گریه های ریز روژین سکوت مزخرف ماشین رو میشکنه….دلم میخواد باهاش حرف بزنم ولی اصلا حس و حالش رو نمیفهمم….
کاش من رو مسبب حال الانش ندونه….من فقط چهره ی واقعی پدرش رو بهشون نشون دادم….
به نیم رخش نگاه میکنم…تمام صورتش خیس خیس شده و همچنان گریه میکنه….
دستم رو میذارم رو پاش و فشار میدم…
_ باور کن من هیچوقت دوست نداشتم اینجوری ببینمت….ولی روژین پدر شماها بدترین بلاها رو سر من و مادرم آورد…..خودت که دیدی چطوری میخواست با بچه ی تو شکمم نابودم کنه…من اگه هم….
_ باورم نمیشه…..وااای خدا چطوری باور کنم…
اینبار بلندتر از قبل گریه رو از سر میگیره…و من سکوت میکنم…
سرش رو رو فرمون میذاره و انگاری با خودش حرف میزنه: آخ بیچاره بارمان…بیچاره داداشم….بیچاره مامانم…بیچاره هممون…
میخوام حرفی بزنم که ماشینی میپیچه جلومون…
کنجکاو و نگران بهش چشم میدوزم…در سمت شاگرد باز میشه و با دیدن شخصی که بیرون میاد نفسم تو سینه حبس میشه…..
ناباور خیره میشم به بارمانی که با سر و وضعی داغون و زخمی سمت ماشین میاد…..
سر روژین همچنان پایین هست که با باز شدن یهویی در توسط بارمان جیغ خفه ای میکشه….
چشمش که به سر و وضعش میفته گریه کنان از ماشین پیاده میشه…..
من اما نه تنها پیاده نمیشم بلکه محکم تر به میچسبم به صندلی…
دلهره و نگرانی همه ی وجودم رو میگیره…..وضعیت بارمان نوید یه دعوای حسابی رو میده…..
_ بشین برسونمت خونه…..
رو به روژین این حرف رو میزنه و خودش پشت فرمون میشینه….
چشمم به دستای خونیش میفته و اشک صورتم رو خیس میکنه…..
من کار بدی نکردم که حالا بخوام ازش بترسم…..ولی نمیدونم این دلشوره چیه که یه ثانیه هم ول کنم نیست…..
_ چی شدی آخه؟…نمیخوای حرفی بزنی؟..چی شد بعد از…..
_ بتمرگ تو ماشین بهت میگم……
با دادی که سر روژین میزنه نه تنها دیگه صدایی از روژین بلند نمیشه…بلکه منم خودم رو جمع و جور تر میکنم و حرفی که قرار بهش بزنم رو قورت میدم….
قامت خمیده ی روژین صاف میشه و بدون حرف دیگه ای در عقب رو باز میکنه و میشینه…..
ماشین با سرعت خیلی زیاد به پرواز در مباد….میترسم ولی جرات اینکه حرفی بزنم رو ندارم….
طولی نمیکشه که جلوی خونه ی حاج رستایی نگه میداره……
از تو آینه نگاهسگی به روژین میندازه و میگه: نمیخواد بری خونه…..روژان هم نذار بره…همینجا میمونین تا تکلیف خیلی چیزا روشن بشه…
باشه ی آرومی میگه و بدون حرف دیگه ای پیاده میشه…..
به محض بسته شدن در،ماشین به حرکت در میاد…با سرعت زیاد رانندگی میکنه….
حرف نمیزنه و با اخم های درهم مشغول رانندگیشه….
ماشین رو تو پارکینگ نمیبره…..و این یعنی بازم قراره برگرده…..
_ برو پایین…..
اولین جمله ای که مخاطبش قرار داده شدم رو به زبون میاره…..
در رو هل میده و با گرفتن دستم میریم داخل…..
بدون اینکه دستم رو ول کنه مستقیم سمت اتاق خواب میره….
_ بارما….
با هلی که به کمرم میده رو تخت پرت میشم…..
شالم میفته و موهام دورم پخش میشن….
نگاهش رو موهای رنگ شده م به گردش میاد….
_عروسی بود….آره؟…
داد میزنه و من هنگ شده نگاهش میکنم….
_ قرار بود من و کاوه با هم خبردار شیم چه بلایی سر من و زندگیم اومد…..هوووم؟….
نزدیک تر میاد و من از چشمای سرخش میترسم….
_ من برات چی هستم؟…شوهر؟…یا مترسک سر جالیز؟……
_ بار….
_ دهنتو ببند احمق…..
همچنان داد میزنه و من به گریه میفتم….
_ روزی که بهم از جریان اصلان گفتی…چی بهت گفته بودم؟….هااان؟….مگه نگفتم بذار اون بچه به دنیا بیاد بعد یه فکری برا این قضیه میکنم….من خر حتما یه چی میدونستم که بهت گفتم…..گفتم فعلا کوتاه بیا چون پدر نامرد خودمو میشناختم……برا چی یه بار به حرفم گوش نکردی….چرا اینقده احمقی آخه….به اصلان اعتماد کردی ولی به من نه….الان واسه من تیپ زدی و آرایشگاه رفتی که چی؟….میری شرکت بابام بدون اینکه به من بگی…..اون فیلم رو از کجا آوردی؟…کی بهت داد؟
از خشم نفس نفس میزنه و من با گریه لب میزنم: بارمان تو رو خدا آروم باش…باشه من اشتباه کردم بهت نگفتم….بخدا میترسیدم باز بخوای جلومو بگیری….محمدحسین بهم زنگ زد گفت کامران یه سند داره که خیلی چیزا رو برات روشن میکنه….گفت میام دنبالت….ولی بخدا من قبول نکردم…خودم رفتم ملاقات کامران…اونجا یه آدرس بهم داد که یه فلش هست…منم رفتم فیلمو گرفتم….میخواستم بهت بگم ولی ترسیدم باز بخوای جلومو بگیری….بخدا من الانم میترسم…از بابات میترسم…میخواست با بچه ی تو شکمم آتیشم بزنه….بارمان تو رو خدا…..ببین دستام چطور میلرزه…..
دستام رو جلو میبرم که نگاه ترحمش روم میشینه…. دستام رو میگیره و محکم پرت میشم تو سینش…..
دستام رو دورش حلقه میکنم و با تمام وجودم بهش میچسبم….
وقتی فیلم رو دیدم تمام فکر و ذهنم این بود پخشش کنم و باهاش حمید رستایی رو بی آبرو کنم….الان که اینکار رو کردم ترس اینکه بخواد دوباره بلایی مثل آتیش زدن سرم بیاره میفته به جونم…..
_ به خیالت اینقده نامردم که از خون بچم بگذرم…
_ ببخشید….میدونم باید بهت میگفتم….
_ خیلی خب…آروم باش فعلا….
میگه آروم باش ولی بدتر میلرزم…
یاد او دبه ی نفتی که کامران آورده بود و میخواست زنده زنده بسوزونتم….یاد اون دختر بچه ای که تو خواب مدام صدام میزد…یاد زخم گلوی ساره….یاد وقتی که میخواستن سرش رو ببرن….به یاد همه ی اینا بیشتر میلرزم….
_ طلوع….طلوع….
سرم رو با دستاش عقب میاره و نگاهم میکنه…
عملا دیگه صدای برخورد دندونام شنیده میشه….
کمکم میکنه دراز بکشم رو تخت و خودش میخواد بره که دستای لرزونم چنگ تیشرتش میشه….
_ اروم باش طلوع….بذار برم یه چی بیارم بخوری….داری میلرزی…..
_ ننممیخواممم…بغلمم کنن….
جلو میاد و کنارم دراز میکشه…
خودمو تو بغلش جمع میکنم…. دست و پاهاش دورم حلقه میشن….
_ نترس….نترس عزیزدلم…مگه من مردم که بذارم بلایی سرت بیاد….آروم باش….از اولشم میخواستم ازت مراقبت کنم….خودت نذاشتی….نباید کار به اینجا میکشید…حالا که کشیده تا تهش باهاتم…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 298
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای بابا چقدر طولانی شد
نمیشه از نویسنده هاتعریف کرد
تاتعریف میکنی دیگه پارت نمیزارن
همتا خانوم ما همچنان منتظر پارت بعدیم
سلام میشه امروز پارت بزارید یه هفته گذشت😢
سلام دوستان نکنه خدای نکرده برای نویسنده اتفاقی افتاده
لعنت بهت چرا پارت نمیزاری
پارت نیست خانم شاهانی ؟
امیدوارم چون با تاخیر میاد پارت پر و پیمونی باشه پارت بعدی😂
همتا جان پارت جدید نداریم؟
میشه یکی بگه پارت گذاریش چه روزاییه؟خیلی منتظرشمم
دلبخواه خودشون هستش هر موقع عشقش بکشه پارت میده
ممنون از جوابت❤️
سلام واقعا قلم نویسنده قوی من رمان زیاد خوندم ولی این یه چی دیگست
آخی چقده خوب بود من عاشق این رمان قوی و خوبم مرسی نویسنده عزیز
اگه از روز اول کنار طلوع بدبخت بودی و مقابلش نمی ایستادی و همین حرفا رو اون زمان بهش میگفتی دروغ نمیگفتی و پنهون کاری نمیکردی الان بچت هم زنده بود
بنظرم بهترین رمانای سایت یکی اینه یکی توکا(البته همه رو نمیخونم شاید بهتر از اینام باشه)آخرش رو خیلی دوس داشتم 🙂
لطفاپارتا رو طولانیتر بذار گلم
از اول میدونستم بارمان طلوع رو دوست داره خوبه که الان کنارشه ممنون خانم شاهانی لطفا پارتارو ط
طلوع خیلی گناه داره از همه جا طرد شد
همتا جون ممنونم ولی کاش یکمی طولانی تر و فاصله پارت ها کمتر بود قلمت همیشه خوش نویس تر و بال افکارت وسیعتر گلم
بارمان سو چرت هیومن
میدونستم بارمان واقعنی طلوع رومیخواد یعنی قصدکرده بودم اگر ولش کنه منم این رمان روول کنم خسته نباشی همتا جون ممنون فقط کاش فاصله ی پارت ها کمترمیشد