رمان طلوع پارت ۸۴ - رمان دونی

 

 

 

نفسم از دیدن امیرعلی بند میاد….

 

 

دستمو به تخت میگیرم و بلند میشم….

 

از دو مرد کناریم تا حد ممکن آسیب دیدم و ازشون متنفرم ولی اصلا دوست نداشتم با هم رو به رو شن….اونم تو همچین موقعیتی….

 

 

نگاه بارمان با تعجب و کنجکاوی رو امیرعلی میشینه…..

 

 

انگار که کم کم یادش میاد قبلا تو رستوران با هم دیدتمون….سرش رو چند بار تکون میده و میچرخه طرفم..

 

 

 

امیرعلی اما با خشم و عصبانیت بهش نگاه میکنه و جلو میاد…‌

 

 

 

قبل از اینکه حرفی بزنه و اوضاع خراب بشه به خودم میام و رو بهش میگم: امیرعلی….دستمو سمت بارمان میکشم و ادامه میدم: پسر داییم هستن…. گفته بودم تو نمایشگاهش کار میکنم…..

 

 

با دندونای کلید شده میچرخه طرفم….

 

 

 

چقد از این نگاهش بیزارم…..انگاری که صد در صد بهش تعهد داشته باشم و حالا مچمو با دوست پسرم گرفته باشه…

 

 

 

 

_ عجب….پس بارمان رستایی ایشونن…

 

 

میخوام حرف بزنم که بارمان میگه: درسته خودمم…. و شما؟…

 

 

به مسخره میخنده و رو بهم میگه: عه عه….بهش نگفتی من چه نسبتی باهات داشتم عزیزدلم؟…

 

 

 

متعجب نگاهش میکنم…..چرا جز تنفر هیچ حسی تو صورتش نمیبینم….

 

 

 

بارمان: شما خودت بگو اقای…به مسخره ادامه میده: محترم….

 

 

چشمامو محکم رو هم فشار میدم…..شمشیر رو برا هم از رو بستن بدون اینکه شناختی از هم داشته باشن….لعنت به هر دوتون که آرامشمو ازم گرفتین….

 

 

 

 

رو میکنم سمت بارمان و میگم: ایشونم همسر سابقم هستن…

 

 

 

میخوام جلو خود امیرعلی بهش بگم تا باور کنه که دروغ نگفتم و بیشتر بسوزه…..

 

 

_ چه بد معرفی میکنی عزیزم….

 

 

 

چشم از بارمان که با تعجب به امیرعلی نگاه میکنه میگیرم…

 

 

 

_ یه جوری میگی همسر، انگاری واقعا زنم بودی؟….

 

 

با بهت به امیرعلی نگاه میکنم…

 

چی میگه برا خودش؟…..مگه زنش نبودم؟…

 

 

_ میدونی آقای…..ببخشید چی بودی؟….

کسی که جواب نمیده باز میگه: اها…رستایی….ببینین اقای رستایی واقعا برا طلوع خوشحالم که خانوادشو پیدا کرده….در به دری خیلی سخته به هر حال…..یه چند ماه تو خونه ی من نظافت میکرد دیگه برا اینکه با هم راحتتر باشیم صیغه ش کردم‌….

 

میچرخه و رو به من که وا رفته بهش زل زدم ادامه میده: درسته با هم خیلی کارا کردیم ولی برا چند ماه که دیگه همسر سابقم به حساب نمیای عزیزم….

 

 

 

 

دلخور بهش چشم میدوزم…..

 

 

یه نامرد به تمام معنا….

 

 

 

_ الان که دیگه نسبتی باهاش نداری……پس هررری….

 

 

 

 

بی توجه به بارمان رو میکنه سمتم و میگه: ببخشیدا طلوع جان اینجوری حرف زدم ولی خب یه لحظه وقتی گفتی همسر سابق به مذاقم خوش نیومد….

 

 

_ تا صورتتو نریختم بهم گم شو بیرون….

 

 

سرش میچرخه سمت بارمان و با خونسردی که فقط خودم میدونم چقد حرص و عصبانیت پشتش خوابیده میگه: تو چته عوضی….اگه چشمت گرفتش بدون من تا تهشو رفتم هیچی نبود ولی اگه میخوای بدونی رو کجاش حساسه که وقتی زیرته جیغشو دربیاری بیا تا یه کلاس برا…..

 

 

 

بقیه ی حرفای وقیحانه ش با مشت محکمی که بارمان به صورتش میزنه پخش و پلا میریزه بیرون….

 

 

 

 

از ترس آبروریزی با همون حال بدم میخوام از تخت پایین بیام که سرم گیج میره و همون پایین تخت رو زمین میشینم…..

 

 

 

 

 

 

 

*

 

خون گوشه ی لبش رو پاک میکنه و رو بهم که با نفرت نگاش میکنم میگه :حالا برو خوش باش طلوعین….عاقبت کسی که تو رابطه باشه و اونهمه دروغ بهم ببافه همینه….از اولم چشمت دنبال همین پسر داییت بود…حالا برو باهاش خوش باش….منتها وقتی زیرش باشی به یاد کارایی که من باهات کردم بیشتر حال میکنه…..

 

 

با حرص و خشم میگم: ازززت متنفرم عوضی….

 

_ منم همینطور عزیزدلم….

 

 

 

میخوام حرفی بزنم که با دیدن بارمان و حاج رستایی که از کلانتری بیرون میان دهن باز شده م رو میبندم……

 

 

 

_ میدونی فقط چی تو دلم میمونه؟….اینکه شب اخری که تو خونم بودی چرا جرت ندادم.‌….

 

 

دستم برا زدنش بالا میاد که میفهمه و با پیچوندنش آخمو در میاره….

 

 

_ هار شدی خوشگله….دستت رو من بلند میشه؟…….میخوای از مچ قطعش کنم..هااا؟…..کی میتونه جلومو بگیره؟….اون پسر دایی که معلوم نیست چند بار براش باز کردی و مثل سگ زدمش؟… یا اون مثلا پدربزرگت که تو کلانتری نیگات هم نکرد؟….کدوم؟…..

دستمو محکمتر فشار میده که میگم: ولمممم کن کثافت….

 

 

_ کثافت تویی گدا گشنه ی بدبخت…..

 

 

هلم میده که به پشت محکم میخورم زمین…..

 

 

 

بارمان رو میبینم که تند از خیابون رد میشه و میخواد سمتمون بیاد…‌‌

 

 

 

 

 

قبل از اینکه ماشینها اجازه بدن رد شه امیرعلی سوار ماشین متین میشه و با هم میرن…..

 

 

 

 

با کمک خانمی بلند میشم و با تکون دادن مانتوم رو صندلی های ایستگاه میشینم….

 

 

 

 

چه جوری باور کنم امیرعلی که امروز دیدم همون امیرعلی بود که چند ماه باهاش زندگی کردم…..

 

 

به رفتنش خیره میشم و یاد اولین باری که تو قبرستون دیدمش میفتم…..

 

چیکارش کرده بودم که این بلا رو سرم اورد…

 

 

حس میکنم بین خواب و بیداری گیر کردم و درکی از شرایط اطرافم ندارم….

 

 

 

 

 

نامرد پست فطرت…..

 

 

دست مشت شده م رو محکم رو پام میکوبم و با حرص میگم: نامرد…..نامرد….نامرد….

 

 

 

_ پاشو….

 

 

 

 

سرم بالا میاد و به چهره ش نگاه میکنم….بالای ابروش زخم شده و کنار چشمش هم کبوده…..

 

 

 

_ بلند شو بهت میگم…کری مگه؟…

 

 

با اخم نگاش میکنم و‌ رو گرفته از کنارش میگذرم…

 

 

انگاری من گفتم دعوا بگیره….

 

 

_ وایسا دختر….

 

 

با صدای حاج اقا جلوتر نمیرم و برمیگردم سمتشون…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زروان pdf از م _ مطلق

  خلاصه رمان:     نازگل دختر زحمت کشی ای که باید خرج خواهراشو و مادرشو بده و میره خونه ی مردی به اسم طاها فرداد برای پرستاری بچه هاش که اتفاق هایی براش میافته… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دریا
دریا
1 سال قبل

ممنون نویسنده عزیز ❤
فقط یه چیزی میشه یه ذره درمورد ظاهر طلوع هم بگی نمیتونم تو ذهنم تصورش کنم🥺😅
درسته شانس های بد طلوع کفرمو درآورده اما اینو بگم قلمت حرف نداره
من رمان در مسیر سرنوشت هم خوندم وکلی بخاطرش گریه کردم 💔
بازم مرسییی خیلی خوبی

بی نام
بی نام
1 سال قبل

حالا این شب. هزار شب نمیشه. پارت فردا بذار

همتا شاهانی
همتا شاهانی
1 سال قبل

شرایط برا هر شب نیست..و از این بابت معذرت میخوام..
❣️ ❣️

همتا شاهانی
همتا شاهانی
1 سال قبل

سلام دوستای عزیزم….

ممنونم که دنبال میکنین..

چشم…از فردا شب ساعت یازده شب و یک شب در میون میذارم..

❤️ ❤️

زلال
زلال
1 سال قبل
پاسخ به  همتا شاهانی

مرسی عشقم😍😍😍حالا هر روز هم بذاری ما خیلی ممنون میشیم😁😁

بی نام
بی نام
1 سال قبل

امشبممم پارت بدهه لفطاااااااااااااااااااا… جون طلوععععع. مرگگگ امیرعلی و بارمان کامران وحاج رستایی و دخترای شادشون

Roz
Roz
1 سال قبل
پاسخ به  بی نام

عالی بود😂😂مردم از خنده

ساحل
ساحل
1 سال قبل

با اینکه توی حس و حال غمگینیه‌ اما دوستداشتنیه‌
ب بارمان حس بدی ندارم😐
آخرش مال هم میشن (البته اگه بوزینه‌ مبینا رو بخایم‌ در نظر نگیریم)😊
مرسی لطفا هر روز پارت گذاری کنین‌❤

زلال
زلال
1 سال قبل

سلام ادمین جون با دو روز فاصله پارت میذاری؟

Roya
Roya
1 سال قبل

واقعا آدم آنقدر نامرد طلوع واقعا با آدمای اشتباه سر می خوره

Roz
Roz
1 سال قبل

امیرعلی خیلی پست فطرته واقعا خاک تو سرش بیچاره طلوع😪

======
======
1 سال قبل
پاسخ به  Roz

زیادی پست فطرته اصن آدم لال میمونه نمیدونه چی بگه با این حجم از لاشی بودن :////

Roz
Roz
1 سال قبل
پاسخ به  ======

دقیقا😪

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

خب بعدش !؟؟؟؟؟

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x