فقط نگاهش میکنم….بدون حرفی….همه ی وجودم ازش خسته شده….
خیرگی نگاهم رو که میبینه پوف کلافه ای میکشه و فاصله ی بینمون رو پر میکنه….
_ سوار شو….بریم خونه با هم حرف میزنیم…
___________
_ حرصمو در نیار طلوع…یه ذره به فکر خودت باش احمق….
احمق….کلمه ای که بارهای بار از زبونش شنیدم…
رو بهش لب میزنم: احمقم….اگه احمق نبودم زنت نمی شدم…..
پوزخند صدا داری میزنه و سرش رو اطراف می چرخونه و در نهایت خیره میشه باز به صورتم…
خم میشه تو صورتم و با حرص میگه: میتونم همین الان به جای اینکه بریم خونه مستقیم ببرمت کلانتری و به جرم کشتن بچم ازت شکایت کنم، یه وکیل خوبم میندازم پشت پرونده…پس اگه به فکر خودت و حالت هستم روتو زیاد نکن..اونی که از خونه زد بیرون و رفت پیش اصلان تو بودی….میخوای خودتو به نفهمی بزنی بزن، ولی این چیزی از واقعیت کم نمی کنه…..در حال حاضر زنمی…بدون اجازه م حق نداری قدم از قدم برداری….الان که بریم خونه تا وقتی که اجازه ندادم حق اینکه بزنی بیرون رو نداری…..
در پشت سرم رو باز میکنه و با گرفتن بازوم میخواد بشینم که عقب میرم….
حرفاش همه ی وجودمو می سوزونه…..و باعث میشه حالم از خودم بهم بخوره…..
_ چی شده؟….
میچرخم و خیره میشم به روژینی که پشت سرم قرار داره….
_ طلوع….چته؟…واسه چی گریه میکنی؟….
گریه….دستام رو صورتم میشینه و با لمس خیسی صورتم متعجب میشم….اصن نفهمیدم کی گریه کردم…..
بارمان: روژین با ماشین خودت بیا….
_ باشه…ولی خب طلوع چشه؟….
_ چیزیش نیست….خوبه….
_ باشه چشم….
نگاه نگرانشو بهم میدوزه و با مکث سمت ماشین خودش میره….
_ بشین تو هم…..
بدون نگاه کردن بهش از ماشین فاصله میگیرم…
حالم اگه خوب بود با همه ی توانم فرار میکردم…..
صدای پاهاش رو پشت سرم میشنوم و در نهایت دستی که با قدرت رو شونه م میشینه….
بازوم رو محکم میگیره و سمت ماشین میکشونه…
بی ملاحضه و من از درد ضعف میکنم…..جونی تو تنم نیست و بدون مقاومتی رو صندلی میشینم….
در رو جوری بهم میکوبه که صداش تو گوشم اکو میشه…..
چشمام بسته ست ولی صدای بهم خوردن در و نشستنش رو میشنوم….
_ عقل یه بچه پنج ساله ازت بیشتره اینقدی که نفهمی….الان میفهمم دوست داشتنت چقده اشتباه بوده…..
پوزخندی میشینه گوشه ی لبم….
_ منو برسون خونه ی مادرم…
مشت محکمش رو فرمون میشینه….از جا میپرم ولی چشمام رو باز نمیکنم….
_ د آخه نفهم…بی شعور…برا چی حالیت نیست…تو هیچ جایی نداری جز خونه ی من…هیشکی رو نداری به جز من….میخوای بری تو اون یه وجب جا که چی….چی رو ثابت کنی؟….دیگه چی هست که نگفته باشی، هر چی بود رو گذاشتی کف دست حاج بابا و خانوادم…چی مونده که نگفته باشی؟….
_ گفتن من توفیری نداشت…خودت باید بگی….جلوی خودم…فیلمی هم که دستت هست بهم بدی….میخوام رو اون فیلم شکایت کنم….اگه میدی که باهات میام، اگه هم نه منو برسون خونه ی ساره..
نفس های خشمگینش تو فضای کوچیک ماشین میپیچه….حقیقتا هم دلم براش میسوزه هم ازش بدم میاد…..
_ حواست هست چی گفتم دیگه؟….
سرمو تکون میدم که سمت در میره….
_ داروهاتو بخور باز بستری لازم نشی….درد اگه داشتی بهم زنگ بزن…خودمم زود میام….اگه تونستی یکمم راه برو بخیه هات بگیره….
میگه و با باز کردن در بیرون میزنه….
نگاهمو به خونه ای که خیلی وقته دیگه کاری باهاش نداشتم میندازم….کاش میشد همه چی رو فراموش کنم….هر چی جلو میرم و هر کاری میکنم هیچ اتفاقی که به نفع خودم باشه نمیفته….
دلم این زندگی رو نمیخواد و از تنهایی و بی پناهی هم میترسم…..
باهاش اتمام حجت کردم….قرار باشه اینبار باهام راه نیاد برای همیشه از زندگیش بیرون میزنم….هر اتفاقی هم که بعدش بیفته مهم نیست…..
*
داریوش در ماشین رو باز میکنه و میشینه….
کامران: چی شد؟..
_ خونه ی ساره نرفت…
_ پس چی؟….
_ رفت خونه خودش…شوهره اجازه نداد….
کامران ازش چشم میگیره و به رو به رو خیره میشه….
_ باید یه جورایی مطمعن شم….
_ چرا از خود اصلان نمیپرسی؟….یا محمود؟…
نفسش رو به شدت بیرون میده و میگه: حرومزاده تر از اونن که راستشو بگن…
ماشین رو روشن میکنه و با سرعت شروع میکنه به روندن…
_ یواش تر بابا….کجا میری؟….
_ خونه ی طلوع…..
_ چی؟…..
با داد میگه و اخمهای کامران از این دادش تو هم میره….
_ زهرمار، گوشمو کر کردی احمق..
داریوش: احمق تویی دیوانه….میخوای بری اونجا چیکار….پات برسه اونجا یه سوته زنگ میزنن پلیس….بارمان چپ و راست کلانتری و آگاهیه…خیال میکنی نشسته یه گوشه تا تو بری با زنش حرف بزنی….
_ دهنتو ببند داریوش…باید مطمعن شم طلوع خواهرمه یا نه؟……
_ آره….ولی نه از هر راهی… بگیرنمون معلوم نیست چه بلایی سرمون میارن….جرم ما هم آدم ربایی هم آدم کشی….کم مجازات نداره که حالا میخوای دستی دستی خودمون و بدبخت کنی…
تند کنار خیابون نگه میداره..
خم میشه و در سمت داریوش رو باز میکنه…
_ هرررری…..من راه دیگه ای به ذهنم نمیرسه جز آزمایش دادن……باید باهاش حرف بزنم…اینجوری هیچ کاری از دستم برنمیاد….نه میشه سمت اصلان رفت، نه محمود….نه اون حمید رستایی…..اگه طلوع خواهرم باشه یعنی هر چی بهم گفتن دروغ بوده، گولم زدن…فریبم دادن….اگه نباشه هم هر چی پل پشت سرم بوده رو خراب کردم…..د آخه باید همه چی رو بدونم تا یه خاکی توسرم بریزم یا نه؟…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خانم شاهانی عزیز ،خوب شد حالتون ،ممنون برا پارتا ،اگر ان شاالله بهترید لطفا”پارتارویکم زودتروطولانی بزارید،ممنون،زنده باشید
یکم زود به زود پارت بدی بد نیستا
دیربه دیرپارت میدی همینم که میزاری بازکمه
بارمااان عوضی آشغااال البته تو هم پسر اون پدر لجنی توقعی ازت نیست آخه مگه طلوع خواست حامله بشه؟به زور حاملش کردی تو که داشتی میدیدی خودش و به در و دیوار میزنه بخاطر پدر آشغالت باهاش همراهی نکردی و این شد نتیجش قاتل اون بچه تویی عوضی نه طلوع
ممنون خانم شاهانی کاش پارت گذاری رو منطم میکردین
چه عجب به خودت زحمت دادی بعد 6روز پارت بزاری
واقعا دلم میخواد تشکر کنم ولی بعد ۶ روز این خیلی کمه