_بهت یاد ندادن وقتی جایی میری باید اول در بزنی؟…
جلو میاد و بدون توجه به حرفام سمت پنجره میره…
عجب رویی داره….
_ با توام….بیا برو بیرون….
میچرخه سمتم و عمیق نگام میکنه….
اون اوایل خیلی ازش میترسیدم ولی الان دیگه نه….
_ هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد دلم براش تنگ بشه…..
گیج نگاش میکنم که ادامه میده: ساره رو میگم….دستشو میبره سمت گلوش و میگه: یه چیزی اینجام گیر کرده طلوع....حالم خیلی بده…..
مسخره ترین حرف ممکن رو میزنه…..
_ حرفی بزن که بهت بیاد…..
سمت تشک و پتوی جمع شده ی گوشه ی اتاق میره و روشون میشینه…
_ اینجا خیلی خاطره دارم باهاش…..رو همین تشک…بدونی چه کارهایی با هم میکردیم….
حرصی لب میزنم: اونی که داری راجع بهش اینجوری حرف میزنی الان سینه ی قبرستونه….دستش از دنیا کوتاست و تو اگه شعور داشته باشی این حرفا رو نمیزنی…..الانم پاشو برو بیرون….نه حوصله ی خودتو دارم نه چرت و پرتاتو….
تیز نگام میکنه و بلند میشه و سمتم میاد….
نمیدونم دلیل این شجاعتی که تو وجودم هست چیه….فقط میدونم دیگه ازش نمیترسم….
_اومدم باهات حرف بزنم…
_ من هیچ….
_ برا یه بارم شده بزار حرفامو بهت بگم….برا چی هر بار طرفت میام پاچمو میگیری….
پوزخند میزنم و میگم: نمیدونی واقعا!!…..
_ اون عوضی در حد تو نبود….مرد موندن نبود…برو دعا کن به جونم که راحتت کردم…
واقعایه آدم تا چه حد میتونه احمق و گستاخ باشه…..
_زندگیمو بهم ریختی…باعث شدی بدترین حرفای عمرم رو بشنوم…اونوقت صاف صاف جلوم وایسادی و با وقاحت تمام میگی راحتت کردم….چه جونوری…
تند میپره وسط حرفم….
_ میخوامت….
گیج نگاش میکنم و انگار که به گوشای خودم شک داشته باشم……
کم کم به خودم میام و میگم: چی…چی گفتی ؟…..
مصمم تر از قبل لب میزنه: میخوامت….دوست دارم….میخوام بگیرمت….
خیره نگاش میکنم….به چشمای وحشیش…به چهره ی ترسناکش….به چند زخمی که به صورت کاملا ناشیانه بخیه زده شده…..
کاش زور و توان این رو داشتم که انتقام بلایی که سر خودم و مادرم آورد رو همین امروز سرش میاوردم….
ولی حیف……حیف…..
کثافت بیشرف…
زندگی رویاییم با امیرعلی رو بهم ریخت و حالا جلو روم حرف از دوست داشتن میزنه…
بدون گفتن حرفی سمت در میرم…
کامل بازش میکنم و دستمو به معنی برو بیرون سمتش میگیرم…..
با لبخند سمتم میاد…
_ حرص نخور عزیزدلم….زندگی با من اونقدی هم که فکر میکنی سخت نیست….شرایط خودت رو بسنج و بعد جواب بده….
سمت درمیره و لحظه ی آخر میچرخه و میگه: تو الان یه زن مطلقه ای….خوراک خیلی راحتی هستی برا هر مردی که از گذشتت خبر داشته باشه….پس بدون اگه بهت چنین پیشنهادی دادم دارم در حقت لطف میکنم….
میره و نمیدونم فحش هایی که بهش دادم رو میشنوه یا نه…
مرتیکه ی عوضی….
حیف که دیگه جیبم ته کشید و هر چی داشتم و نداشتم رو برا مراسم ساره خرج کردم….وگرنه هر جایی جز این خراب شده میرفتم و مجبور به تحمل قیافه ی نحس این عوضی نمیشدم….تو این چند روزه اولین باره که دیدمش….فکر میکردم گذاشته رفته ولی انگاری اشتباه فکر میکردم….
میخوام در رو قفل کنم تا دوباره سر و کله ش پیدا نشه که موبایلم زنگ میخوره….
با دیدن اسم آقای مرتضوی رو صفحه ش از خوشحالی دلم میخواد جیغ بکشم…..
…….
خب….طلوع مشعوف….این تو و اینم از آدرس موحد رستایی….
به تابلوی پر زرق و برق فروشگاه بزرگ چند دهنه نگاه میکنم…..
فروشگاه لوازم خانگی رستایی…..
( اگه با دیدن من پشیمون شدی با دیدن خانوادم صد برابر پشیمون تر میشی…..خانواده ی من اگه خوب بودن من اینجا چیکار میکردم….)
حرفای ساره عین خوره میفتن به جونم و استرسم رو چندین برابر میکنن…..
برا آرامش درونم چند صلوات میفرستم و وارد میشم…..
چه فروشگاه باشکوهی……
پر شده از وسایل شیک و به روز…..
تقریبا خلوته….و همین خلوتیش اضطرابم رو بیشتر میکنه….
چند میز گذاشته شده که پشت هر کدوم هم دو نفر نشستن….
سمت نزدیکترینشون میرم…..
یه نفرشون با دیدنم بلند میشه و طرفم میاد….
چند قدمیم وایمیسه و میگه: خیلی خوش امدین خانوم…من در خدمتم….
نفس عمیقی میکشم و میگم: من با آقای رستایی کار دارم….تشریف دارن؟…
لبخند میزنه و میگه: بله هستن…ولی ایشون کار فروش انجام نمیدن…هر سوالی داشته باشین من و بقیه ی همکارام در خدمتتون هستیم…
_ باهاشون کار شخصی دارم…
_ آها….پس چند لحظه تشریف داشته باشین الان خودشون میان پایین….
دور میشه و من تماما چشم میشم و نگاهم رو به پله ها میدوزم…..
تمام زندگیم آرزوی رسیدن به چنین لحظه ای رو داشتم ولی الان که رسیدم اصن نمیدونم باید چیکار کنم و چی باید بگم……
طولی نمیکشه که یه مرد مسن با ظاهری شیک و اتو کشیده از پله ها پایین میاد…..حسم بهم میگه خودشه و وقتی به یقین تبدیل میشه که پسر جوونی کنارش وایمیسه و میگه آقای رستایی این فاکتور ها مال دیروزن….یادتتون رفت امضاش کنین….
بیچاره ساره…..
چطوری باور کنم تو با این مرد نسبتی داشتی آخه……
با پاهای لرزون سمتش میرم…..ذهنم آشفته است و اصن نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم….
_ آقا جون بفرمایین…پیداش کردم…..گفتم که کاوه گیجه و معلوم نیست چیکارش کرده….
حس میکنم این صدا رو یه جایی شنیدم….
میخوام بچرخم که از کنارم میگذره و من با دیدنش وا میرم…..
( هیچ جنده ای رو سوار ماشین من نمیکنی….میخوای بیاریش و حال کنی با ماشین خودت بیا..)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگه اینطوری نمیشد شک میکردمکه شانس خود طلوع بیچاره باشه
همیشه باید ی جای کارش لنگ بزنه طفلی