از چیزایی که آوردم یه بسته مرغ بیرون میارم و بقیه رو میذارم تو یخچال….
کاشکی هوا اینهمه سرد نبود تا هر چی وسیله تو اتاق بود رو مینداختم بیرون و میشستم….
نمیدونم ساره چطور میتونه اینجا نفس بکشه…
خیلی گشنمه ولی هر کار میکنم که بتونم تو اتاق چیزی بخورم نمیشه….همه جا به طرز چندش اوری کثیفه…
الان چند ساعتی میشه که نشسته پای بساط و تکون نمیخوره…..
معلوم نیست چی میکشه که به این روز افتاده….
نزدیکش میشم و صداش میزنم…
_ ساره؟….ساره؟….
چشمای سرخش رو میچرخونه طرفم و نگام میکنه…
بدون حرف…خیره خیره….
_ من میخوام برم بیرون…میای با هم بریم…شام مهمون من….
مثل اینکه حرف خنده داری شنیده باشه فقط میخنده….
منم انگار حالم خوب نیست که تو این حال و هوا ازش سوال میپرسم…
خودم بلند میشم و با پوشیدن مانتوم و برداشتن کیفم از اتاق میزنم بیرون…
هوا تاریکه و آدمای زیادی تو حیاط جمعن…هر کدوم مشغول یه کارین….زنی که ظهر از تو پنجره دیدمش اونم با اون وضعیت، حالا لباس پوشیده کنار دو تا خانم دیگه نشسته و حرف میزنن..عادی عادی..انگار بقیه براشون مهم نیست که شغلش چیه……حالم ازش بهم میخوره…کثافت از در و دیوار این خونه میباره… افتادم وسط آدمهایی که از هیچ نظر نمیشناسمشون و نمی تونم درکشون کنم….
زندگی تاسف باری دارن….
راه خروج رو در پیش میگیرم…چند تا مرد کنار در حیاط وایسادن و انگار که خیلی براشون جالب باشم خیره خیره زل زدن بهم….
با نگاهشون دست و پامو گم میکنم و پشیمون میشم از اینکه این موقع شب از اتاق زدم بیرون….
سعی میکنم بی تفاوت باشم و از کنارشون بگذرم که یکیش جلو میاد و سد راهم قرار میگیره…
_ سعید تو این کوچولو رو میشناسی؟….
آب دهنم رو قورت میدم و تلاش میکنم تا دلهره ای که تو درونم هست رو صورتم پیدا نشه و رسوام نکنه…
_ برو کنار ببینم…
صدای خنده شون بلند میشه و من متعجب به اطرافم نگاه میکنم…اکثرا به کار خودشون مشغولن و انگار براشون مهم نیست که جلو چشمشون سه تا نره غول مزاحم یه دختر شدن….
یکی دیگشون هم نزدیک میشه….دورم میچرخه و با لحن چندش آوری میگه: خدا به هر که بخواهد نعمت های بهشتی میدهد….لعنتی چه شاسی داری تو…
دندونامو رو هم فشار میدم و میخوام جوابش رو بدم که صدای بلند مهتاج باعث سکوتم میشه…
_ چی میخواین اونجا…دور دختر مردمو چرا گرفتین….
نزدیکتر میاد و با صداش توجه همه جلب میشه بهمون….
_ چیه مهتاج؟ برا چی صداتو انداختو رو سرت؟…
مهتاج: به این دختره چیکار دارین؟….مگه هر کی پاشو بزاره تو این خونه باید به شماها جواب پس بده…
یکیشون که از پچ پچ هاشون فهمیدم کامران اسمشه و قد و قواره ی غول مانندی داره چند قدم فاصلمون رو پر میکنه و من تو اون تاریک و روشنی حیاط هم متوجه چند رد بخیه رو صورتش میشم. ….
رو به من حرف میزنه ولی مخاطبش مهتاجه…
_ از کجا اومده؟…ندیدمش تو محل….
صداش و لحن حرف زدنش و حتی طریقه ی ایستادنش ترس بدی رو تو دلم میکاره….شباهت زیادی به کسایی که تو مسابقه های کشتی کج شرکت میکنن داره…
مهتاج: مهمون ساره ست…
پوزخند مزخرفی رو صورتش میشینه و من نمیدونم ساره چه گذشته ای داره که هر چیزی که بهش ربط داشته باشه باعث تمسخر بقیه میشه….
بی توجه به هر کی که داره نگام میکنه میخوام رد شم که بازم نمیذاره و جلوم رو میگیره….
خیره خیره نگام میکنه…و فشار من از این کار خروس بی محل، میره رو هزار….
_ یه بارم قبلا بهت گفتم برو کنار…من اعصاب درست و حسابی ندارم…
کامران: برا چی خانوم….مهمون ساره جون رو تخم ما جا داره….
کثافت بیشعور….
دندونامو رو هم فشار میدم و دهن باز میکنم به فحش دادن که اون یکی دوستش که اسمش رو نمیدونم جلو میاد و میگه: جوش نزن خوشگله منظورش تخم چشم بود…رو به کامران ادامه میده: مگه نه کامی؟….
چشم ازم نمیگیره….حس میکنم با چشمای وحشیش میخواد ترس رو به وجودم القا کنه…
_ هر جور خودش بخواد رامین…میتونه رو هر تخمی جا بگیره اگه آروم باشه و جفتک نپرونه…
دیگه کنترل دستم دست خودم نیست و بالا میاد و با تمام زورم رو صورتش میشینه….
صدای واااای گفتن از اطراف به گوشم میرسه…
سینم از شدت خشم بالا پایین میشه..
من فقط میخواستم برم بیرون…همین…
کاری به کارش نداشتم…
فقط میخواستم از کنارش بگذرم و برم….
دروغه اگه بگم مثل سگ نترسیدم…این حیوون وحشی جلو چشم همه از من یه سیلی خورد….
میخوام عقب برم که دوستش که اسمش سعید هست پشتم قرار میگیره و نمیذاره….
گیر افتادم بین سه تا عوضی بیشرف و انگاری اینبار از دست مهتاج هم کاری برنمیاد که با صورتی نگران خیره شده بهم…..
با چشمای وحشت زده نگاش میکنم ولی زبونم از کار نمیفته…
_ ب..بخواین..اذ..اذیتم کنین از همتون شکایت میکنم….
دوستاش میخندن ولی خودش هم چنان زل زده بهم….بدون حتی پلک زدن….
جلوتر میاد و من هیچ جایی برا عقب رفتن ندارم…
یه قدمیم وایمیسه و با مکث چندثانیه ای آروم طوریکه فقط خودم و دوستاش بشنویم میگه: الان جاش نیست ولی یه روزی که خیلی دیر نیست، جوری تاوان این سیلی رو میدی که با راه رفتن و نشستن برا همیشه خداحافظی کنی……
میگه و همراه دوستاش از حیاط میزنه بیرون….
تا وقتیکه از در برن بیرون با چشام دنبالشون میکنم…
صدای محکم بسته شدن در که میاد چشم میگیرم… بدون اینکه به اطراف نگاه کنم میچرخم و راه اتاق ساره رو در پیش میگیرم….دیگه گشنگی برام معنایی نداره…
لعنتی های عوضی، هیچ غلطی نمیتونین کنین…
وارد اتاق که میشم میبینمش که رو تشک درازه…
اینم از بخت کج و اقبال خواب من….اینهمه دنبال مادرت بگردی و بگردی تهش هم برسی به یه زن معتاد و بدبخت که حوصله ی خودشم نداره….
هر چی میگردم برا پیدا کردن تشک و لااقل یه پتو که دراز بکشم و بخوابم فایده نداره….
رو همون فرش دراز میکشم و کوله م رو میزارم زیر سرم….
اینم از آغوش گرم مادر، طلوع خانم….
*
از آزمایشگاه میزنیم بیرون….دستش رو محکم گرفتم که یه موقع نیفته…
_ میای بریم یه چیزی بخوریم..
_ فقط برسونم خونه…
_ ای بابا دل از اون اتاق بکن دیگه…گیر دادی به اون یه وجب جا…
دستشو محکم میکشه و جلوتر از من راه میفته…
انگار که با خودش حرف میزنه آروم میگه : همون یه وجب جا شده همه ی زندگی من،این بیرون هیچوقت برام جای خوبی نبوده…..
از حرفاش میفهمم گذشته ی بدی داشته….ولی آخه چرا هیچی نمیگه…هر چی ازش میپرسم جز یه پوزخند هیچی عایدم نمیشه…
ماشین جلوی خونه وایمیسه…کرایه رو حساب میکنم و با گرفتن دستش پیاده میشیم….
_ جوابش کی آماده میشه؟…
_ سه هفته دیگه…
_ اهههه…
وارد حیاط میشیم…مثل همیشه شلوغ….
خدا رو شکر که نه صبح اون بی شرفا رو دیدم نه الان…
مهتاج رو میبینم که با دیدنمون سمتمون میاد…چهره ی متعجبش از همون فاصله هم مشخصه…
_بریم…من حوصله ی سوال جواب کسی رو ندارم….
میخوایم دوباره راه بیفتیم که مهتاج چند قدمیمون وایمیسه…
مهتاج: باورم نمیشه ساره….
به من نگاه میکنه و ادامه میده: خدا پدرت رو بیامرزه که باعث شدی ساره بعد از اینهمه مدت از اون اتاق بزنه بیرون…..
فقط بهش نگاه میکنم…چقد این ساره عجیب غریبه…
دستمو ول میکنه و اینبار بدون اینکه منتظر من بمونه سمت اتاقش میره…
میخوام دنبالش برم که با صدای مهتاج شوک زده میخ زمین میشم…
_ اگه جایی برا رفتن داری حتما برو…از اینجا برو و خودت رو تو دردسر ننداز….
میچرخم و نگاش میکنم…..
_ منظورتون چیه؟…
نزدیکتر میشه و آروم میگه: منظورم به دیشبه….به کامرانی که جلو چشم همه زدی تو گوشش…
میخوام حرف دیگه ای بزنم که نمیذاره و ازم دور میشه…
*
بعد از دعوایی که با ساره راه انداختم سر اینکه آدرس خانواده ی پدرم و خانواده ی خودش رو بهم بده و نداد اینقد بی انرژی و خسته شدم که چند ساعت خوابیدم و الان که ساعت یک و نیم شب هر کار میکنم خوابم نمیبره…..
بالاخره اینقد فکر میکنم و اون پهلو و این پهلو میشم که خواب چشمامو گرفت….
با حس چیزی رو شکمم پلک های خستمو باز میکنم و با فکر به اینکه سوسک یا عقرب باشه فورا نیمخیز میشم…
صدای آه مانند ساره باعث میشه سمتش بچرخم…
حس میکنم چشام از دیدن صحنه ی رو به روم از حدقه میخوان در بیان....
باورم نمیشه….حیووون…حیوون....
تو یه لحظه معدم بهم میچیپه و حالت تهوع امونم رو میبره……
خدا لعنتت کنه ساره…لعنتی من و تو امروز آزمایش مادر دختری دادیم…چطور تونستی….
نگاه مردی که باهاش سکس میکنه میچرخه و روم قرار میگیره….میخوام جیغ بکشم که چراغ اتاق روشن میشه و همه جا غرق روشنایی میشه…
با دیدن کامران که آروم آروم جلو میاد حس میکنم روحم از کالبدم میخواد جدا شه….
پوزخند مزخرفی رو صورتش نشونده..عقب عقب میرم..کمرم به بخاری میخوره و آخم رو در میاره….
کوله م که زیر سرم بوده رو برمیدارم و با کمک دیوار بلند میشم….
تمام سعیم رو میکنم تا چشمام به جسم لخت ساره که زیر یه مرد داره لذت میبره نیفته….
لرزش لبهام دست خودم نیست…میخوام مسلط باشم و نترسم ولی آخه مگه میشه….
_ بهت گفته بودم تاوان اون سیلی رو میدی،…هوووم؟…نگفته بودم؟…
به در نگاه میکنم…امکان بیرون رفتن و فرار کردنم فقط در صورتی هست که از نعش غول روبه روم عبور کنم…
صدای مزخرف و حال بهم زن ساره و اون کثافت عین مته مغزمو سوراخ میکنه و اجازه ی هر گونه تمرکزی برا راه حلی که فرار کنم رو ازم میگیره…
صدا زدنش توسط ساره یه لحظه حواسش رو پرت میکنه و من از همون یه لحظه استفاده میکنم و با نهایت سرعتی که تو خودم سراغ دارم سمت در میرم…
نرسیده به در کمرم اسیر دستاش میشه..دستش رو دهنم قرار میگیره و اجازه ی هر صدایی رو ازم میگیره..
پرت میشم رو فرش و قبل از هرعکس الملی روم خیمه میزنه…با دستاش سرم رو قاب میگیره و لبای کثیفش رو رو لبام میذاره و تا به خودم بیام پیرهنم از وسط جر میخوره…
صدای اون مرده رو میشنوم که نفس نفس میزنه و میگه: کامی کاندوم بزار…بعدش نوبت منه…
تو دلم هزار بار خدا رو صدا میزنم….
دست و پا میزنم و به هیج کجا نمیرسم…
دستش که سمت کمر شلوارم میره و میخواد پایین بکشه یه چیز تیزی رو زیر دستم حس میکنم….
بدون اینکه بفهمم و یا بدونم چی هست برش میدارم و محکم میزنمش تو بازوش…
آخش از درد بلند میشه و من با همه ی توانم بدنش رو که حالا شل شده کنار میزنم و با برداشتن کوله م فورا سمت در میرم….
بازش میکنم و بدون حتی برداشتن و یا پوشیدن کفشام میزنم بیرون….
لحظه ی آخر میبینمش که داره بلند میشه و سمتم میاد……
مسیر اتاق تا در حیاط رو با دو میرم و خدا خدا میکنم که در قفل نباشه و به فنا نرم…
خدا رو شکر اینبار شانس باهام یار بوده و از اون آشغالدونی میزنم بیرون…
نمیدونم ساعت چنده… هوا تاریکه و به شدت سرد…
تو وسط زمستون با لباس های پاره و بدون کفش آواره ی کوچه و خیابون شدم…
صدای قدمها و فحش های رکیکی رو که بهم میده میشنوم و باعث میشه مثل جت شروع کنم به دویدن….
نمیدونم چقد دویدم….به پشت سرم نگاه میکنم که خبری ازش نیست…خدا کنه بلایی که سرش آوردم کارساز بوده باشه که نخواد دیگه دنبالم بیاد…
صدای یه موتوری از پشت سرم میاد و من میپیچم تو یه فرعی….
پشت درختی خودمو قایم میکنم….صدای موتور کمکم نزدیکتر میشه و اینبار از کنارم میگذره….از لابلای شاخ و برگ ها نگاه میکنم…خودشه….ترک یکی دیگه نشسته و من مطمعنم اگه اینبار گیرم بندازه باید قید آبرو و جونم رو هر دو با هم بزنم…
صحنه ی حال بهم زن امشب هیچوقت یادم نمیره..خودداری و تسلط برا کنترل خودم از بین میره و هر چی که تو معدم بود رو با یه عوق بالا میارم….لعنت بهت ساره….لعنت بهت….
فرعی رو برمیگردم و میخوام وارد خیابون اصلی بشم…با دیدن چراغای ماشین پلیسی که کنار یه خونه وایساده از ته دلم خدا رو شکر میکنم و با همون سر و وضع شروع میکنم به دویدن….
با شنیدن صدای پاهام سر چند نفرشون میچرخه طرفم و بهم نگاه میکنن…
از ظاهر خودم خیلی خجالت میکشم…لباسی که از وسط تا نزدیکای نافم پاره شده و به زور با دستام به همش آوردم…پاهای بدون جوراب و کفش و شالی که از تو کوله م دراوردم و سرسری انداختم سرم….
دو مامور یه مرد رو دستبندزده از خونه ای که جلوش وایسادن بیرون میارن…نگاه همه از رو من برداشته میشه و سمت اونا کشیده میشه…
مرد رو که تو ماشین قرار میدن دوباره مرکز توجهشون قرار میگیرم و یکیشون که لباس شخصی تنشه و سروان فرهامی صداش میزنن سمتم میاد….
یه نگاهی به سرتاپام میندازه و با لحن محکمی میگه: چی شده خانم….چه اتفاقی براتون افتاده؟…
به پشت سرم نگاه میکنم…هیچ خبری از موتوری نیست…
نفس عمیقی میکشم و لبای لرزونمو تکون میدم و میگم: دو نفر مزاحمم شدن…
جلوتر میاد و تند میگه: تو همین محل…
سرمو به معنی آره تکون میدم و اون بازم میپرسه: چه شکلی بودن؟..ماشین داشتن یا موتور؟…
یه لحظه چهره ی ساره نقش میبنده تو ذهنم…من هنوزم مطمعنم نیستم که اون مادرمه یا نه؟…اگه آدرس رو بهشون بدم قطعا ساره میفته تو دردسر و من حالا حال باید دنبال آدرس خانوادم دور خودم بچرخم……
پس به دروغ میگم: ماشین داشتن….
_ میدونی چه شکلی بود؟..رنگش؟..پلاکش؟….
_ پراید بود…رنگش سیاه بود ولی پلاکش رو نه…یادم نیست..
یه موتوری رو میفرسته همین حوالی که دنبال نشونه هایی که من دادم بگرده….
به منم میگه سمت یه ماشین دیگه که اونورتر پارکه برم….
در عقب رو باز میکنه و من سوار میشم…
خودش هم جلو سوار میشه و به راننده میگه حرکت کن….
بخاری رو زیاد میکنه و برمیگرده عقب و با نگاه کردن بهم میگه: بیا وسط بشین زودتر گرم شی…
سرمو تکون میدم و کاری که ازم خواسته بود رو انجام میدم….
*
به محض ورودم به کلانتری یه چادر و یه جفت دمپایی بهم دادن……
الانم رو صندلی منتظر نشستم تا بیان فرمی که پر کردم و بهشون بدم…
بعد از چند دقیقه سروان فرهامی میاد داخل و از کنارم میگذره و پشت میز جا میگیره…
_ کامل کردی فرم رو؟
_ بله…
_ بیارش..
بلند میشم و فرمو جلوش میذارم و برمیگردم سر جام….
_ طلوع مشعوف…فرزند حجت….۲۱ ساله….دیپلمه..تهران…
_ بله…درسته…
_ خیلی خب…طلوع مشعوف، اینوقت شب تو خیابون چیکار میکردی؟…
خدا کنه دروغایی که تو فرم نوشتم رو باور کنه…
به فرم اشاره میکنم و میگم: براتون نوشتم که…
_ میخوام برام بگی….
آب دهنم رو قورت میدم و میگم: من خیلی وقته که دنبال خانوادم میگردم….آدرس رو گم کردم و وقتی هم به خودم اومدم دیدم چند ساعته که دنبال آدرس همینجور دور خودم میچرخم…بعدش هم تو خیابون یه ماشینی مزاحمم شد و به زور سوارم کرد…بعدم از دستشون فرار کردم و….
_ خانوادت رو چطوری گم کردی؟…
_ من از بچگی پیش یه خانمی به اسم سوگل بزرگ شدم و اصلا نمیدونم خانوادم کیا هستن؟…اون اسم حجت هم اسم پدر واقعیم نیست…
یه تای ابروش رو بالا میبره و میگه: چطوری فرار کردی؟..
_ خب….یکیش راننده بود یکی هم پشت نشسته بود…دستش رو دهنم بود…دستشو گاز گرفتم و در رفتم…
_ از دست راننده چطوری فرار کردی؟..
_ راننده از داد دوستش نگه داشت و تا خواست پیاده شه بیاد طرفم من زودتر پیاده شدم و شروع کردم به دویدن….
نفس عمیقی میکشه و کشیده میگه: عجب…..اذیتت کردن یا نه؟…منظورم تجاوز جنسیه؟…
خجالت میکشم و سرمو میندازم پایین و میگم: نه…
_ خجالت معنایی نداره دخترجون…اگه تجاوزی در کار باشه بگو…البته اونو باید پزشک قانوی تشخیص بده ولی حرف خودت هم مهمه….
سرمو تکون میدم و میگم: نه نبوده…
_ خیلی خب…بلند شو بیا اینجا رو امضا کن…زنگ هم بزن خانوادت بیان….مدارک شناسایی هم داشته باشن…حالا چه واقعی چه غیرواقعی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمانش خفنه انصافاً
پارتها چن روز یباره؟
سه روز یه بار
چرا روزی یدونه نمیدین تولوخدا🥺🤧ادم یادش میرع اصن
نویسندش گفت یه مشکلی داره نمیتونه هر روز پارت بده ولی سعی میکنه پارتاش طولانی باشه
عااااالیهههه:)♡
رمانت عالللیه موفق باشی❤️