( فکر نکن اگه گذاشتم تو اون خراب شده بمونی یعنی بی خیالت شدم، نه خیر…خیالم از این راحته که اصلان مرده و اون کامران حرومی هم زندانه….خودت رو هم به اون راه نزن…خوب میدونی چقده دوست دارم…میذارم یه مدت جدا و برا خودت باشی….فکر طلاق و از سرت بیرون کن….من اگه بمیرمم طلاقت نمیدم…..)….
پیامش رو میخونم و میخوام گوشی رو پرت کنم یه گوشهای ولی با دیدن پیامک بانک منصرف میشم و وارد پوشه ی پیامام میشم باز …..
پوزخندی میشینه گوشه ی لبهام….چشمام رو پیام ده میلیونی که ریخته به حسابم بالا پایین میشه….
میخوام جوابش رو بدم که چرا واریز کرده ولی با فکر به اینکه برا سر و سامون دادن این اتاق داغون به پول نیاز دارم فعلا بیخیال پیام دادن میشم…..
خودمو می کشونم سمت بخاری و دراز میکشم رو فرش…..
نگاهم رو در و دیوار اتاق چرخ میخوره…فقط خدا میدونه این خونه مال چه سال و یا حتی قرنیه….
ذهن آشفته م بالاخره بعد از یکی دو ساعت فکر و خیال آروم میگیره و پلک های سنگینیم رو هم میفته….
با صدای داد و بیدادی که از بیرون میاد چشمام و از هم باز میکنم….
میدونم و مطمعنم که ابدا اگه اینجا رنگ آرامش رو به چشم ببینم…
بوی بلالی که دارن تو حیاط درست میکنن معده ی گشنه م رو مالش میده…
دلم میخواد حالا که پول به حسابم ریخته شده برم بیرون و یه چیزی بخورم….ولی به خودم که نمیتونم دیگه دروغ بگم…من از مردهای این خونه بی نهایت میترسم…حتی از بعضی زن هاشون هم همینطور….اینجا اصلا عادی نیست….
سر و صدا بالا میگیره و باعث میشه که از جام بلند شم و خودمو به پنجره برسونم…..دیدن بارمان اونم اینجا یه شوک میشه برام و ابروهام از تعجب بالا میره……
یه درصد هم فکر نمیکردم اینجا ببینمش….اون الان باید خونه باشه……نه به قول خودش خراب شده ی ناکجا آباد…..
با دست به یقه شدنش با یکی از مردهای مثلا همسایه فورا فاصله میگیرم و با برداشتن روسری و مانتو و تند تند پوشیدنشون بیرون میزنم….
با دیدنم و نزدیک شدنم سر و صدا های تو حیاط کم میشه و حالا من مرکز توجه قرار میگیرم….
بی توجه به اطرافم خیره میشم به بارمانی که با چشمای عصبیش خیره ست بهم…..
_ اینجا چی میخوای بچه فوکولی…
_ بس کن محسن….همین بچه فوکولی اینجوری کجت کرده….
بارمان سمتم میاد و صدای مهتاج خانم توجه همه رو به جز من و بارمان به خودش جلب میکنه…
_ باز چه خبره که جمع شدین…..
_ اینجا اینقده بی صاحب نیست که هر نره خری در و هل بده و بیاد داخل مهتاج….
مهتاج: اینجا صاحب داره محسن….این دختر رو که همتون میشناسین و میدونین کیه،…این آقا هم شوهرشه…یکی از این اتاق ها مال خودشه و هر کی رو هم دوست داشته باشه راه میده خونش…..پس جمع کن این ادعاها رو…..شما بهتره سرت تو زندگی خودت باشه و آمار خونه ی خودتو داشته باشی……
_ پاشو جمع کن….
_____
_ با توام طلوع…پاشو….
بی اهمیت رو میگیرم و بیشتر می چسبم به بخاری…..
سکوتم رو که میبینم کلافه و حرصی لب میزنه: چرا تموم نمیکنی این بچه بازی رو….اومدی اینجا که چی؟….مگه این خراب شده جای مونده دیوونه….
بدون نگاه کردن میگم: خودت خواستی بزنم بیرون…حرفاتو که یادت نرفته…طلاق در عوض بخشیدن مهریه….حالا هم….
_ من یه زری زدم برا خودم….میخواستم ببینم چی میگی؟….
دلخور خیره میشم بهش که از پنجره تکیه ش رو میگیره و سمتم میاد….
_ تو مگه گذاشتی من حرفمو ادامه بدم….جوری زدی تو گوشم که نصف صورتم رفت….همین کتک نخورده بودم که به لطف تو هم خوردم…..
_ من جایی نمیام….خونه ی من از این به بعد اینجاست…
_ به خیالت اینقدر بی رگ و بی غیرتم که بذارم شب و اینجا بمونی…..
_ تو پیام که یه چیز دیگه ای میگفتی؟!…
سرمو بالا میگیرم و نگاهش میکنم….از وقتی میون اون همه آدم تو حیاط دستمو گرفت و آوردم داخل، تا همین الان تمام سعیش رو کرده که رو فرشی که چندش وار نگاهش میکنه نشینه….ته دلم بهش حق میدم….خودمم صبح که اومدم از بوی رطوبت و خیسی گوشه ی فرش و بوی بدی که میداد حالم بهم خورد….ولی خب من چاره ای ندارم….باید بسوزم تا یه چیزایی رو بسازم….
بالاخره دل دل رو کنار میذاره و کنارم بدون فاصله میشینه…..
_ از ساعت چهار تو همین کوچه بودم….اون موقع که پیام دادمم تو کوچه بودم….میخواستم امشب بذارم بمونی ولی دلم راضی نشد….اینجا جای زندگی کردن نیست….
از اینکه تموم این مدت تو کوچه بوده متعجب میشم ولی به روی خودم نمیارم….
یاد ساره تو ذهنم پررنگ میشه…..چندین سال از عمرش چپیده بود تو همین اتاقی که حالا برادرزاده ش نمیتونه برا یه ساعت هم تحملش کنه…..
_اینجا خونه ی مادرمه…من جای دیگه ای ندارم که برم…..
دستش دور شونه م حلقه میشه….
بی حرکت میمونم و اون به خودش می چسبونتم….
_ یعنی من و خونم اینهمه بد بودیم….
بدون تعلل لب میزنم: خودت چی فکر میکنی؟…
_ خودم میگم هر چیزی که بینمون دروغ بوده ولی دوست داشتنت واقعی ترین حقیقتی هست که وجود داره…به کی قسم بخورم که باور کنی؟….تو یه تکه از وجودمی قربونت برم….شاید بعضی وقتها یه حرفایی زدم که ناراحت شدی ولی قسم میخورم از ته دلم دوست دارم….
حرفاش قشنگه….شاید باید الان تو دلم قند آب شه…..که میشه….ولی قرار نیست اینبار کوتاه بیام…..یعنی به آسونی کوتاه نمیام….
_ من دیگه جایی تو زندگیت ندارم بارمان….
دستش بالا میاد و سرم رو میچرخونه طرف خودش….
_ نمیفهممت طلوع….به هر چی که خواستی رسیدی دیگه…..هر چی که راجع به بابام بود به همه گفتی …خودمم به خونواده م گفتم همه چیز رو… مامانم برگشت شهرستان پیش دایی هام…بابام این روزا اصن خونه نمیاد…حاج بابا چپیده تو اتاق مامان مریم و مدام آه و ناله میکنه….مگه همینو نمیخواستی……اینکه همه بفهمن اصل ماجرا چی بوده….خب الان همه فهمیدن دیگه…..تو چرا یه ذره هم منو درک نمیکنی….هان؟….باشه من اشتباه کردم….خیلی جاها خیلی چیزا رو بهت نگفتم….نگفتم چون امروز رو میدیدم….اینکه همه چی اینجوری از هم بپاشه رو من میدیدم….
خیره به چشماش جوابش رو میدم…..
_ نه….این چیزی نیست که من میخواستم…اینکه مامانت قهر کنه و بذاره بره…اینکه بابات چند روز نیاد خونه و اینکه حاج رستایی بشینه به درددل با زنش، اینا چیزی نبود که من میخواستم….اینا در برابر بدبختی من و مادرم چیزی نیست…ساره مرده…میفهمی بارمان….مرده….تمام عمرش تو این اتاق و میون بساط کوفتیش به هدر رفت….نابود شد….همین اتاقی که تو اینجوری با چندش بهش نگاه میکنی….میفهمی اینا رو…بابات چند روزه که خونه نمیاد…خب به درک؟…به جهنم…مثلا الان تاوان داده….آره؟…تو خودت وجدانت چنین چیزی رو قبول میکنه….من…
همزمان صدای در زدن و صدای مهتاج خانمی که صدام میزنه باعث میشه حرف زدنم رو قطع کنم و به کمک دیوار بلند شم….
سمت در میرم و بازش میکنم…..
با دیدن تشک پتویی که جلو دیدم رو گرفتن چند قدم به مهتاج خانم نزدیکتر میشم….
_ عه …بگیر دیگه دختر جان..
دستام رو سمتش میکشم و همزمان که تشک پتو رو میگیرم میگم: دستتون درد نکنه مهتاج خانم….راضی به زحمت نبودم….
_ این چه حرفیه….از ظهر که گفتی با شوهرت بحثت شده خیلی به فکرتم….امشب هم تو حیاط حدس زدم که باید همین آقا شوهرت باشه…..میدونستم تشک پتو نداری….اینا رو بنداز و….
نزدیکتر میشه و تو گوشم آروم ادامه میده: ان شاالله که رو همین تشک پتو امشب آشتی میکنین..
هم خنده م میگیره و هم خجالت میکشم….دستشو به شونه م میزنه و با گفتن مزاحمتون نمیشم از دو پله ی ورودی پایین میره….
داخل میام و در رو میبندم….تشک و پتو رو کنار بخاری میندازم و خودمم روشون میشینم….
اخمهای بارمان درهمه و خیره ست به زمین….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 35
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همتا جان حالتون مساعدِ؟؟؟
ما منتظر پارت بعدي هستيم اما طولاني واقعا اگر ممكنه …. واقعا از پارتاي قطره چكوني كلافه شديم ، خواهش ميكنم دوستانه طور خودت رو بزار جاي خواننده ، از اين شرايط پارتگذاري ، از اين كوتاه بودن پارتها راضي هستي؟؟؟
بيا و واقع بين باشيم اينك اوايل اينقدر منظم و حتي هر روز پارتگذاري ميشد و منِ خواننده رو مجاب كرد ب خوندن و بعد كه علاقه مند شدم رفته رفته پارتگذاريا بد شد و ماها همه هم بخاطر بيماري وقتي مطلع شديم درك كرديم ، ولي واقعا حق ماها اينه ؟ اين مدل و روند تغيير پارتگذاري از ابتدا تا ب الان انگار حس ميكنم من خواننده فريب خوردم ، فريب اون نظم پارتگذاري روزاي اول ، يه جورايي وابسته كردن و بعد رها كردن
با تمام احترامي كه واسه خودتون و قلمتون قائل هستم اما حرفام حق هست …در غير اين صورت شفاف سازي كنين …ممنون
خانم شاهانی شد دو هفته پارت نیست ؟حالتون خوبه؟
حالش خوبه فقط قصدشون دق مرگ کردن بقیه هستش
بله حق با شماست ایشون فکر میکردند با گفتن اینکه بیمار هستند میتونند از احساسات خواننده سواستفاده بکنند و زمان بخرند تا رمان را به یک جایی برسانند ولی متاسفانه نتونستند خودتون که میدونید این روند پارت دهی در رمان های آنلاین کاملا عادی شده ولی من فکر میکنم خود خواننده های رمان هم مقصر هستند بعد از هر پارت کلی تعریف و تمجید الکی میکنند قلمت عالیه حرف نداره ولی خودمون هم میدونیم رمان های قوی و زیبا بسیاری هستند که خیلی از این رمان های کلیشه ای قدرتمند تر هستند
سلام خسته نباشید پارت جدید نداریم ؟
پلیزززززززززز
همتا خانوم پارت بعدی دیگه وقتش رسیده عزیزم
چرا جواب نمیدی ، چرا تمومش نمیکنی
نویسنده عزیز نمیخوای پارت بذارییی؟؟!!هنوز بیدار نشدی از خواب زمستونی نگرانتم عزیزم!؟!؟؟!!!
پارتم که بخواد بزاره بیشتر دوتا خط که نمیزاره
خانم شاهانی پارت نمیدی
رمان خانم معلم رو هم پولی کردید؟؟
بعضی وقتا فقط عشق و گفتن دوست دارم کافی نیست آقا بارمان دیوار اعتماد که خراب بشه حتی فرهاد کوه کن هم باشی دیگه برا زنت مرده محسوب میشی اعتماد اصل اول هر ازدواجه که وقتی فرو بریزه دیگه فاتحه اون رابطه خوندست تازه هنوز طلوع خبر نداره پدر گرامیت دستور آتیش زدنش و داده این و بفهمه دیگه میشه یه آتشفشان واقعی
درود*
آره من هم از وقتی این داستان رمان میخونم دلم براای طلوع سوخت، خاکستر شد •••••••
اما به قول یکی دیگه از دختراان گل از بارمان حالم بهم میخوره😠😡[ براای من هییچ فرقی با خانواده فامیلش نداره••••]
البته ممکن احتمالش هست اینا هم آخرش مثل سیندرلاا و شاهزاده😳😵😖😢 لیلی مجنون رمئوژولیت عاشق هم بشن••••
ما( منو یسری دوستان) میگفتیم این دختر بیاد از خانداان مزخرف رَستایی انتقام سخت بگیره جوری بخورن زمین نتونن بلندبشن به قول یکی از دوستان برای خودشوون آقایی بکنن••••
بعد ممکن بارمان که هییچچ کل خانواده فکوفامیلش هم تطهیر بشن 😨😱
بارمان مزخرف به پدربزرگ مزخرفش گفت: تنهاکسی که میتونه به این خانواده آبرو ببخشه طلوع••
والا این بارمان مزخرف چه فکری کرده🙄😏
ببخشید دوستان یعنی طلوع قراره خر بارمان بشه و بعدن کلا این خانداان ببخشه، چون زن گل سرسبده رستاییها، شده بایدم اونا بعدن بخشیده بشن •••• حرف من درست بود کاش دختره جای دیگه ای رو داشت ناپدید بشه اما انتقام کینه اینا رو میتونست توقلبش نگه داره
اگر دوراز جون طلوع احمق بشه و مثل برده برگرده پیش بارمان رستایی و بقیه رستایی های عوضی،مزخرف و•••• فکرنکنم دیگه اعصابم بکشه این داستان رو ادامه بدم🤒🤕😬😓😟😔💔😳😵😨😖😢
بارمان از اول طلوع رو دوستش داشت فقط بین دو راهی باباش و طلوع سرگردون بود
پارت دلچسبي بود مرسي ازت همتا جان … چ خوب ك طلوع كوتاه نمياد ب اين زوديا
بارمان از اولش اشتباه کرد اگه پشت طلوع می ایستاد الان این حال روز طلوع نمیشد
بلاخره فهمیدم یه جا آقا بارمان هم غیرت داره