نگاهش رو با مکث میگیره و ولو میشه رو مبلی که روش نشسته….دستاشو بالا میبره و میکشونه به صورتش….میبینم چقد کلافه شده از حرفام و کارام….ولی خودم میدونم که در نهایت دارم در حقش لطف میکنم…بودن من تو زندگیش باعث میشه تا همیشه یه بار سنگین رو دوشش باشه…
_ تو هیچوقت با من خوشبخت نمیشی بارمان….همینطورم من با تو….خوشبخت نمیشی چون از بودنم خوش حال نیستی…تا یه حدی یهت حق میدم….به هر حال من دختر ایده آلی برا یه زندگی مشترک نیستم…خودمم و خودم….جز خودم هیشکی ندارم…نه خونه، نه خونواده، نه جهیزیه….من حتی یه جا نداشتم که بیای و اونجا ازم خواستگاری کنی….اینا رو بهت میگم چون باید واقع بین باشم…خیال میکردم وقتی شما ها رو پیدا کنم دیگه بودنتون نقطه ای میشه رو سر خط همه ی بدبختی ها و تنهایی هام…ولی….نشد…بدبختی هام که تموم نشد هیچ….چند برابر هم شد….باید قبول کنیم من و تو هیچ وقت نمیتونیم کنار هم باشیم…..
همه ی این حرفا رو خیره به پنجره ی قدی سالن زدم…بدون کوچکترین نگاهی بهش…..
_ گیرم که طلاقت هم دادم، بعدش قراره چی بشه؟.؟..
متعجب میشم….میچرخم طرفش…مزخرفه ولی انتظار این حرف رو نداشتم ازش…مزخرف تر از انتظاری که نداشتم حس غمی که بغض میشه تو گلوم….
من که خودم دارم پیشنهاد طلاق رو میدم دیگه چه مرگمه پس….
صورت خونسردش رو از نظر میگذرونم….باید الان ناراحت بوده باشه…نه اینکه خونسرد جلوم نشسته باشه…باید بگه چرت و پرت نگو طلوع…..ولی هیچی…هیچی و انگار منتظر جواب سوالیه که ازم پرسیده….
_ هااان؟…بعدش قراره چی بشه؟…بگو دیگه؟…قراره چیکار کنی؟…. من که تکلیفم مشخصه با خودم….تو همین خونه میمونم و ادامه ی زندگی…..سخت هست بدون تو، ولی خب مجبورم زندگی کنم…ولی تو چی؟….هوووم؟….
هنگ شده نگاهش میکنم…یعنی چی آخه؟….به صراحت داره میگه طلاقم میده….من….من طلاق میخواستم ولی آخه….نه اینجوری دیگه….این خیلی بی رحمانه ست…
دلگیر میشم از حرفاش و با ناراحتی میگم: اونش به خودم مربوطه….
_ خیلی خب…باشه…..طلاقت میدم ولی به یک شرط….
باورم نمیشه همچین حرفایی رو ازش میشنوم….
جا خوردنم رو خوب میفهمه که میگه: چته؟…مگه خودت همین و نمیخوای؟….پس ماتت برده چرا؟….
نفس عمیقی میکشم و رو بهش میگم: چرا…چرا….معلومه که همین رو میخوام….
_ منم میگم قبوله…طلاقت میدم….به شرط اینکه مهریه ت رو ببخشی…..
خدای من…..
این حرفش دیگه هیچ جوره تو کتم نمیره…اصن باورم نمیشه کسی که رو به روم نشسته باشه بارمان باشه….
فقط متعجب و دلگیر نگاهش میکنم که خودش باز زبون باز میکنه: میدونی که حق طلاق با منه….هزاری هم که پله های دادگاه رو بالا پایین کنی نمیتونی به راحتی طلاق بگیری…قاضی برا حرفات تره هم خرد نمیکنه…پس یا بشین و عین یه زن خوب زندگیت رو بکن یا مهریه ت رو ببخش و طلاقت رو بگیر…..
_ باورم نمیشه…..
جون میکنم تا همین دو کلمه رو هم به زبون بیارم….
اشک هام بدون اینکه بخوام رو گونه هام میریزه….
با دیدن حالم از رو مبل بلند میشه و سمتم بیاد….کنارم میشینه و دستانش برا بغل کردنم باز میشه که خودمو عقب میکشونم…..
_ آروم باش عزی…..
_ به من نگوو عزیزم….
حنجره م از دادی که میزنم میسوزه…..بلند میشم و رو بهش مینالم: به من نگو عزیزم…..من عزیز هیشکی نیستم…..من فقط خودمم و خودم….همین…برا هیچ بنی بشری هم عزیز نیستم…..چرتکه آوردی وسط بارمان….هااان؟…طلاقمو بدی به ازای مهریه؟…..تموم این مدت نگران مهریه بودی؟…آره؟….میدونستم هدفت از ازدواج دوست داشتن نبود ولی لااقل به خیال خامم که الان دیگه دوستم داری….به فکر مهریه بودی ولی….آره؟؟….
میخواد بلند شه که با همه ی توانم سمت اتاق خواب میرم…..
دیگه امکان نداره یه لحظه هم اینجا بمونم…..
_ ساره…ساره….ساره….
تنها کلمه ای که تو ذهن و زبونم میچرخه…..بهم گفته بود…..ازم خواسته بود…من التماسش کردم….من ازش خواستم…
_ لعنت بهم…لعنت بهم….لعنت بهم….
سمت کمد میرم و ساک لباسام رو بیرون میارم……
دستم برا برداشتن لباسایی که این مدت خریدم کشیده میشه ولی با فکر کردن به حرفای بارمان عقب میکشم….
فقط خودمم و خودم….با یه کوله ی کهنه و زوار در رفته…همین….
کولم رو بر میدارم و هر چی که از قبل برا خودم بوده رو جمع میکنم……چقدر دلم پره…واااای…. باورم نمیشه….چه حس و حال مزخرفی دارم…
_ تمومش کن…..
باروم رو میگیره و از جلو کمد بلندم میکنه…..
کوله از دستم میفته و دست خودم نیست که با همه ی قدرتی که تو جونم هست سیلی محکمی میکوبم تو صورتش…..
دستم به گز گز میفته و سینم از خشم بالا پایین میشه….
_ اینو برا این زدم که بفهمی من بازیچه ت نیستم لعنتی…..من عروسک خیمه شب بازیت نیستم…..نامردترین کسی هستی که در تمام زندگیم از نزدیک لمس کردم….تا الان ازت دلخور بودم از حالا به بعد ازت متنفرررم…..هر جایی که بگی و هر زمانی که بخوای میام امضا میکنم و مهریه رو میبخشم تا هر چه زودتر اسم نجس یکی از روستایی ها از تو شناسنامه م پاک بشه….از حالا تا اون موقع حق اینکه دنبالم بیای یا بهم زنگ بزنی نداری……
کوله رو برمیدارم و بدون اینکه منتظر جوابی ازش بمونم و بی توجه به چهره ی درمونده و هاج و واجش از خونه میزنم بیرون……
حالم بده و درونم ولوله ست….شروع میکنم به تند تند قدم زدن…نگران مهریه بود فقط….دوستم نداشت هیچوقت…..همش دروغ بود…..همش…..
*
_ حالت خوب نیست انگاری؟….
_ خیلی وقته که دیگه خوب نیستم…..
نفسش رو کلافه وار بیرون میده و رو به پدربزرگش میگه: از وقتی جلو چشمام میخواستن سر یه دونه عمه م رو ببرن…از وقتی دیدم چه جوری خون فواره زد….از وقتی هر شب با کابوسش خوابیدم…از وقتی که فهمیدم ساره بی گناه بوده…از وقتی فهمیدم پشت همه ی اون ماجراها بابام بوده….من خیلی وقته حالم خوب نیست…خیلی وقته….
نگاه حاج رستایی رو خونه ی شلوغ و درهم ریخته ی بارمان به گردش درمیاد….
_ طلوع نیست؟….
_ رفت…..
_یعنی چی؟…..
_ طلاق میخواد…..
_ طلاق؟!…
_ دارم به این فکر میکنم اگه یه نفر باشه که به خاندان رستایی عزت و آبرو بده، اون یه نفر قطعا طلوعه….گفتین حرف از مهریه بزن ببین چه جوری میمونه…زدم، ولی قرارش به رفتن بود….دختر تنهای آواره بی پول، نه من رو خواست، نه پولمو، نه خونمو…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
.
درود*
من تازه ۲ روز پیش برگشتم فلشبک🔙 اول تا اواسط این رمان بخونم قسمتهای۱تا۴۰ چقدر دلم برای این دختر(طلوع) سوخت چقدر دلم برای عشقش با نامزداولش{یجورایی شوهر••) امیرعلی سوخت•••••••💓💗💔
که بخاطر اون کامراان عوضی•••• ازهم جداشدن•
چقدر دلم برای دربدری و آوارگی این دختر سوخت🤒🤕😬😟😞😓😔💔😳😵😨😱😖😢😠 اون کامراان عوضی کم بود، خانواده فامیلهای خودش هم ناتو عوضی از آب در اومدن•••• امیدوارم بره بتونه رو پای خودش به ایسته زندگیش رو نجات بده چندین سال بعد که خوشبخت* شد بیاد از اینها انتقام بگیره
سلام خانم شاهانی اول یه گله ازتون دارم بابت این پارت گذاری امیدوارم حالتون خوب باشه اما اگر حالتون خوب نیست اعلام کنید یا حداقل یه مدت پارت نذارید و اعلام کنید حال خوشی ندارید اینجوری حال بد شما هم به خواننده منتقل میشه امیدوارم حالتون خوب باشه و رمان رو با حال خوش به پایان برسونید
درباره رمان بنظرم بارمان توی یه برهه روانی قرار داره مطمئن باشید اگر خدایی نکرده هرکدوم تو شرایط بارمان بودیم طرف پدر رو میگرفتیم شاید از نظر احساسی جدا شده باشه اما هنوز از نظر روانی به پدرش وابسته است اما طلوع ، طلوع خودش یه شرایط حساس رو برای خودش ساخت با اعتماد و ساده بودن زیاد البته مظلوم هم واقع شد چون از نظر احساسی به شدت تحت فشار بوده از طرفی مادرش و تجاوزی که تازه متوجه شده به مادرش شده ، بارمان و رابطه احساسشون و بچه ای که از دست داده
ببخشید طولانی شد
سلام خانم شاهانی اول یه گله ازتون دارم بابت این پارت گذاری امیدوارم حالتون خوب باشه اما اگر حالتون خوب نیست اعلام کنید یا حداقل یه مدت پارت نذارید و اعلام کنید حال خوشی ندارید اینجوری حال بد شما هم به خواننده منتقل میشه امیدوارم حالتون خوب باشه و رمان رو با حال خوش به پایان برسونید
درباره رمان بنظرم بارمان توی یه برهه روانی قرار داره مطمئن باشید اگر خدایی نکرده هرکدوم تو شرایط بارمان بودیم طرف پدر رو میگرفتیم شاید از نظر احساسی جدا شده باشه اما هنوز از نظر روانی به پدرش وابسته است اما طلوع ، طلوع خودش یه شرایط حساس رو برای خودش ساخت با اعتماد و ساده بودن زیاد البته مظلوم هم واقع شد چون از نظر احساسی به شدت تحت فشار بوده از طرفی مادرش و تجاوزی که تازه متوجه شده به مادرش شده ، بارمان و رابطه احساسشون و بچه ای که از دست داده
ببخشید طولانی شد
ماشالله به غیرت این پدر بزرگ
فهمیده پسرش گناهکاره و ساره بی گناه نه تنها پسرش و ادب نکرد حداقل نیومد از دل طلوع در بیاره و بگه از این به بعد پشتتم داره بارمانم راهنمایی میکنه که با مهریه طلوع و تحت فشار بزاره چقدر یه آدم میتونه پست و حقیر باشه آخه
ماشالله به غیرت این پدر بزرگ
فهمیده پسرش گناهکاره و ساره بی گناه نه تنها پسرش و ادب نکرد حداقل نیومد از دل طلوع در بیاره و بگه از این به بعد پشتتم داره بارمانم راهنمایی میکنه که با مهریه طلوع و تحت فشار بزاره چقدر یه آدم میتونه پست و حقیر باشه آخه
ماشالله به غیرت این پدر بزرگ
فهمیده پسرش گناهکاره و ساره بی گناه نه تنها پسرش و ادب نکرد حداقل نیومد از دل طلوع در بیاره و بگه از این به بعد پشتتم داره بارمانم راهنمایی میکنه که با مهریه طلوع و تحت فشار بزاره چقدر یه آدم میتونه پست و حقیر باشه آخه
ماشالله به غیرت این پدر بزرگ
فهمیده پسرش گناهکاره و ساره بی گناه نه تنها پسرش و ادب نکرد حداقل نیومد از دل طلوع در بیاره و بگه از این به بعد پشتتم داره بارمانم راهنمایی میکنه که با مهریه طلوع و تحت فشار بزاره به عقل ناقصشم نرسید همون اول خواست به طلوع پول بده با اینکه بی پول بود قبول نکرد و رفت نمایشگاه بارمان کارگری کرد حالا بیاد قبول کنه؟چقدر یه آدم میتونه پست و حقیر باشه آخه
واقعاااا حیف اسم انسان و مرد برای چنین عوضی هایی
پیرمرد فک کرده طلوع هم مثل پسرشه که بخاطر پول حتی خواهرش و قربانی کرد تو اون عقل ناقصش نیومده که طلوع وقتی بی پول بود حاظر نشد ازش پول بگیره رفت نمایشگاه بارمان کارگری کرد الان میاد برای پول بمونه؟
ی پارت دیگه بده لطفا. دلم برا طلوع کباب شد
من حالم از بارمان بهم میخوره.
دقیقن و اینکه امیدوارم دختره بره پشت سرش روهم نگاه نکنه یجوری مَحو بشه این خانواده فکوفامیل عجیب غریبش نتونن پیداش بکنن•••• من از هیجکدومشوون خوشم نمیاد😠
حرفتون درسته ها ولی خدایی حیفه انتقام نگیره از این آدما اینا از خداشونه بره گم و گور شه
حقداری دوست عزیز امیدوارم این دختر بره چند سال بعد که خوشبخت شد با شوهر جدیدش و بچش بیاد خوشبختیش بکوبونه تو صورت این عوضیا چون بعید میدونم اگر میموند دست روی دست میذاشت این •••• میذاشتن آب خوش از گلوش پائین بره
من تازه تونستم برگردم از اول تا اواسط این داستان بخونم فکرمیکنم گمون کنم نامزد اول طلوع امیرعلی در برابر این بارمان عوضی فرشته بود •••••••
آره منم با رفتنش کاملا موافقم و امیدوارم واقعا چنین اتفاقی که گفتید براش بیفته فقط خیلی حیفه آبروی این رستایی ها نره و مثل قبل آقایی کنن آره امیر علی هزار برابر بهتر بود ولی اونم دهن بین بود و زود باور کرد حرف کامران و
و اینکه اومدنش دفعه دوم درست نبود طلوع بازم بازیچه می شد چون امیر علی زن گرفته بود و در عین حال هم میخواست با طلوع باشه از نظر من طلوع تصمیم درستی گرفت که نخواست زندگی یکی دیگه رو نابود کنه با اینکه خودشم عاشق امیر علی بود ولی نخواست در خیانتش شریک شه
دوستان فقط منم ک دلم برا بارمان سوختت😐😐😐😐😐
*وی تو دوران به شدت احساسی داره به سر میبره🤌😔
نمیدونم ….احتمالا فقط خودتی و اونی که لایکت کرده😂💔
ولی من حالم ازش بهم خورد
الهی دلم واسه طلوع کباب شد ترو قرآن اینقدر طلوع خورد نکن
لطف کن دو برابر این پارت بده تمومش کن تا کی میخوای طولش بدی
بگید من تنها نبودم که واسه طلوع اشک ریختم🥺😭
ترو خدا بیشتر و سریع تر پارت بدین
دق کردم من😭😭😭
اگه یه ذره مرد بود بارمان و فقط برای حرف بابا بزرگش اومده بود امتحانی حرف مهریه رو به طلوع زده بود ، پا میشد میرفت پشت سرش و نمیذاشت آواره کوچه خیابون بشه زنش
خاک تو سرت بارمان
طلوع بیچاره الان طلاق بگیره کجا رو داره بره بدون پول و شغل
تو رو خدا خانم شاهانی خواهشا پارت بعدی رو نذار برا یه هفته دیگه🙏
حتما میره خونه ساره جایی نداره که بره طفلک خدا کنه پسر عموی کامران بره سراغش و همه چی رو بهش بگه و کمکش کنن
اره راست میگی پسرعموی کامران پسرعموی طلوع هم میشه،خداکنه ادم خوبی باشه به طلوع کمک کنه
منم امیدوارم همین که سکوت نکرد و واقعیت و به کامران گفت نشون میده آدم با وجدانیه و البته کامرانی که پشیمونه ولی خب خیلی ظلم کرده در حق طلوع فک نکنم طلوع به همین راحتی ببخشتش فقط برام سواله چرا ساره اون زمان تمام تحقیرها رو به جون خریده و حقیقت و به کامران نگفته یا جای اینکه طلوع رو بفرسته سراغ خانوادش رو راست بهش نگفته کامران برادرشه