جلو چشام سیاهی میره و من آمار تعداد ضربه هایی که امشب به سرم خورده از دستم در میره….
کِی فکر میکردم امیرعلی که اینهمه از دوست داشتن و عشق حرف میزد این بلا رو سرم بیاره و حتی حاضر به شنیدن حرفامم نشه….
دلم میخواد حرفامو بزنم و بعدش به اندازه ی یه دنیا ازش دور شم….همه جای بدنم میسوزه از درد ضربه های کمربند….ولی زخمی که با حرفاش رو قلبم نشسته از درون داره تکه تکه م میکنه….
کاش میشد بخوابم…..و این خواب اینقد طول بکشه که حالاحال بیدار نشم….سرم سنگین میشه….رو سرامیک های کف آشپزخونه دراز میکشم…یه چیز تیز تو پهلوم فرو میره و من فرصت آخ گفتنم پیدا نمیکنم و پلک هام رو هم میفته و تو عالم بی خبری فرو میرم…..
*
با حس درد تو پهلوم چشامو باز میکنم….تو آشپزخونه خوابیده بودم و همینجا هم بیدار میشم…..با ندیدن امیرعلی میخوام بلند شم که پهلوم تیر میکشه و جیغی از درد میکشم….
_ آیییی….خداااا…امیر…امیرعلی…..
چند بار دیگه هم صداش میزنم و وقتی جوابی ازش نمیشنوم با بدبختی بلند میشم….
کف خونه از شیشه های ریز و درشت شکسته پر شده….با احتیاط از بینشون رد میشم و سمت اتاقش میرم…
رو تخت نشسته و دست هاشو به سرش گرفته و خیره ی زمینه…..
ساعت رو دیوار چهار صبح رو نشون میده و من بیشتر از خودم دلم برا اون میسوزه….میدونم چقد باورم داشت….
کنارش میشینم…کاش میشد سرمو رو پاهاش بذارم ولی جرات این کار رو ندارم….
سکوت بینمون رو با صداش میشکنه و حرفی میزنه که دلم از زمین و زمان میگیره…
_ با مامانم چند روز پیش بحثم شده بود….میگفت این دختره هیچ هویتی نداره که بشه حتی راجبش یه تحقیق کرد،…الان به حرفش رسیدم….
انتظار چنین حرفی رو ازش نداشتم….و چشام پر میشه…
میدونست چقد رو این قضیه حساسم و انگار این موضوع رو تو دلش نگه داشت تا به وقتش ازش استفاده کنه…….
_ چه جونوری هستی طلوع…..تو خونه ی خودم بهم خیانت میکنی و قول و قرار با دوست پسرت میزاری….هااا؟….اینقد بیمعرفتی!….
لعنت بهم که با این دم به دیقه گریه کردنم حتی نمیتونم درست و حسابی حرف بزنم….
بغضمو قورت میدم….. نفس عمیقی میکشم و میگم: من بهت خیانت نکردم امیرعلی…اگه کرده بودم الان تو این شرایط نبودم….اون بیشرف میخواست بهم تجاوز کنه…اونشب من یه چیز تیزی که تا همین الانم نمیدونم چی بود تو بازوش زدم و از دستش در رفتم…بخدا راست میگم…چرا نمیخوای باور کنی….تو اون عکسا هیچی مشخص نیست…من داد زدم، جیغ زدم ولی کسی نبود بهم کمک کنه…آخرشم خودم از دستش فرار کردم….
پوزخند میزنه و میگه: عجب هرکولی بودی پس…چطوری از دست دو مرد فرار کردی هااا؟…اصن وایسا ببینم شایدم بیشتر بوده باشن…دو نفرش که تو عکس مشخص بود ….
بدون توجه به صورت خیس از اشکم میچرخه طرفم و ادامه میده: فقط یه حرفو ازت باور میکنم….. اینکه بهم بگی اونشب چند بار دادی؟….
حس میکنم مغزم قل قل میخوره از این حرفش و به یاد همه ی بدبختیایی که کشیدم و هیچوقت خطا نرفتم با حرص میگم: بس کن دیگه…داری شورشو درمیاری…میگم فرار کردم….اونی که پاش تو عکس مشخصه اصن با من کاری نداشت..خودش در حال سکس با کس دیگه ای بود….من فرار کردم…من نیمه شب تو چله ی زمستون بدون کفش و با لباس های پاره فرار کردم…در به در کوچه و خیابون شدم تا از پاکیم محافظت کنم….چند کوچه پایین تر ماشین پلیسو دیدم و به اونا پناه بردم یه شب تا صبح تو کلانتری خوابیدم ولی از ترس اینکه برا ساره دردسر بشه به دروغ گفتم دو نفر تو ماشین مزاحمم شدن…اونا هم فکر کردن دروغ میگم و دخترفراریم…گفتن زنگ بزنم خانواده م ولی من چون هیشکی رو نداشتم به صابخونه ی قبلیمون زنگ زدم….همون روز رفتم قبرستون با مامان پریت آشنا شدم….
دستشو میگیرم و آرومتر از قبل ادامه میدم:همین چند وقت پیش بود که یه شماره بهم زنگ زد و چرت و پرت میگفت…گفت ازم مدرک داره…میترسیدم بهت بگم…میترسیدم بگم و تو ولم کنی….چند روز پیش عکسا رو فرستاد برام..من ترسیده بودم..اصن نمیدونستم چیکار باید کنم…گیج شده بودم…رفتم پارک که بهش بگم دست از سرم برداره بگم ازش شکایت میکنم ولی اون عوضی بازم تهدیدم کرد…
پایین پاش میشینم و با گریه خیره میشم به چشمایی که حالا جز خشم و عصبانیت کنجکاو هم شده بودن…
_ امیرعلی….به جون خودت که از هر کسی تو دنیا برام عزیزتری من خیانت نکردم بهت….من فقط ترسیده بودم….همین…..
چشماش رو صورتم به گردش میاد و با اخم های در هم میگه: تهدیدش چی بود؟….
این، دردناک ترین چیزی هست که باید بهش بگم….ازش چشم میگیرم و با پایین اوردن سرم آروم لب میزنم: گفت….گفت یه….یه روز بیا پیشم بعدش دیگه اسمتو نمیارم….
دستاش رو تخت مشت میشه….من زنشم…میدونم برا یه مرد چقد سخته….کاش امیرعلی میفهمید من جون دادم تا چنین حرفی رو بهش زدم…..
صدای نفس های تندی که میکشه میاد و دستی که رو موهام میشینه و با کشیدنشون سرمو بالا میاره و تو صورتم با صدایی که در اثر این همه داد زدن و عصبانیت دورگه و خش دار شده میگه: رفتی تو پارک و تو بغلش نشستی که بهت بگه بیا پیشم تا بکنمت هاا؟……من اینجا چی بودم پس؟….چی حسابم کرده بودی؟….مترسک سر جالیز بودم برات…..چی بودم لعنتی؟….
با جمله ی آخرش حس میکنم پرده ی گوشم کر میشه…..
میدونم که حق داره….ولی من اونموقع فقط میخواستم یه چیزی رو حل کنم….نمیخواستم اون بفهمه..ولی کاش بهش میگفتم….چرا نگفتم آخه….امیرعلی از زبون خودم میفهمید اینهمه آتیشی نمیشد….من خودم هیزم انداختم تو زندگیم و خدا کنه بتونم خاموشش کنم…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدی لطفا
تو رو خدا فردا یه پارت جدید بزار جون هر کسی که دوس داری رمانت واقعا عالیه