از آرایشگاه بیرون میزنم و تو خیابون شروع میکنم به قدم زدن….
از صبح که از مسافرخونه زدم بیرون تا الان که ساعت شش عصره، همش در حال پیاده روی و خرید و آرایشگاه بودم….پولی که بارمان به حسابم ریخته بود دیگه ته کشید….امروز حسابی از خجالت تیپ و صورتم درومدم….احساس سبکی عجیبی دارم که امیدوارم تا اخر شب هم همچنان ادامه داشته باشه….
راه میرم و جرات اینکه موبایلم رو روشن کنم ندارم….ندارم چون میتونم حدس بزنم بارمان تا چه حد از دستم عصبانیه….
با دردی که زیر شکمم می پیچه سمت نیمکت سنگی گوشه ی خیابون میرم…
میشینم و وسایل تو دستم رو میذارم کنارم…
بالاخره پیاده روی امروز کار دستم داد…فقط خدا کنه حالم بدتر از این نشه….
مسکنی از تو کیفم درمیارم و میخورم…..
باید یه نیم ساعتی بشینم تا حالم بهتر شه…تکیه میدم و از سردی بیش از حد سنگ پشت سرم میلرزم….حقم این نبود که با وجود چندین عمل حالا تو سرما باشم و به خودم بلرزم…ولی خب…اینم از اقبال کج خودم بود…
نگاهی به ساعت میندازم که هشت و نیم شب رو نشون میده…..نیم ساعت مونده به قراری که با حمید رستایی داشتم….
استرسی که دارم خارج از کنترلم هست….دستام بیش ازحد لرزش داره و امیدوارم امشب باعث رسوایی م نشه….نفسمو بیرون میدم و موبایل رو از تو کیفم درمیارم و روشنش میکنم…..
با روشن شدنش پیام ها و تماس ها پشت سر هم ردیف میشن….همه و همه هم از بارمان….
میخوام شمارش رو بگیرم که همون لحظه تماسش رو گوشیم میفته…..
نفس عمیقی میکشم و تماس رو برقرار میکنم…..
تا چند ثانیه ی اول هیچ صدایی نمیشنوم….
_ب…بارما….
_ کجایی؟….
سرد و جدی میپرسه…و من بهش حق میدم…از دیروز تا الان گوشی رو خاموش کردم بدون اینکه کوچکترین خبری بهش بدم….
_ دعا کن پیدات نکنم طلوع…چنان دست و پایی ازت بشکنم تا بفمهی دور زدن من چه عاقبتی داره….یه…
_ بذار حرف بزنم بارمان….من دیشب مسافرخونه بودم….اگه خاموش کردمم برا این بود که میخواستم تنها باشم و فکر کنم….الان هم اومدم خونه حاج بابات…همه هم هستن…تو هم….
_ کجا رفتی!!!….
اینبار دیگه سوالی نمیپرسه و لحنش پر شده از تعجب و خشم…..
_ گفتم الان جلو خونه حاج باباتم….منتظرت نمیمونم و میخوام برم داخل…ولی تا وقتیکه نیای حرفی نمیزنم…الانم فقط زنگ زدم همین رو بگم….
صدایی که ازش نمیشنوم یه نگاه به گوشی تو دستم میندازم و با خاموش بودنش آهم بلند میشه….اینبار دیگه واقعا شارژش تموم شده و نمیدونم بارمان تا چه حد از حرفام رو شنیده….
در باز میشه و ماشین حاج رستایی هم میره داخل…..
طبق آماری که این یه ساعته گرفتم دیگه کسی از پسراش بیرون نیست و همه شون رفتن داخل….نوه هاش هم که به جهنم اگه نباشن…
موبایلم خاموشه و نمیدونم دقیقا چه ساعتی هست الان؟….ولی مطمعنم از نه گذشته…
با بسم الله که میگم از خیابون رد میشم و جلوی در قرار میگیرم….
میخوام طرف ایفون برم ولی با دیدن دری که فقط روی هم گذاشته و بسته نیست خدا رو شکر میکنم که قرار نیست توضیحی راجع به باز شدن در بدم…..
با یه هل کوچیک وارد میشم…..خونه ی حاج رستایی بزرگ به زیبایی هر چه تمام تر میدرخشه…..
دو لبه ی پالتو رو بهم نزدیک میکنم تا از سرمای شدید امشب تنم رو گرم نگه دارم….
از بین ماشین های مدل بالاشون میگذرم و به راهم ادامه میدم…..
نمیدونم با دیدنم چه واکنشی نشون میدن…اونم وقتی بی خبر و سرزده اومدم…و حتی بدون در زدن هم وارد خونشون شدم…
جلوی در می ایستم….سر و صدای داخل تا بیرون هم میاد…اینجا دیگه نمیشه بدون در زدن وارد شم…..
چند پله ورودی رو بالا میرم….دستم که برا در زدن بالا میره همون بالا میمونه وقتی در به یکباره باز میشه….
_ الان میام….
صدای منحوس کاوه و چهره ی منحوس ترش وقتی میچرخه و با دهان باز و ابروهای بالا رفته نگاهم میکنه باعث میشه دستم رو پایین بیارم….
همچنان بهم خیرست که بدون حرفی و با چهره ی خونسرد از کنارش میگذرم و وارد میشم…
با سری بالا و چهره ای خونسرد می ایستم و نگاهم رو تو سالن میچرخونم…..
سالنی که تو سکوت فرو رفته و همه مثل کاوه متعجب بهم نگاه میکنن…البته به جز حمید رستایی….
انگاری قراری که با من گذاشته خیلی براش مهم بوده که همه و همه رو اینجا دعوت کرده….
با قدم های محکم سمتشون میرم….نگاه هیچکدوم دوستانه نیست…جز روژینی که با کنجکاوی و نگرانی بهم خیرست….
از کنار میز بزرگی که مشخصه برا غذاست میگذرم….حمیده خانم مشغول جمع کردن ظرف های شام هست که اونم با دیدنم دست از کار کشیده و نگاهم میکنه….
کنار جمعشون قرار میگیرم و نگاهمو به تک تکشون میدم….
نگاه زهره خانم پر است از نفرت و خشم…مثل هم عروس دیگه ش…..مثل مبینا که با دندونای کلید شده بهم خیرست….یا دایی رضا که با اخم های درهم بهم زل زده….یا دایی محمد…..پلک میبندم و به حاج رستایی که رو صندلی سلطنتی در راس مجلس نشسته چشم میدوزم…برای اولین بار نفرت رو تو چشماش نمیبینم….کنارش پسر بزرگش نشسته….همونی که امشب دعوتم کرده و خبر نداره چی در انتظارشه…..
_ طلوع….
با صدای بارمان میچرخم و نگاهش میکنم….
تعجب و کنجکاوی و نگرانی تو صورتش بیداد میکنه….
جلو میاد و نگاه من به تیپ درهمش میفته….
به شلوار خونگی و تیشرتی که پوشیده….صورتش سرخه و نمیدونم این سرخی از سرماست یا از خشمه…..هر چی هست من امشب برا باخت نیومدم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 230
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه شورشو درآوردی هر 5روز یک بار میایی چند خط پارت میدی میری مردم مگه مسخره تواند تموم کن این مسخره بازیازو
لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار همتا جان
تورو خدا پارت بعدی و زود بزار لطفا.
مردم از فضولی ادامه چیهه
واااای همتا جان جای بدی تموم کردی 😭😭😭
خیلی هیجانی شد امیدوارم بارمان جلوشو نگیره لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار خانم شاهانی