نفس های عمیقی که میکشمم راه به جایی نمی بره….
لرزش دست هام بیش از حده و الان که اینجا و پشت میز چوبی یه اتاق خالی نشستم فهمیدم با قبول کردنم و اومدنم چه فشاری رو باید به جون بخرم….
_ خانم حالتون خوبه؟…
سرم بالا میاد و به سربازی نگاه میکنم که جلوی در وایساده و اونم متوجه حال بدم شده…..
سرم رو به معنی آره تکون میدم و میخوام حرفی بزنم که قامت منحوس ترین آدم زندگیم تو چهارچوب نمایان میشه….
به خودم جرات میدم و به صورتش نگاه میکنم….باید اعتراف کنم دلم میخواد حتی به بدترین شکل ممکن بمیرم ولی نسبتی بین ما نباشه….
جلوتر میاد و نگاه من از چشماش به هیکل غول مانندش میفته…..
تموم بدنم شروع میکنه به لرزیدن و من تا سر حد مرگ از این حیوون میترسم….
ماموری که باهاش اومده دستبند دور دست خودش رو باز میکنه و به دست دیگه ش میبنده….
بیرون میره و رو به سربازی که از اول تو اتاق بوده میگه: نیم ساعت وقت دارن…..
پشت میز میشینه و من نگاهمو میدم به دست های تو هم قفل شدم…
_ تا حالا تو زندگیم اینقد از کسی خجالت نکشیدم…
پوزخندی میزنم که همه ی وجودمم باهاش آتیش میگیره….
سکوت میکنم و اون ادامه میده: جای من نیستی بفهمی یه عمر دروغ شنیدن و گول خوردن چه حسی داره طلوع…..از کجای زندگیم برات بگم تا یه ذره، فقط یه ذره درکم کنی….
هنوزم نمیتونم بهش نگاه کنم….حتی برای یه لحظه….
_ بهم نگاه کن عزیزم…تو خواهرمی طلوع..من اینو مطمعنم…
با شنیدن عزیزم و خواهرمی که به کار میبره همه ی وجودم پر از خشم میشه….
سرم به شدت بالا میاد و رو بهش میتوپم: دهنتو ببند بی شرف…
دستاش رو به معنی آروم باش جلوم میگیره…
_ باشه باشه…هر چی تو بگی…باشه من بی شرفم…اصلا نامردترینم…مزخرف ترینم…ولی تو رو جون هر کی که دوست داری فقط بذار حرفامو بهت بزنم…طلوع من اگه الان اینجام به خاطر توعه….به خاطر یه عمر دروغ شنیدن که باعث شد زندگی هر دومون به گند کشیده بشه…من همه ی عمر خیال میکردم پدرم بی گناه اعدام شده…خیال میکردم ساره به دروغ پدر من رو متهم کرد….نمی…
_ مگه تو اون اتاق لعنتی که من رو زندانی کردی بهت نگفتم….مگه بهت نگفتم من فیلم دارم….مگه بهت نگفتم…گفتم و باور نکردی..باور نکردی و باعث شدی از درد تو خودم بمیرم و بچم سقط بشه….باعث شدی زندگیم از هم بپاشه….الان گفتی من بیام اینجا که چی؟….حرف تازه ای اگه هست میشنوم…اگه نه من برا شنیدن چرت و پرت اینجا نیومدم…..
از خشم نفس نفس میزنم و اون همه ترسی که ازش داشتم با دیدن و حرف زدنش انگاری میلرزه و اون حس نفرت انباشته شده تو دلم جاش رو میگیره…..
دستاش رو به سرش میگیره و کلافه وار بهم نگاه میکنه…
_ چند بار بگم غلط کردم می بخشی…بابا به همونی که تو میپرستی من هیچوقت به ذهنم هم همچین چیزی خطور نمی کرد…..چه میدونستم دختری که قراره اذیت کنم خواهر خودمه…..اگه میدونستم که همچین گوهی نمی خوردم….از وقتی فهمیدم دارم دیوونه میشم…دلم میخواد بمیرم که به خواهر خودم چشم….
بقیه ی حرفاش رو با گاز گرفتن لب پایینش ادامه نمیده….
خیره میشه به میز و من با ابروهای بالا رفته خیره میشم به اشک هایی که رو صورتش میریزه….
حرفی نمیزنم که دستاش با مکث رو صورتش میشینه….
سرش بالا میاد و رو بهم میگه: قسم میخورم جبران میکنم برات….هر کاری بگی انجام میدم….فقط بذار یه آزمایش بدیم….یه چیزایی هست که باعث میشه مطمعن باشم که خواهرمی…ولی خب دیدی، هم دعای من و هم دعای تو مستجاب شد و هیچ نسبتی بینمون نبود…به ارواح خاک پدرم اگه خواهرمم نبودی هر کاری بگی برات میکنم و دیگه تا آخر عمرم دنبالت نمیام….فقط بذار دلم آروم بشه….نامردترین دنیا هم که باشم بازم نمیتونم با خودم کنار بیام…نمیتونم….بفهم….خب؟…
نفس مو بیرون میدم و تکیه میدم به صندلی پشت سرم….
_ گفتی حرفایی داری که با سند و مدرک میخوای بهم نشون بدی…..میشنوم…
_ آره خب..بهت میگم….کسی که پشت دزدیده شدن تو بود، نه من بودم و نه اصلان….
جلوتر میام…جوری که شکمم میچسبه به میز و دردم میگیره…..
فقط خدا میدونه الان چه حالی دارم…..
_ کی؟….کی بود؟….
_ تنها کسی که اصلان داره یه بابای پولکیه…که حاضره برا پول هر کاری بکنه…دیه رو میدم و حبسمو میکشم و میام بیرون…میام بیرون و حق هر کی رو که من و تو رو بازی داد میذارم کف دستش….
با دندون های کلید شده از جوابی که هیچ ربطی به سوالم نداشت میگم: کی؟…. پشت این قضیه بود؟….
نفس عمیقی میکشه که دم و بازدمش برا من به اندازه ی یه عمر طول میکشه….
_ حمید رستایی….با سند و مدرک بهت نشون میدم که باور کنی…..هم فیلم دارم…هم صدای ضبط شده ش رو….
( خانواده ی من اگه خوب بودن…من اینجا چیکار میکردم؟…)
خدایا…بیچاره من بیچاره…..بیچاره ساره ای که اونهمه اصرار کرد دنبال خانواده ش نباشم و من نادون ول کن ماجرا نبودم….
نگاهم از بی قراری هر طرفی میچرخه و در نهایت رو صورتش مکث میکنه….
اشک هام بدون اینکه بخوام رو صورتم میریزه…..
با دیدن صورت خیسم با ترحم و شرمندگی نگام میکنه….
_ یه شماره بهت میدم بهش زنگ بزن…هر چی که هست پیش اونه….قبل از اینکه دستگیر شم همه چی رو بهش گفته بودم…هر چی بخوای بهت میده…..
انگشت اشاره م رو رو به روش تکون می دم و با بغض میگم: اگه….اگه یه روز تونستی برگردی عقب و همه ی اون بلاهایی که سرم آوردی رو نیاری…..اگه یه روز تونستی برگردی عقب و وقتی اونجوری بهت التماس میکردم که درد دارم و برسونیم بیمارستان….اگه یه روز چشم باز کردم و دیدم بچه ای که ازم گرفتین رو گذاشتی تو بغلم ، اون روز بیا و از برادری حرف بزن….من نه تنها نمیبخشمت بلکه برای هر بلایی که تا الان سرم اوردی هم ازت شکایت میکنم…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 248
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حق داره طلوع
طفلکی طلوع😔😔😔😔
ممنون که زودتر پارت گذاشتی خانم شاهانی
عشق محفه ای ست که در آن ساز جدایی میزنند/مطربان آغازوپایان را به خوانی میزنند
گویی درحسرت غم ها چه سودایی بود /هرکه رقصید در این محفل دلش رسوا بود
ماه میرقصید و این ساز نیازی میگفت/ چون همه عشاق به این راز نیازی میگفت
عشق باد است می و حال خوشی/ که همه باد است ودل در طلب حال خوشیست
کم بود ولی بازم ممنون که به موقع بود 🙏😘