میشه چون پارتاش نامنظم میشه دیربه دیرپارت میده
پارت بعدی کو چرا اینقدر پارت دهی نامنظمه؟؟؟؟
سلام یک چیز جالب پسر دایی من همون موقعی که نویسنده این رمان گفتند مشکل کلیه دارند به دنیا اومده امشب جشن دندونیش هست کلی بزرگ شده وداره راه میوفته 😅😍
طلوع بدبخت
کثافط حمید
دهن آدمو باز میکنه به فحش
تازه آقا حمید داره دم از غیرت میزنه🤣🤣🤣🤣🤣🤣خدایی تو میدونی غیرت و چجوری مینویسن آشغال؟خجالتم نمیکشه بازم ساره رو متهم میکنه 😡
چی بگم🥲