رمان طلوع پارت ۵۲ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۵۲

 

 

تو حال و هوای خودمم که یه چیزی محکم تو صورتم پرت میشه….

 

سرمو بلند میکنم و با صورت خونی و خشمگین کامران روبه رو میشم….

 

_ بگیر….فقط اینو بدون طلوع، اینجا جاش نیست وگرنه میزدم گردنتو میشکوندم…..ولی از اون روز بترس که دوباره آوار شم رو سرت و دودمانتو به باد بدم….

 

 

 

بی حرف فقط بهش خیره میشم….چقد خوش حالم که صورتشو این شکلی میبینم…

 

میچرخه و با صدا زدن دوستاش داخل خونه میرن و در و محکم میبنده…

 

 

خم میشم و شناسنامه رو از رو زمین برمیدارم…..

 

 

میدونم که از تهدیدای بارمان برا زنگ زدن به پلیس ترسیده….

 

جعل اسناد….

 

کم چیزی نیست…..

 

به خاک سیاه مینشونمت کامران کثافت….انتقام لحظه لحظه غصه خوردن و اشک ریختنم تو تنهایی رو ازت میگیرم…..

 

 

 

چرا تا حالا خودم به این موضوع فکر نکرده بودم که کثافتی مثل اون حتما حتما تو کار خلافه….

 

 

 

 

 

 

 

چشمام خیره میشه به اسم ساره رستایی…..

 

 

انگار که خواب باشم….همونقد عجیبه برام…..

باور اینکه مرد به اون پولداری که اونهمه بهش احترام میذارن دختری مثل ساره داشته باشه واقعا سخته….

 

 

خب….اینم از بازی روزگار……..

 

 

 

 

فقط نمیدونم این کسی که الان تو ماشین نشسته و از آینه بهم خیره شده چه نسبتی باهام داره….

به آقای رستایی میگفت آقاجون…

 

پس یعنی یا پسرشه؟…یا نوه شه….

 

و این برا من اصلا خوب نیست….

 

 

 

به سختی بلند میشم و سمتش میرم…همه ی قفسه ی سینم درد میکنه و با بدبختی نفس میکشم…

 

….از آینه بهم خیرست و نزدیک شدنم رو میبینه……

 

 

جلو میرم و کنار ماشینش وایمیسم…..

 

با دیدن لبهای خونی و گونه ی کبودش دهنم از تعجب باز میمونه…

 

عجب مکافاتی شد….

 

 

انگاری همونقدی که زده همونقدم خورده….

 

 

 

جمله ها و کلمات تو ذهنم پخش و پلا میشن و اصن نمیدونم چی باید بگم…..

 

 

 

چند دقیقه ای هست که بدون حرف بهش خیره شدم تا اینکه با صداش به خودم میام…..

 

 

_ سوار شو کارت دارم……

 

 

چشم میگیرم و آروم میگم:..ببخشین تو رو خدا..به خاطر من صورتتون زخم شده….باور کنین اصن نمیدونستم شما میاین اینجا…خبر ند…..

 

میپره وسط حرفمو و میگه: چی شده که فکر کردی به خاطر کسی مثل تو خودمو میندازم تو دردسر…….

 

 

 

 

اگه اون شب لعنتی رو فاکتور بگیرم فقط یه روزه که دیدمش و اصن نمیشناسمش ولی قلبم با حرفاش صد تکه شد……

 

مرتیکه ی خودخواه خودشیفته ی عوضی…..اصن خوبت شد….کاشکی یه بلایی هم سر زبونت میاورد تا چپ و راست تیکه بار من بدبخت نکنی….

 

شناسنامه ی تو دستمو بالا میگیرم و میخوام حرفی بزنم که با دیدنش تند ازم میگیرش و بازش میکنه……فکر کردم دیده که کامران بهم دادش ولی مثل اینکه اشتیاه فکر کردم….

 

 

 

 

چشم از صورتش برنمیدارم…میخوام واکنشش رو با دیدن صفحه ی اولش ببینم……

 

 

 

اخماش کم کم تو هم میره و صفحاتش رو ورق میزنه…..

 

با مکث چشم میگیره و میچرخه طرفم و جدی میگه: سوار شو..

 

 

بدون حرفی ماشینو دور میزنم….

 

 

در عقبو باز میکنم و میخوام بشینم که با دیدن بسته های چیده شده رو صندلی آه از نهادم بلند میشه….

 

 

اصلا دوست ندارم کنارش بشینم ولی چاره ای نیست و با فکر به اینکه از شانس بدم به احتمال خیلی زیاد نسبت نزدیکی هم با هم داریم در جلو رو باز میکنم و میشینم…

 

 

 

معذب میشم و تا جایی که امکان هست میچسبم به در ماشین…..

 

 

_ گفتی دخترشی؟…

 

سرمو بلند میکنم و با نگاه کردن بهش میگم: بله….

 

_اینجا هم که اسمی ازت نیست….

 

ناراحت لب میزنم: نه نیست…..

 

_ پس چی؟…..مگه امکان داره؟…..

 

_ ساره خودش نخواست….

کشیده میگه: عجب……..شناسنامه خودت رو داری؟….

 

از تو کیف درمیارمو بهش میدم……

 

 

 

بازش میکنه و میگه: نام پدر حجت نام مادر مرضیه….

 

پرتش میکنه سمتم و ادامه میده: مسخره کردی منو؟….

 

اخمام از کارش تو هم میره و میگم: یعنی چی این حرف؟..

 

_ اسمی از ساره نیست که……

 

_ نیست چون من اصن پیش ساره زندگی نمیکردم…..کمتر از یه ساله که فهمیدم مادرمه….

 

کنجکاو بهم نگاه میکنه و من ادامه میدم: پیش یه خانمی به اسم سوگل بزرگ شدم…اون برام شناسنامه گرفت….این اسامی هم دوستای صمیمیش بودن که تو تصادف فوت کردن….

 

 

_ اونوقت از کجا میدونی که دخترش بودی؟….بهت وحی شده بود؟….

 

_ نه نیازی به وحی نبود….آزمایش دی ان ای دادیم…..

 

_ داریش؟…..

 

گیج میپرسم: چی رو دارم؟…..

 

چشماشو تو کاسه میچرخونه و میگه: آزمایشو میگم…..داریش؟…..

 

 

 

_ آره دارم…..ولی الان همراهم نیست….

 

با یه دستش رو فرمون ضرب میگیره و میگه: تا کی میتونی برام بیاری؟….

 

میخوام جوابی بدم که بازم میگه: من این شناسنامه رو میبرم پیش آقاجون….بهش همه چی رو میگم….تو هم اگه ادعات میشه که دخترش بودی دفعه ی بعد آزمایشو با خودت بیار…

 

_ باشه…..حاج آقا الان کجاست؟…..آدرس خونش رو بهم میدین….

 

 

تند میچرخه طرفمو و میگه: تا وقتی که….ببین دارم تاکید میکنم تا وقتیکه اون آزمایشو نبینم و از راست و دروغش مطمعن نشم حق اینکه جز من و حاج آقا با کس دیگه ای حرف بزنی نداری…..آدرس فروشگاه رو داری پس بیار همونجا….

 

 

 

یعنی چی!…..

 

چرا نباید بگم آخه……

 

 

 

 

در این مورد حرفی نمیزنم و در عوض میگم: شما چه نسبتی با حاج آقا یا ساره دارین؟…..

 

 

 

نفس عمیقی میکشه و با مکث میچرخه طرفم……

 

چشماش از پاهام تا رو سرم کشیده میشه و من زیر نگاهش ذوب میشم از فرط معذب بودن….کاشکی سوار نمیشدم…

 

 

 

_ اگه واقعا دختر ساره باشی و ادعات درست باشه میشی…. دخترعمه ی من…….

 

سرش رو تاکید وار تکون میده و ادامه میده: که البته از ته دلم میخوام که نباشی……چون دیدنت تو خیابون هم برام عذاب آوره….چه برسه به فامیل بودن…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیلین
آیلین
1 سال قبل

همتاجان پارت کی میدی؟؟؟

آیلین
آیلین
1 سال قبل

ممنون همتاجون دستت طلا

آنا
آنا
1 سال قبل

یه جورایی بارمان حق داره … چون ماها از خوب بودن و بدبختیای طلوع خبر داریم نه اون … ولی از ته دلم میخواد بزنم بارمان رو خفه کنم 🙂 فقط امیدوارم بعدا عاشق هم نشن یا لااقل طلوع عاشقش نشه اگر به عاشقیه فقط از طرف اون باشه …
فقط همتا جان میشه لطفا برای رمان عکس شخصیتارو هر بار روی یکی از قسمتا بزاری مثلا حداقل طلوع .. مرسی

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x