_ باورم نمیشه بارمان!…هی با خودم میگم نکنه من دیروز اشتباهی شنیدم….آخه بارمان و تجاوز!!….
_بسه روژین…حوصله شنیدن این حرفا رو ندارم….
_ یعنی چی آخه…حوصله ندارم یعنی چی؟…میدونی با حرفایی که زدی چه آتیشی انداختی تو خونه…میدونی مامان رفته شهرستان…آخه…
_ آتیشو من ننداختم…هر اتفاقی بین من و طلوع افتاده به خودمون مربوطه….پس گندکاری های بابا رو پای من ننویس…اینجا هم جای زدن این حرفا نیست….تمومش کن، الان طلوع بیدار میشه….
خیلی وقتکه بیدار شدم…ولی حوصله ی اینکه چشمام رو باز کنم ندارم…بارمان و روژین نمیدونن و خیال میکنن هنوزم خوابم…..ترجیح میدم همین فکر رو کنن…من دیگه چشم دیدن هیچکدوم رو ندارم….دکتر گفته بود سکته رو رد کردم….مسخره ست….مگه من چند سالمه که باید سکته کنم….
_ سلام علیکم….
با شنیدن صدای دکتر چشمام رو باز میکنم و سرمو میچرخونم….اولین کسی که میبینم بارمانی هست که با چشمای نگران بهم خیره ست….این نگاهش رو نمیخوام….به نظرم خیلی دیره….
از من چشم میگیره و رو به دکتر میگه: چی شد آقای دکتر؟….
_ گفتم که بهتون آقای رستایی…خدا رو شکر خطر برطرف شده…فردا صبح خانمتون مرخصن…ولی خب باید بیشتر مراقب باشین….
دکتر با بارمان حرف میزنه و همزمان شرایط جسمی من رو بررسی میکنه و در آخر با گفتن اینکه با بارمان کار داره با هم میزنن بیرون….
با چشمام رفتنشون رو دنبال میکنم که روژین بهم نزدیکتر میشه….به چهره ی ناراحتش نگاه میکنم….تنها دوستی که تو خاندان رستایی دارم….
_ باور کن ما هیچکدوممون خبر نداشتیم طلوع….این دو روز همش تو شوکیم…باورمون نمیشه بارمان همچین کاری باهات کرده….اصن برامون خیلی عجیبه…ولی خب حتما…یعنی مطمعنم برات جبران میکنه…هاان؟…مگه نه عزیزم؟….
فقط نگاهش میکنم….چه زود پشت برادرش درومد….دلم میخواد بهش بگم آره خب برام جبران کرد…اونم چه جبرانی….مثلا اینکه از تنهایی و آوارگیم نهایت استفاده رو برد و با دوست دارم های دروغینی که گفت باعث شد چشم رو همه چی ببندم و باهاش ازدواج کنم…بعدم بدون اینکه بخوام باردار شدم…بدون اینکه به عنوان مادر ازم سوال بشه اصلا آمادگیش رو دارم یا نه….سکوت میکنم….حرف زدن برام سخته…حوصله ی بحث با هیشکی رو ندارم…دلم میخواد رو پیشونیم بنویسم حق با همه ی شماست…من هیچ حقی ندارم…فقط ولم کنین به حال خودم….
دستش جلو میاد و رو سرم میشینه…نگاهمو به دیوار رو به روم میدم….مدام کلمه ی سکته تو ذهنم چرخ میخوره…هیچوقت فکر نمی کردم آدمای به سن منم سکته کنن….ولی قلب و روح ادم که بیش از حد آسیب ببینه دیگه سن و سال براش معنایی نداره…..نمیدونم روژین سکوتم رو پای چی میذاره…ولی بدون زدن حرف دیگه ای بیرون میزنه….
بیرون میره و من اسم کامران مویزاد تو ذهنم پررنگ میشه….
*
_ دلیلت قانع کننده نیست کامران….نه برای من، و نه برای پلیس…پرونده ت الان تو مرحله ی مقدماتی…اینکه خودت به این صراحت گفتی قاتلی باعث میشه پرونده ت بسته بشه و بفرستنت دادگاه….به هر حال تو همچین پرونده هایی اقرار متهم مهمترین چیزه….
_ من حوصله ی اینکه الکی دور خودم بچرخم ندارم جناب…صد بار دیگه هم برگردم عقب اصلان رو میکشم…میکشم چون داغم کرد…نوجونی و جوونیم رو به باد داد….باعث شد به خواهر خودم چشم داشته باشم و زندگیش رو خراب کنم….البته نه فقط اون…خیلی های دیگه هم هستن که اگه اسمی ازشون ببرم خیلی چیزا عوض میشه…منتها اون میمونه بعد از آزادیم…..
پوزخندی میشینه گوشه ی لب محمدحسین….
_ مطمعنی قراره آزاد بشی….
سرش رو با اطمینان تکون میده و میگه: اونکه صدالبته….هستن کسایی که اگه نخوان اقدام کنن پته شون رو میندازم رو آب….مطمعنم برا آزادیم تلاش میکنن….
_ عجب….به هر حال من وکیلتم…باید همه چیز رو بدونم تا بتونم کمکت کنم….بهتره هر چی میدونی بهم بگی….
_ میگم….ولی نه تا وقتیکه جای الان تو طلوع ننشسته باشه…
نفسش رو بیرون میده و رو به کامرانی که با دستای بسته اونور میز نشسته میگه: بعید میدونم طلوع دلش بخواد برای یه ثانیه هم ببینتت….
از این حرفی که خودشم میدونه چقد حقیقت داره عصبی میشه و دستاش رو محکم میکوبه رو میز…
_ طلوع جز من کسی رو نداره…اینو خودتون هم میدونین…بدی کردم در حقش ولی روحمم خبر نداشت خواهرمه….منه احمق اگه یه درصد میدونستم بینمون نسبتی هست گوه میخوردم به چشم دیگه ای نگاش کنم….دلیل اینکه الانم ابنجام همینه….
_ وقت تمومه…..
با صدای ماموری که جلو در ایستاده ادامه ی حرفاش رو با سرعت بیشتری میزنه….
_ بهش بگو باید ببینمش…بگو من دیگه هیچ خطری برات ندارم…بگو براش پشت و پناه میشم….بهش بگو کامران قسم خورد برات جبران کنه….بگو که باید ببینمش….بگو من هر پلی پشت سرم بوده رو به خاطرش خراب کردم….بگو خونه ی چند میلیاردی که قرار بود به اسمم بزنن و نخواستم…بگو تنها کسی که الان تو دنیا برام مهمه خودشه….
_ بلند شو آقا….بلند شو….
از پشت میز بلند میشه…..نگاهش همچنان به محمد حسینی هست که بدون حرفی خیره ست بهش…..
*
از وقتی بخیه ها رو کشیدم خیلی بهتر میتونم راه برم…..جلوتر از بارمان از بیمارستان میزنم بیرون….
الان دیگه راحت تر میتونم تصمیمم رو بگیرم….
سمت ماشین میرم و با باز کردنش میشینم…..
تو فکر اینم که چه جوری شروع کنم که در باز میشه و میشینه….
بدون حرفی ماشین رو روشن میکنه و شروع میکنه به رانندگی کردن…..
_ نمیخوام بریم خونه…..
نگاهم به رو به روعه ولی زیر چشمی میبینم که میچرخه طرفم…..
_ کجا بریم پس؟….
_ نمیدونم….فقط حوصله ی خونه رو ندارم…..بریم یه جایی میخوام باهات حرف بزنم….
برعکس حرفایی که زدم ماشین رو تو پارکینگ خونه پارک میکنه و میچرخه طرفم….
_ بذار یکم استراحت کنی امشب میریم بیرون……
از اینکه به حرفم اهمیت نداده دلخور میشم و با باز کردن در ماشین و محکم بسته شدنش سمت آسانسور میرم……
در رو باز میکنه و با فشار دادن دستش رو کمرم داخل میرم….
دور تا دور خونه رو از نظر میگذرونم…..دیگه نه لباس های انداخته شده رو مبل ها برام اهمیت داره و نه ظرف های نشسته ی تو آشپزخونه…..
سمت نزدیکترین مبل میرم و میشینم…
بارمان اما انگار نه انگار که ازش خواستم باهم حرف بزنیم….
میخواد طرف اتاق بره که میگم:فکر کنم ازت خواستم که با هم حرف بزنیم…..درسته؟…..
پشت بهم می ایسته و جلوتر نمیره…..
میچرخه و درحالی که سمتم میاد پالتوش رو هم درمیاره و میندازه رو دسته ی مبل…..
رو به روم میشینه و دستاش رو تو هم قفل میکنه و خیره میشه بهم…..
_ بفرما…..
به چشماش نگاه میکنم…با این نوع نگاه کردنش دست و دلم میلرزه برا حرف زدن….نگاهش شبیه وقتایی هست که خیال میکردم دوستم داشت…..یه دوست داشتن واقعی……حیف….
پلک هامو رو هم فشار میدم و با مکث باز میکنم…..
رو بهش شروع میکنم به حرف زدن…..
_ بذار همه ی حرفامو بهت بزنم بعد اگه خواستی تو حرف بزن……
نفسمو لرزون بیرون میدم….به نظرم سخت ترین کار ممکن قدم گذاشتن تو راهی هست که خودتم نمیدونی درسته یا نه؟…فقط میدونی که دیگه نمیتونی اینجوری ادامه بدی….
_ خب…..
با شنیدن صداش به خودم میام و رو بهش میگم: نمیدونم بهم حق میدی یا نه…..ولی من تصمیمی گرفتم که….که میخوام راهمو ازت جدا کنم بارمان….یعنی من….من طلاق میخوام….
_ باز شروع شد….
کلافه وار میگه و من کف دستمو رو بهش میگیرم….
_ صبر کن…خواهشا بذار حرفام تموم شه…..درک اینکه من دیگه نمیتونم باهات زندگی کنم نباید اونقد برات سخت باشه…..میگم سخت نباشه چون زندگی ما زندگی نرمالی نبود….من با خودم کنار نمیام بارمان…نمیتونم چشم ببندم رو اونهمه ظلمی که تو و پدرت در حق من و مادرم کردین…از پدرت و ساره هم که بگذرم از خودم نمیتونم….نمیتونم چون فریبم دادی….هیچی بدتر از این نیست برا یه زن که بفهمه بازیچه بوده…..اینکه بعدش حسی بینمون به وجود اومده مهم نیست….نمیگم تقصیری نداشتم…آره خب…منم داشتم…ولی حداقلش پای احساساتت رو وسط نکشیدم..با روح و روانت بازی نکردم….اینکه الان میگم نمیتونم باهات زندگی کنم حقیقته محضه چون واقعا نمیتونم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام میشه پارت بزاری لطفا دوتا پارت بزار
بزار یکم از ناراحتی ما خواننده ها کم بشه اگه میخوای خوشحال شیم :)💙
بلاخره چصی به حرف خواننده رمان گوش کردید خانم نویسنده آیا ما واسه تو یه شوخی ایم یا معطل اتیم یا عاشق چشم ابروتیم یه رمان میخواهی بزاری کل فصول سال تموم شد رمان تو تموم نشد
واقعا کامران فکر کرده حمید رستایی میاد آزادش میکنه؟
چه عجب زحمت کشیدین پارت گذاشتین منت گذاشتی سرمون
طفلکی طلوع