_ الهی قربونت برم عمه…خودت که هیچی ولی نمیگی من دلم برات تنگ میشه یه سر بهم بزنی…اخه شماها چقده بی معرفتین…اونم از بابات و عموهات اینم از شما…مگه جز یه سر زدن چه انتظاری ازتون دارم من…
هر چی جلو در از بارمان پرسیدم کجا اومدیم و این خانم کیه جواب نداد و حالا وقتی میگه عمه متعجب میچرخم طرفش…
یعنی خواهر ساره؟….
مگه اصن خواهر داشت؟….
به بارمان نزدیکتر میشم و اروم میگم: عمه کیه دیگه؟….مگه حاج اقا دختر دیگه ای هم داره؟….
سرش کج میشه و میخواد بغل گوشم حرف بزنه که کنار میکشم….
پوزخندی میزنه و با مکث میگه: نه نداره….خواهر حاج باباست…. یعنی عمه ی پدر مادرمون….
عجب…..
ولی اخه چرا اومدیم اینجا….
حوصله ی اینکه بخوام بهش نزدیکتر شم و حرف بزنم رو ندارم و بیخیال سوال هام با فاصله ازش اروم و بی صدا میشینم….
الهه خانم همچنان حرف میزنه و من خیره میشم به قاب عکس مرد جوونی که گوشه ش با روبان مشکی تزیین شده….
از وقتی که همراه بارمان داخل خونه شدیم، الهه خانم با دیدمون انگاری که عزیزترین کسش رو دیده باشه هم چنان داره قربون صدقه میره….البته قربون صدقه ی تحفه ای که کنارم نشسته و با لبخند داره به حرفاش گوش میده….وگرنه که من رو اصلا نمیشناسه…
با ظرف میوه سمتمون میاد و میذاره روی میز، خودشم عقب میره و رو مبل روبه رومون میشینه…
نگاه خیره ش بهم معذبم میکنه و باعث میشه تو جام تکون بخورم….
مهربونی از چهره ی سفید و تپلش میباره….
بارمان: باور کن اینقده دلم برات تنگ شده که نگو….چیکار کنم ولی،.. اقاجون اینقده در طول روز کار سرم میریزه، شب که برسم خونه عین جنازه میفتم رو تخت….
_ ای بابا…اینجور که نمیشه فدات شم….هر چیزی حدی داره…کار به جای خود…فامیل به جای خود تفریح به جای خود….اینجور اگه بخوای کار کنی که چیزی ازت نمیمونه…..
بارمان خم میشه و سیبی از ظرف میوه برمیداره و همزمان میگه: ای عمه جون….نمیبینی موهامو….پیر شدم دیگه…
الهه خانم همزمان که میوه میذاره تو ظرف و بهم تعارف میکنه میگه: حرفا میزنی بارمان…پیر کجا بود…سی و سه بیشتر داری یعنی؟….
گاز بزرگی از سیب تو دستش میگیره و به خنده میگه: یعنی عاشقتم…خوشم میاد مثل همیشه همه چی رو دقیق میگی…. راستی محمد حسین کو؟…نمیبینمش؟…
با نگاه کردن بهم میگه: بفرما عزیزم…راحت باش….رو به بارمان ادامه میده: سر کاره دیگه….چهار پنج میاد….
دستش از پشتم رد میشه و رو به الهه خانم میگه: آهان….خب عمه جون دیگه چه خبر؟..
یه نیم نگاه به من که حالا با این کار بارمان معذبتر میشم میندازه و با لبخندی که انگار جز ذاتی وجودش هست میگه: خبرا که پیش شماهاست….حالا دیگه برا چیزای مهم هم منو یادتون میره……البته عیبی نداره هاا….من به این غریبی عادت کردم….
حالش در کسری از ثانیه زیر و رو میشه و حلقه ی اشک چشماشو میپوشونه…..
متعجب نگاهش میکنم که بارمان میگه: این حرفا چیه عمه جون…..قضیه اونجوری که شما فکر میکنید نیست….
اشکش رو با گوشه ی روسریش میگیره و میگه: پس چی؟….غیر اینکه محمد اجازه نمیده شماها بیاین…خدا رو خوش میاد اخه…..یعنی نباید برا عقد عروسی تو هم دعوت میشدم…..
گیج و گنگ نگاهم بینشون چرخ میخوره….
بارمان با چشمای گشاد میگه: عقد و عروسی کجا بود عزیز من….
رو بهم متعجب نگاه میکنه و با مکث میگه: پس چی؟….این دختر خانم کیه….
بارمان دستش رو از رو مبل پشت من برمیداره و خم میشه به جلو میگه: یه آشنای خیلی دور….
کنجکاوی همه ی صورت الهه خانم رو میپوشونه و میگه: حرف بزن دیگه….کیه؟…
سرش رو تکون میده و زیر چشمی بهم نگاه میکنه و میگه: دختره ساره ست….طلوع….
به الهه خانم نگاه میکنم تا عکس العملش رو ببینم……صورتش رو اخم میپوشونه و با چشمای گشاد شده بهم نگاه میکنه….
چند دقیقه ای هنگ شده زل میزنه بهم…
با نگرانی به بارمانی که خیره شده به زمین نگاه میکنم…
_ کی…..کیه؟….دختر کی؟.؟….سس..
انگاری هیچ جونی نداره برا حرف زدن…..و انرژیش ته میکشه و حتی نمیتونه ساره رو به زبون بیاره….
با نگرانی و ناراحتی بهش نگاه میکنم….
چرا اینجوری شد!….
_ درست شنیدین….دختره ساره ست…..
نگاهش از بارمانی که این حرف رو زده بازم میچرخه طرفم….
یهویی گردنش به عقب خم میشه و با بسته شدن چشما و کج شدن سرش بی حال و بی جون میفته رو مبل….
بارمان هول زده یلند میشه و من مات و مبهوت به این صحنه نگاه میکنم…
از هوش رفت!
*
_ عمه جون تو که غشی نبودی؟…
اشک چشماش رو پاک میکنه و دوباره زل میزنه بهم….
گریه رو از سر میگیره و میگه: ساره…آخ ساره…..خدایا باورم نمیشه….
از رو مبل بلند میشم و اروم اروم سمتش میرم….
پایین پاهاش میشینم و با گرفتن دستش میگم: الهه خانم….خواهش میکنم شما از ساره برام بگین….
بارمان: بلند شو طلوع…میبینی که حالش خوب نیست…
میخوام حرفی بزنم که رو به بارمان میگه: خوبم عزیزم….خوبم….فقط شوکه شدم….شوکه شدم….همین…
_یالا….یالا….
با شنیدن صدایی بلند میشم و کنار بارمان وایمیسم….
الهه خانم صورتش رو با دستمال تمیز میکنه و بلند میگه: محمد حسین جان…بیا تو عزیزم…غریبه نیستن..آشنان….
طولی نمیکشه که قامت مرد جوون و کشیده ای تو چهارچوب در قرار میگیره…
با دیدنمون با لبخند جلو میاد و باهامون سلام و احوال پرسی میکنه….
چقد به نظرم چهره ش مهربون و با شخصیت میاد….صورتی سفید و با چشمای درشت مشکی و اون ته ریشی که لابه لای موهای سیاهش چند تار سفید رو هم میشه دید ازش یه مرد کامل و باوقار ساخته…
البته به ظاهر….
رو به بارمان میگه: بفرمایین خواهش میکنم….
دوباره میشینیم که رو به بارمان ادامه میده: خوشبخت باشین بارمان جان….تبریک میگم…
اینبار جلوتر از ما الهه خانم به زبون میاد و میگه: نه قربونت برم….این دخترگلی که اینجا نشسته دختر ساره ست…
با کج کردن سرش رو به مادرش میگه: دختر کی؟…
_ ساره دیگه….دختر داییت….
ایروهاش بالا میپره و انگار که یادش بیاد میگه: آها….دختر ساره….
رو میکنه سمت من و به ارومی ادامه میده: خوشبختم خانوم…..
با مهربونی میگه و من در جوابش میگم: ممنونم…..همچنین…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان نمیدی😢😢😢😓
😢😢😢
میشه یک ساعت زودتر رمان رو بزارید لطفاااا
حس میکنم الهه خانم مامان بزرگ ساره است
میگم کاش حداقل این بارمان با طلوع خوب بشه هواشو داشته باشه باهم دیگ دوست بشن…
بهش اعتماد داشته باشه اصن عاشقش بشه😅🤝
مثبت باشیم! 🙂
وااای اره منم دوست دارم عاشقش بشه😍😍😍
وییی نمیدونم چرا همش فکر میکنم همه چیز مشکوک میزنه 😐
انقد دیدم طلوع از این و اون ضربه خورده ک
حساس شدم…😂 این بارمان بیاد خوبی ام بکنه بازم من فکر میکنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست. بهش اعتماد ندارم!!!
یکی بیاد منو جمع کنه☹️
امیدوارم همین محمد حسین بشه عشقه ساره و خوشبختش کنه فقط به بارمان ربط پیدا نکنه که ازش بیزارم.