با مکث رو بهش لب میزنم: رک و پوست کنده اگه بخوام بگم،…حقم رو میخوام…حق مادرم…
از حالت صورتش مشخصه که چقد عصبی شده با حرفام…میدونم اگه هر جایی جز شرکتش بود الان باید فاتحه م رو می خوندم….
_ مادرت هیچ حقی نداشت که تو حالا میشینی جلو من و از پس گرفتنش حرف میزنی….
پوزخندی تا پشت لبهام میاد ولی خودم رو کنترل میکنم و اجازه نمیدم رو صورتم نمایان بشه….مرتیکه بی شرف…..
_ ببینید آقای رستایی….من الان اینجام تا باهاتون معامله کنم….شما دوست ندارین من عروستون باشم…واقعیتش منم دوست ندارم…اینم میدونم چقد براتون نفرت انگیزه که تنها نوه ی پسریتون از مادری مثل من باشه…..همه ی این ها رو درک میکنم….ولی خب بخوام از بارمان جدا شم زندگیم به تنهایی نمی چرخه…امیدوارم همون طوری که من درک میکنم شما هم درک کنید….
_ از اولش هم میدونستم دنبال چی هستی گدا گشنه ی بدبخت…..
آخ….لعنت بهم که دارم همچین موجودی رو تحمل میکنم…..
میخوام جوابش رو بدم که میگه: از وقتی پات به خونه ی ما باز شده همه چی رو ریختی بهم….گیرم که من بهت پولم دادم و تو رفتی، حرفای مزخرفی که جلو همه گفتی چی؟….هووم؟…اونا رو چه جوری میخوای جمع کنی…..
نفسمو میدم بیرون و میگم: خودتون که میگین مزخرف….حرف مزخرف رو هم کسی باور نمیکنه…..
خیره خیره نگاهم میکنه….جوری که نفسم با نگاهش بند میاد….دروغه اگه بگم نمی ترسم…..من به شدت از این مرد واهمه دارم…قرار بود من حامله ای که از درد زایمان تو خودم پیچیده بودم رو زنده زنده بسوزونه…..
چشم میگیرم چون تحمل سنگینی نگاهش رو ندارم…..
_ دو میلیارد بهت میدم…..
با شنیدن حرفش سرم بالا میاد….تکیه داده به مبل پشت سرش و همچنان زل زده بهم….
_ به یک شرط که طلاقت رو بگیری از بارمان و برای همیشه از تهران بری…بری جایی که نه نامی ازت باشه نه نشونی…..
فکر نمیکردم همچین پولی رو پیشنهاد بده….خیال میکردم خسیس تر از این حرفا باشه….ولی خب انگاری نبودن من براش بیشتر از اینا ارزش داره.….
_ قبوله…..البته منم یه شرط دارم….من این پول رو میخوام…به همراه یه خونه تو یکی از شهرستان ها….میخ…
با مشت محکمی که رو میز میکوبه از جام میپرم و حس میکنم نفس هام به شماره میفته…..
_ پررو نشو بی شرف…دارم بهت لطف میکنم که همچین پیشنهادی رو بهت میدم…وگرنه که چهار گوشه ی این اتاق دوربین وصله و میتونم همین قرار رو از اول تا آخرش به بارمان نشون بدم تا بدونه داری به پول میفروشیش …
کاش یه لیوان آب اینجا بود تا یه کم ازش میخوردم بلکه گلوی خشکم نرم بشه و بتونم حرفام رو بزنم….
چشم از دست بزرگ و مشت شده ش میگیرم و رو بهش میگم: برام مهم نیست بخواین نشونش بدین یا ندین…..به هر حال هیشکی بهتر از خود شما نمیتونه من رو بفهمه….پول اگه نداشته باشی یعنی هیچی نداری…پس برا رسیدن بهش باید از یه سری چیزا گذشت….حتی اگه اون چیزا له بشن و یا اون کسا از بین برن…..من یه خونه میخوام تو هر شهری که خودتون بگین…با دو میلیارد پولی که خودتون پیشنهاد دادین….اینجوری دیگه هرگز چشم هیچ کدومتون حتی بارمان بهم نمیفته…..
ازم چشم میگیره و بلند میشه…با بلند شدنش حس میکنم راه نفسم باز میشه…لعنت بهت….
سمت پنجره میره و بازش میکنه….با مکث میچرخه طرفم و میگه: خیلی خب…یه خونه با دو میلیارد پولی که میخوای رو بهت میدم….ولی…..
با ولی که میگه کنجکاو بهش چشم میدوزم….
جلوتر میاد و رو به روم قرار میگیره…..خم میشه رو میز و رو بهم میگه: فردا شب، همه رو خونه ی حاج بابا جمع میکنم….ساعت نه که بشه میای اونجا و از نقشه هایی که برا ماها کشیدی حرف میزنی….میگی که از اول هدفت چی بوده….میگی که هدفت پول بوده و هر چرندیاتی که به من نسبت دادی دروغ و دونگ بوده….
چقد دلم میخواد از شدت خوش حالی جیغ بکشم…..شد همون چیزی که میخواستم….حتی بیشتر از اون….خیال میکردم نهایتش قرار بود با حاج رستایی رو به رو شم…ولی خب….
_ فهمیدی چی گفتم یا نه؟…
با صدای بلندش دست از فکر کردن برمیدارم و برا اینکه متوجه خوش حالیم نشه میگم: من….من سختمه جلو بارمان بخوام همچین حرفایی بزنم….یعنی…اگه خودش تنها باشه میتونم…ولی اینجوری جلو بقیه خیلی کوچیک میشه….بعدش هم مگه حرفای من واقعا تاثیر داره؟…..شاید خب…بقیه بفهمن یه نقشه ای بین من و شما هست…..
_ اینش دیگه به تو ربطی نداره…..کاری که گفتم رو انجام میدی و پولت رو میگیری….خونه هم میمونه بعد از طلاقت از بارمان…..
یکم فکر میکنم و میگم: من چطوری میتونم بهتون اعتماد کنم…..
پوزخندی میشینه رو لبهاش و کمرش رو صاف میکنه…..
_ چاره ای جز این نداری….من ابرومو از سر راه نیاوردم….کارهایی که گفتم رو انجام میدی منم چیزی رو که خواستی بهت میدم…..
رو نیکمت میشینم و موبایل رو از کیفم در میارم…
روشن میکنم و با سیلی از تماس ها رو پیامهای بارمان رو به رو میشم و شروع میکنم به خوندن…
_ دستم بهت برسه تکه بزرگت گوشته…..
_ حالا دیگه گوشیتو خاموش میکنی…
_ بذار ببینمت…نامردم اگه یه دل سیر از خجالتت در نیام…یه جوری کو….بذارم که تا یه ماه نتونی رو پاهات وایسی….
هر کدوم از پیاماش سراسر تهدید و تهدید…
قبل از اینکه متوجه روشن شدن موبایلم بشه باز خاموش میکنم…..
فقط یه امشب رو صبر کن بارمان….همه چیز مثل روز برات روشن میشه…نه تنها تو…بلکه برا همه….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 234
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببینم چه میکنی طلوع
میگم طلوع با صدایی که از پدر شوهر گرامیش ضبط کرده میخواد دستش رو برا همه رو کنه
انشاالله که موفق میشه
گوشیشو که خاموش کرد قبل از ورود به شرکت
میدونم عزیز ولی فک کنم یه نقشه ای کشیده بخاطر همین گفتم
ایول طلوع چه نقشه ای کشیدی 😂😂😂😂حاج حمید فردا شب مستقیم میره قبرستون تو خوابم نمیبینه بخوای قبرش و بکنی کیف کردم مرسی همتا جان عالی بود👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿
باید با احترام بگم اگر بارمان وطلوع جدابشن من دیگه رمان رونمیخونم..خسته نباشید همتا جان
ممکنه بارمان حقایق و بفهمه دیگه مقابل طلوع نایسته ولی خودتم فکرش و بکن با اتفاقاتی که میفته دیگه ادامه این رابطه محاله آبروی پدر بارمان میره تو خونواده رستایی جنگ راه میفته همه به جون هم میفتن خیلی چیزا بهم میریزه اصلا ممکنه خود بارمان دیگه طلوع رو نخواد البته من نمیدونم نویسنده قراره چجوری داستان رو پیش ببره شایدم از هم جدا نشن شایدم دایی های طلوع واقعیت و بفهمن رفتارشون با طلوع عوض شه باید منتظر ادامه رمان موند
دخترگل مینا جون یجورایی با تو موافقم 👏🙏💓😇🩷
دخترگل نازنین اتفاقن
من برعکس تو اواخر قسمت، پارتهای ۱۷۰ خوردی بودکه گفتم چقدردلم سوخت طلوع و نامزد یا شوهر اولش{ امیرعلی*) مجبور شدن بخاطر جبر زمانه از هم جداا بشن•••••••🤒🤕😟💔😵💫😖🤧🥺😢❤️🩹
و چقدر از این یکی بارمان بدم اومد و شاید طلوع بارمان آشتی بکنن شاید اعصاب من یکی نکشه این داستان ادامه بدم•••• با احترام به بقیه بچه ها. دوستان•
ببخشی، بارمان😐🫥🫤 اینقدر دوسش دارم اسمش اشتباه میگم🙄😏 دوباره مجبورم اسمش بیارم🙅♂️🤦♀️
😂 😂 😂 😂
درود*
(با اینکه من برعکس بعضی بچه ها دوستان از بارمان بدم میاد•••••••••• و اتفاقن جالب میشه برام که این۲ هم از هم جداا بشن•••
{مانند؛ نامزد اول طلوع البته اونجا دلم سوخت•••••••😟🤒🤕💔😵💫🤧🥺❤️🩹)
اما نمیدونم شاید طلوع نقشه هایی داره که نقشه های داییش برملا بکنه و شاید روانه زندان• بعد با باربد•••• آشتی بکنه خانواده فکوفامیش ببخشه باهم زندگی بکنن•••• تمام. نمیدونم، شایدهم اینطور نشه🧐🤔
دقیقا نقشش بردن آبروی دایی جان عزیزشه احتمالا اون مدارکی که کامران بهش گفت و بدست آورده و میخواد تو جمع فامیل رو کنه قیافه حمید رستایی دیدنیه اونجا🤣🤣🤣
کاش طلوع کار اشتباهی نکنه دلم نمیخواد از بارمان جدا شه ممنون خانم شاهانی🙏
مشخص نیست که از بارمان جدا شه شاید بارمان اگه بفهمه پدرش نقشه قتل طلوع و بچش و کشیده اینبار کنار طلوع باشه و مقابل پدرش
ولی خدایی خیلی بی انصافیه که از طلوع انتظار سکوت داشته باشیم اونوقت تا آخر عمر باید تحقیر شدن از طرف خاندان رستایی رو تحمل کنه اگه طلوع کاری نکنه حمید رستایی که قاتل مادر و بچشه راحت به زندگی نکبتش ادامه میده و شک نکن بازم برا طلوع و از بین بردنش نقشه خواهد کشید اینجوری طلوع ماهیت واقعی اون کثافت و آشکار میکنه و انتقام مادرش و خودش و بچش و ازش میگیره
از حمید که باید انتقام سخت بگیره
آره خدایی
من تو پارت قبل فکر کردم میخواد پول بگیره از بارمان جدا شه بعد انتقام بگیره ولی ظاهرا نقشش گول زدن حمید رستایی بود که کل طایفه رو یه جا جمع کنه و طلوع آبروش و ببره خدایی عجب بازی کرد با وجود ترسش