_ مجبور شدم طلوع…تو شرایط خیلی بدی بودم….از یه طرف بهم خوردن رابطم با تو از یه طرفم فشار های مامان…خسته شده بودم…فکر کردم با ازدواجم میتونم فراموشت کنم ولی نشد…شبانه روز به فکرت بودم…خیال نکن اگه رفتم اصفهان یعنی اینکه فراموشت کردم…نه…
فشار دستش رو پام بیشتر میشه و ادامه میده: نتونستم طلوع...بخدا من دوست دارم…میخواستم با رفتنم عذابت بدم ولی خودم بیشتر عذاب دیدم..…
بدون حرف نگاش میکنم…میخوام ببینم ته حرف زدنش به کحا ختم میشه….
_ طلاقش میدم….ولی یکم طول میکشه…..اینبار اگه باهام همقدم شی به شرافتم قسم میخورم تا ته همه چی هستم طلوع….فقط باش...خب؟….دو روز در هفته میام تهران.…تمام سعیمو میکنم که بیشتر شه تا بیشتر باهات وقت بگذرونم….از این ازدواج مسخره که راحت شم دیگه هر کجا که خودت بگی زندگی میکنیم……
منتظر بهم نگاه میکنه.….تمام صورتش رو از نظر میگذرونم…..با وجود مدرک بالای تحصیلی و شغل خوبش ولی باید بگم یه آدم سطحی و مزخرفه که توانایی تصمیم گیری تو شرایط مهم زندگیش رو نداره….
_ الان من باید چیکار کنم؟…..
میخواد حرف بزنه که کف دستمو جلوش میگیرم و میگم: بذار خودم بگم….میخوای باز یه ازدواج موقت مسخره داشته باشیم…درسته؟….یه خونه زندگی اینجا داشته باشی یکی هم اصفهان.…در واقع به دلایلی که نمیدونم چی هست دو روز میخوای بیای تهران و تو اون دو روز نمیخوای تنها باشی….
_ طلوع بذا….
_ نه امیرعلی خان اجازه بده….هیچی نمیخواد بگی….فقط بهم بگو چی با خودت فکر کردی که من این پیشنهاد مسخرت رو قبول میکنم….
نیشخند میزنه و میگه: فکر میکردم دوسم داری!…
پوزخندی آشکاری میشینه رو صورتم…
_ نه… این تو فکرت نبود….گفتی طلوع مشعوف یه دختر بی کس کار و بدبخت که هر سازی بزنم مجبوره باهاش برقصه….گفتی بعد از چند ماه برمیگردم و ادای آدمای پشیمون رو در میارم و دوباره خامش میکنم….بذار من واقعیت رو بهت بگم امیرعلی….تو اگه ده بار هم برگردی عقب همونطور بی رحمانه از زندگیت کنارم میذاری….چون ذره ای از کارت پشیمون نیستی….فقط اینو هم بدون که اگه من برگردم عقب هرگز هرگز پا تو خونت نمیذارم و گول حرفای قشنگ قشنگت رو نمیخورم…پس قول های شرافتمندانت رو برا خودت نگه دار و رو چیزی قسم نخور که ذره ای ازش تو وجود نیست و تو…..
یه طرفم صورتم اتیش میگیره و حرفم تو دهنم میماسه…..
شوکه از سیلی یهویی که خوردم سر کج شده م رو میچرخونم و بهش نگاه میکنم……
باورم نمیشه بعد از چند ماه که برگشته دوباره بخواد بهم سیلی بزنه……
چطوری یه زمانی دوسش داشتم….
مات شده بهش نگاه میکنم….اصن نفهمیدم کی بلند شد و بهم سیلی زد…..
دستاشو تو موهاش میبره و محکم میکشه……
با خشم بلند میشمو طرفش میرم….
دستامو با حرص میکوبم به سینش….
_ بیشعور عوضی چطور به خودت جرات دادی بزنی تو گوشم ها؟….چی خیال کردی؟….
دستمو بالا میبرم و با تمام زورم سیلی که خوردم رو جبران میکنم…..ولی ضرب دست من کجا و اون کجا؟….
دستامو از مچ میگیره و محکم تکون میده….همون جایی که امروز بارمان پیچونده….دردم میاد ولی به روی خودم نمیارم…
_ ببین چی بهت میگم طلوع…خیال نکن حالیم نیست که پشتت به یه چیزایی گرمه که اینجور دور ورداشتی….هر فکر و خیالی که داری بنداز دور….گفتم دوست دارم پای همه چیش هم وایسادم…..اگه اون شب که لخت اومدی تو بغلم و التماسم میکردی برا کردنت کارتو یکسره میکردم الان اینجور تو روم بلبل زبونی نمیکردی….پس بشین سر جات، چون پشتت به هر خری که گرمه و به هر کی جز من بخوای تکیه بدی کاری میکنم سقوط کنی و با مغز بخوری زمین….جوری که تا حالا نخورده باشی…پس این مسخره بازی هاتو جمع کن……
گیج و منگ بهش نگاه میکنم…تهدیدم کرد….به چی اونوقت…..
چرا مردای اطراف من اینقده نامردن….
دستامو ول میکنه و سمت پنجره میره……
حالم از خودش و حرفاش بهم میخوره…ول کرده رفته حالا با سه متر زبون برگشته که چی؟……
از شدت خشم نفس نفس میزنم….
انگشت اشارمو سمت خودم میگیرم و میگم: الان که چی؟….تهدیدم میکنی!؟….به چی اونوقت؟….
_ تمومش کن طلوع….
_ من شروع نکردم که تمومش کنم….گفتی از زندگیم برو،رفتم…..خودت گفتی برو….الان بعد از چند ماه برگشتی چی بگی؟….باهات بمونم باز؟….نمیخوام…..نمیخوام چون دوست ندارم…..ندارم…میفهمی….چیکار میخوای کنی که تهدیدم میکنی…..همینو بگو…..میخوای جا پای کامران بذاری…..آره؟…..به درک…به جهنم….خیال کردی اهمیتی داره برام….
حرفامو میزنم و سمت کیفم میرم….از اولم اشتباه کردم اومدم تو این خراب شده…گوشه ی خیابون بمونم از این جهنم بهتره……
وسایلمو جمع میکنم و طرف در میرم…..
بازوم به سرعت توسطش کشیده میشه..
_ کدوم گوری میخوای بری الان؟….
دستمو میکشم و میگم: ترجیح میدم جایی نباشم که عوضی مثل تو اونجا نفس میکشه….
دستش بازم بالا میره…
ناخوداگاه تو خودم جمع میشم و قسم میخورم اگه باز بخواد بهم سیلی بزنه اینقده جیغ و هوار راه میندازم که نه آبرو برا خودش بمونه نه من….
این اتفاق نمیفته و دست مشت شده ش کنار سرم رو دیوار کوبیده میشه….
دروغه اگه بگم نمیترسم….امیرعلی یه روی دیگه داره از خودش نشون میده و ترجیح میدم هر جایی باشم جز اینجا…..
با حرص و خشم میگه: بهت میگم تمومش کن….
_ برو کنار….میخوام برم….
_ دقیقا کدوم گوری میخوای بری این وقت شب؟……
_ به تو هیچ ربطی نداره…برو کنار و نذار بیشتر از این ازت متنفر شم……
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نداریم،😶😶
چقدر سختی …پارت بعدی رپ بزارید
تروخداااا بازم پارت بزار امروز خیلی جای حساسش تموم شد