خسته از اینهمه زنگ زدن بارمان موبایل رو از جیبم در میارم و تماسش رو برقرار میکنم…
_ بله…
صدای نفس عمیقش رو میشنوم و پشت بندش صدای دادی که باعث میشه موبایل رو از گوشم فاصله بدم….
_ طلوع….آخ طلوع اگه دستم بهت برسه بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن….کدوم گوری هستی هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟….هاااان؟….
چشم از تابلوی بزرگ رو به روم میگیرم و چند پله ی ورودی رو بالا میرم….
_ کار داشتم بیرون…هر وق….
_ الان کجایی؟…کدوم گوری هستی بیشعور نفهم….برا چی تو این خراب شده نیستی….کجا رفتی میگم؟….
همچنان داد میزنه و من در جوابش با لحن خونسردی میگم: کار دارم بارمان…گوشیم شارژ نداره و الان خاموش میشه….رسیدم خونه خودم بهت زنگ میزنم……
بدون اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بدم گوشی رو قطع میکنم…..خاموش میکنم و میندازم ته کیفم….
سمت آقایی که داخل یه اتاق شیشه ای هست و از لباس فرمش مشخصه نگهبانه میرم….
_ سلام….
سرش رو بالا میاره و با دیدنم جوابم رو میده:سلام….بفرمایین؟…
_ ببخشین شرکت آقای رستایی همین جاست؟…..
_ بله…همین جاست….طبقه ی چهارم…
_ چه واحدی باید برم؟…..
_ طبقه ی چهارم تک واحده…و کامل شرکت خودشونه…
عجب….بله خب دیگه…دارندگی و برازندگی….
_ ممنونم آقا….
سرش رو با لبخند تکون میده و من میچرخم و سمت آسانسور میرم…..
دستام رو چند بار تکون میدم تا لرزششون گرفته بشه…..
سعی میکنم خونسرد باشم ولی میدونم که بی فایده ست…..رو به رو شدن با کسی که دستور مرگت رو داده اونم وقتی می دونست بارداری و نوه ی خودش تو شکمت بود، کم چیزی نیست….هیچوقت فکر نمی کردم تا این حد ازم متنفر باشه….
در باز هست و با بسم الله تو دلم وارد میشم…
چشمام با دیدن اینهمه زیبایی و شکوه شروع به چرخیدن میکنه…..
چقد میتونی پست باشی آخه….یعنی با اینهمه ثروت و دارایی یه بار نشد به تک خواهرت فکر کنی حاج حمید رستایی…
با دیدن خانمی که پشت یه میز خیلی بزرگ نشسته سمتش میرم….
_ سلام خانم….
_ سلام….در خدمتم…..
چهره ی مهربونی که داره یکم از استرس بیش از حدم کم میکنه….
_ جانم عزیزم..بفرمایین؟…
دست از فکر کردن برمیدارم و رو بهش میگم: با آقای رستایی کار داشتم؟….
_ آقای رستایی تشریف ندارن….
_ نمیدونید کی میان؟…
_ نه متاسفانه….اگه قرار قبلی داشتین باید با منشی خودشون صحبت کنید…
_ آها…خب کجا باید برم؟…
انگشت اشاره ش رو کج میکنه و میگه: سمت چپ اتاق اول زده اتاق مدیریت…اونجا منشی شخصیشون هست…میتونید با ایشون هماهنگ کنین..
با گفتن ممنونم میچرخم و همون سمتی که گفت میرم…..
از کنار چند مردی که مشغول صحبت هستن میگذرم و رو به روی اتاقی که گفته بود می ایستم….
چشم از تابلوی به قول خاله سوگل زرزری مدیریت میگیرم و داخل میشم….
با دیدن خانمی که ایستاده کنار تک میزی که تو سالن هست و انگار دنبال چیزی میگرده همون سمت میرم……
_ سلام….ببخشین اقای رستایی هس….
_ چند بار آخه یه حرف رو تکرار کنم محسن….هر چی هست با چیزایی که قبلا برات فرستادم….همه رو برام جمع کن…فردا صبح میخوام همشون رو میزم باشن….
با شنیدن صدای منحوسش حرفم قطع میشه و میچرخم طرفش…..
سرش پایین و به محض بالا اوردنش میخواد حرفی به منشیش بزنه که با دیدن من به طور کاملا واضحی جا میخوره و حرفش تو دهنش میماسه…..
کم کم به خودش میاد و با اخمهای درهم رو بهم میگه: اینجا چیکار داری؟…
خیال میکردم جلوی منشیش به این صراحت حرف نزنه ولی خب انگاری اشتباه میکردم…
دسته ی کیفم رو محکم تر میگیرم و بعد از نفس عمیقی که میکشم میگم: میخواستم باهاتون صحبت کنم…..
فقط نگاهم میکنه و من پیش خودم به این فکر میکنم که الان با سر و صدا بیرونم میندازه ولی برخلاف انتظارم دستش رو سمت اتاقی میکشه و رو به منشیش میگه:کسی رو راه نده….
_ بله چشم….
خودش جلوتر میره و من پشت سرش وارد میشم…..
سمت میزش میره و کنارش می ایسته…..
میخوام جلوتر برم که محکم میگه: اون در رو ببند….
حس میکنم با این حرفش دمای بدنم بیش از حد پایین میاد و دستای سردم رو محکم بهم فشار میدم…..
میچرخم و کاری رو که ازم خواسته انجام میدم….
به طور مزخرفی معذبم و حالم از این دستپاچگی خودم بهم میخوره…..
بی تعارف سمت مبل ها میرم و رو دورترینشون نسبت بهش میشینم…..
_ زود باش کار دارم….
چند نفس عمیق پشت سر هم میکشم….
به خودم جرات میدم و سرم رو بالا میارم…..
_ میخواستم باهاتون حرف بزنم…زیاد وقتتون رو نمی گیرم…..
_ میشنوم….
از اینکه اینجوری که عین میرغضب بالا سرم وایسه و من مثل مظلوم ها نگاهش کنم بدم میاد…
_ میشه لطف کنید بشینید…..
پوف کلافه ای میکشه و برخلاف اینکه خیال میکردم الان پشت میز خودش میشینه ولی سمت من میاد و دقیقا رو به روم میشینه.…
دست به سینه خیره میشه بهم و من نفس حبس شده م رو نامحسوس برا اینکه بتونم حرف بزنم آزاد میکنم….
_ خب؟….
نگاهم رو به میز میدوزم و میگم: من میخوام از بارمان جدا شم…..اومدم اینجا تا بهم کمک کنید…..
صدای پوزخندش رو میشنوم و پشت بندش که میگه:خب برو بگیر….
سرم بالا میاد و میگم: بارمان طلاق نمیده….میگه فقط در یه صورت طلاقت میدم که مهریه ت رو ببخشی….خب راستش میدونم که بهونه ش رو رو مهریه گذاشته….اون بهم وابسته شده….میدونم که دوستم داره….خب….خب…برخلاف من که دوسش نداشتم….الانم ندارم…من فقط اومده بودم که حق و حقوق مادرم رو بگیرم…..نیومدم که پایبند بارمان و خانواده تون بشم….خب…من به حاج آقا هم گفته بودم…گفته بودم پول ندارم….خونه ندارم…کار ندارم…ولی خب هیچ کاری برام نکرد…یعنی خب….شاید از اول راهمو اشتباه رفتم و باید میومدم پیش شما…..
_ چی میخوای بگی؟….
با اخمهای درهم و صورت کنجکاو بهم خیرست….
_ فقط حق مادرم رو میخوام….یه چیزی که باعث بشه بتونم زندگی راحتی داشته باشم…اونوقت طلاقمو میگیرم و برا همیشه میذارم میرم….
_ یکم دیر نیست به نظرت؟…..
_ نمیدونم….شاید باشه….شاید نباشه…..ولی خب…من الانم میتونم به بارمان زنگ بزنم و بگم که عاشقشم و برا همیشه میخوام باهاش بمونم….
با دندون های کلید شده از خشم میگه: خاک تو سر بارمان که دل به دل بی شرفی مثل تو داد…..
از اینکه به صراحت تمام داره بهم توهین میکنه دلم میخواد گلدون زیبایی که رو میزش هست رو بردارم و بکوبم تو فرق سرش…..
_ مشکلی نیست….من فکر میکردم میتونم باهاتون کنار بیام…..ولی انگاری اشتباه فکر میکردم…..انگاری خودتون هم راضی هستین که من تا همیشه به عنوان عروستون باشم….
میخوام بلند شم که با صدای دادش دوباره میشینم….
_ بشین سر جات…..
نگاه به چشمای سرخش میکنم که با همون خشم ادامه میده: رک و پوست کنده بگو چی میخوای؟…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 202
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام من بعد از یک ماه و نیم اومدم دیدم فقط سه یا چهار پارت آپلود شده !!
در مورد شخصیت طلوع باید بگم اینکه در جامعه ما یا بهتره بگم کل جهان اسلام مثلا حتی ترکیه کسانی را که در شرایطی مشابه طلوع متولد میشوند را با الفاظ خوبی خطاب نمیکنند و کاریش نمیشه کرد و فرهنگ سازی این موضوع حتی برای غیر از کشور ما هم خیلی سخته پس باید واقعیت را بپذیرند تا کمتر اذیت بشوند شخصیت طلوع در جو خانواده نبوده و خیلی چیز ها را یاد نگرفته مهمترینش سیاسته و موفقیت وگرنه بدبخت و مظلوم واقع شدن کار سختی نیست پس باید تلاش کرد ولی تلاش طلوع خیلی مسخره و پیش پا افتاده هست درست مثل شخصیت ساره امروزه در اکثر نقاط جهان خانواده هایی با غیرت بیخود ؛بی توجهی و بی مهری ؛طلاق و غیره وجود داره بستگی به شرایط خانواده باید رفتار کرد اینکه مقابله به مثل کنیم یا سکوت هم بستگی به شرایط داره ساره میتونست از در محبت و حرف شنوی وارد بشود حداقل تا مدتی بعد که دلشون را به دست آورد میتونست با پدر و برادرش صحبت کنه بعدش سراغ بقیه راه ها برود مشکل اساسی در اینجا سکوت بی جا و نداشتن مهارت نه گفتن و دفاع از خود
داستان زندگی رونالدو را حتما شنیدید یک کوچولو شباهت داره مثلا اون باید معتاد میشد یا قمار باز یا یک فرد الکلی و عیاش ولی نشد
درود* نه، واقعن داره جالب میشه👏🙏🩷❤️🩵
به گمونم طلوع خوب فهمید دایی عوضیش••••[حیف اسم دایی] ازش خوشش نمیاد••••••• هرکاری میکنه طلوع و شازده پسر مزخرفش از هم جدا بکنه، حاضر هرچیزی رو قبول بکنه اومد حق خودش بگیره••••••• معامله جالبی شد••• تبریک میگم به طلوع بخاطر شجاعتش* امیدوارم به حق حقوقش برسه••• {خییلی هم عالی و به گمونم زیرکانه داره با این مرتیکه روانپریش وارد معامله میشه 🤚💪🖐👋✌️🤌👌🤘🫰🤛👊✊️👍🙏🤝👐🙌👏 )
نمیدونم طلوع چه نقشه ای داره ولی کارش حماقت بود که تنها و بدون خبر دادن به کسی میره دفتر حمید رستایی که به نوه خودش رحم نکرد چه برسه به طلوع
رمان های خوبی معرفی کنین
ینی اینا نقشه هستش دیگه مطمئنا نقشست
با اینکه از اولم از بارمان خوشم نمیومد ولی الان دلم براش سوخت
چقدر چرت. دیر ب دیر هم پارت میدید دیگه ارزش خوندن نداره. در ثانی یک دندگی طلوع و گند زدنش ی تنه ب همه چی واقعا درد اوره
هنوزم یادمون نرفته با حماقت بچه خودشو کشت
بنظرم نمیشه اسمشو گذاشت حماقت چون تقصیر بارمان هم بود باید باید باید همه چیزو خودش به طلوع میگفت چون این حق طلوع بود که بدونه.
یعنی چه نقشه ای داره طلوع؟من فکر کردم الان دفتر و رو سرش خراب کنه و آبروش و ببره فک نکرده شاید دوربینی چیزی تو اتاقش باشه و حرفاش و ثبت کنه به بارمان نشون بده؟چرا اصلا به بارمان نگفت پدرش چه غلطی کرده؟سرش و زیر آب نکنه خیلیه من که فکر نکنم این به طلوع پولی بده حماقت کرد طلوع با این کارش
فقط میتونم بگم خاک تو سرت طلوع گاو
خاک تو سرت طلوع داره پا پس میکشه به نفعه دایی بی ناموسش واقعا متاسفم
نه شک نکن یه نقشه ای براش داره محاله فکرش پا پس کشیدن باشه فک کنم میخواد از بارمان جدا شه بعد انتقام بگیره چون تا بارمان هست محاله بزاره طلوع کاری علیه پدرش کنه ندیدی چقدر عصبی شد که چرا تو اون خونه نیست ؟ولی از نظر منم حماقت کرد باید به بارمان راستش و میگفت تا اونم پدر عزیزش و بشناسه اینجوری مدرک داد دست پدر بارمان که طلوع بارمان و بازیچه کرده