رمان عشق با چاشنی خطر پارت 127 - رمان دونی

 

بابک:این دختره رو از کجا اوردی هان؟؟؟

باربد چیزی نگفت که

بابک:دادم آمارش رو در آوردن. این یکی خیلی خطرناکه هم خانواده خودش و هم خانواده شوهرش، اونقدر خطرناک هستن که بدون کمک پلیس بریزن اینجا و بکشنمون پس قبل از اینکه بفهمن چی شده برش گردون

باربد:نه

بابک:باربدددددددد یعنی خوش بحالمونه که شوهرش ایران نیست وگرنه بدبخت می شدیم پس سریع برش گردون

باربد:اگه براش مهم بود هیچ وقت زن حامله اش رو ول نمیکرد بره

من احمق نمیدونستم وگرنه بیخیال اینا میشدم و برمیگشتم پیش آرامم و نمیذاشتم اذیت بشه

دایی:کارای اونور حله بچه ها با گریم من و تو به کار های شرکت میرسن و اینها اگه بخوان از اونجا هم اطلاعات پیدا کنند چیزی دستگیرشون نمیشه به غیر از اینکه تو داری کار میکنی.

این چیز ها برام مهم نبود مهم ارام بود که الان اینجا بود که یکی از بچه ها سراسیمه وارد باند شد

بابک:مگه من نگفتم کسی وارد نشه؟

+یه خبر خوش دارم برای شایان

بابک:بگو

+قاتل باباش به دست همکار های خودش کشته شده

بابک برگشت سمتم که پوزخندی روی لب هام نشست

بابک:نگو که کار خودته؟

_کار خودمه که چی؟خیلی وقت پیش باید این کار رو میکردم

همه با تعجب برگشتن سمتم و آرام رو خیلی نامحسوس زیر نظرش داشتم که بیشتر توی خودش جمع شد.

آرام با این وضعیتش حقش نیست که اینقدر بترسه

بابک:اشتباه کردی بدون اجازه ی رئیس کاری کردی ولی بعدا حرف میزنیم.

و بعد برگشت سمت باربد

بابک:برش گردون یا بگو از کجا اوردیش تا خودم ببرمش

باربد خون تو دهنش رو توف کرد بیرون و

باربد:اینم مثل بقیه است وقتی وارد بشه دیگه نمیتونه برگرده

بابک:این با بقیه فرق داره احمق

با نشستن شیء سردی روی پیشونیم لبخندی روی لبم نشست. اون اینجا بود.

سرم رو بلند کردم و به دو رو اطراف نگاه کردم که بچه ها اینجا بودن و روی سر همه اسلحه کشیده بودن. پوزخندی روی لبم نشست که آروین پشت آرام وایساده بود که

بابک:تو کی هستی؟

آروین:اشتباه بزرگی کردین که خانم رو دزدیدین

رنگ بابک پرید که تو دلم قهقه زدم

اصلا فکر نمیکرد که بتونند به این زودی پیداش کنند

آروین:میدونم که تمام افراد این محل جزو افراد شمان بخاطر همین اول حساب اونها رو رسیدیم و برای همین یکم دیر شد.

بابک با ترس آب دهنش رو قورت داد و:چی؟؟؟؟

اروین: اگه میخواین همه تون به رگبار بسته نشین اسلحه تون رو بزارین زمین

تو این چند وقت درست ترین کاری که کردم این بود که آروین رو گذاشتم محافظ ارام، فقط نمیدونم داشته چه غلطی میکرده که پای آرام به اینجا باز شده

آرام خیلی سریع برگشت سمت آروین و اسلحه رو گرفت سمتش که آروین دست هاش رو برد بالا. برای بار هزارم بخاطر این شجاعتش تحسینش کردم

آرام:از همون اول که وارد دانشگاه شدی عجیب بود برام ولی من هیچ وقت تو رو کنار اشکان ندیدمت از کجا بدونم از طرف اشکانی؟

آروین گوشیش رو بیرون اورد و یه چیزی نوشت. میدونستم اون چیه

بلوتوثت روشنه

گوشی رو گرفت سمت آرام که لبخند بزرگی روی لب های آرام نشست و

آرام:باشه

از جوابش خوشحال شدم ولی بازم بهش نگاه نکردم لعنت به اینها که جلوی دست و پام هستن.

آرام به سختی از جاش بلند شد که ای کاش میتونستم بهش کمک کنم. کنار آروین وایساد و

آروین با اطلاعاتی که بدست اورده بودم جوری وارد عمل شده بود که هیچ کس جرئت تکون خوردن هم نداشت.

آروین آرام رو برد که تازه تونستم یه نفس راحت بکشم اما هیچ وقت دایی و ممد رو نمیبخشم که مهم ترین چیز رو ازم مخفی کردن. حالا معنی اینکه آرام توی دانشگاه و حتی موقع خواب دستش رو گذاشت روی شکمش رو می فهمیدم ولی من احمق متوجه نشدم.

با رفتن بچه ها و آرام بابک عصبی برگشت سمت باربد

بابک:دیدی چه غلطی کردی؟ میدونی اگه رئیس بفهمه ازت نمیگذره؟ یه ساعتم نبود که پیدامون کردن و ریختن اینجا، اگه جرئت داری دوباره به این دختره نزدیک شو

تو دلم برای همشون پوزخند زدم که گوشیه بابک زنگ خورد و رنگ بابک پرید

بابک:رئیسه

همه سریع ساکت شدن که تماس رو وصل کرد و

بابک:بله؟…ببخشید رئیس…چی؟.. نه نه اعتراضی ندارم.. بله چشم

تماس رو قطع کرد و رو به بچه ها گفت

بابک:باربد رو ببرین جای قبلی‌

باربد با صدای بلند خندید و

باربد:یعنی براش شدم یه مهره ی سوخته و میخواد از دستم خلاص شه؟ فقط بخاطر یه اشتباه کوچیک؟؟

پرویز:اشتباهت اصلا کوچیک نبود بچه، اینهایی که من دیدم میتونستن تو یه لحظه دخل همه مون رو بیارن

بابک ناراحت نشست روی مبل که باربد رو بلند کردن و بردن بیرون.

نمیدونم دایی و ممد حرفامون رو شنیدن یا نه که بلند شدم

پرویز:تو یکی کجا؟

دایی:نگران نباش شنیدیم، مطمئن باش گیرش میاریم

خیالم راحت شد که

_میرم اتاقم

پرویز:بشین هنوز گندی که تو زدی مونده

_فقط انتقام بابام رو گرفتم شما هایی که تا الان ادعای رفاقت داشتین هیچ غلطی نکردین پس باید خودم یه کاری میکردم.

^^^^^^^^^^^^^^^^^

 

(۳ روز بعد)

(آرام)

۳ روز بود که از دزدیده شدنم میگذشت ولی اون ترس و وحشتی که اونجا داشتم یه لحظه هم ولم نمیکرد. درسته که اونجا از خودم شجاعت نشون دادم اما از درون داشتم قبض روح میشدم ولی من تمام مدتی که اونجا بودم یه حس آشنایی با پسری که کنارم نشسته بود داشتم ولی تا حالا ندیده بودمش حتی حس میکنم صداش صدای اشکی بود ولی باز میگم حتما خیلی ترسیده بودم که دارم توهم میزنم و یه خلافکار رو جای اشکانم میبینم.

خیلی میترسیدم جوری که از کنار بقیه جم نمیخوردم و تصمیم داشتم بعد از این همه وقت بخاطر این حواسم رو پرت کنم برم سونوگرافی و با فهمیدن جنسیت بچه ام همه چیز رو فراموش کنم.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

(اشکان)

_حال آرام خوبه؟

ممد:آره آره ده هزار بار پرسیدی

_چته بجای اینکه من طلبکار باشم تو طلبکاری؟ میدونی وقتی فهمیدم آرام حامله است چه بلایی سرم اومد؟

ممد:دستور داییت بود به من چه

_ولی قرار بود هر چی از آرام میدونی بهم بگی

ممد:خیلوخب الان میخوام بگم

با شنیدن حرفش سریع گفتم

_زود باش

ممد:بهت گفتم که آرام تا الان نرفته سونوگرافی و منتظره تو بوده یادته؟

_آره خب؟

ممد:انگار خسته شده و میخواد بره

_کی؟

ممد:الان تو راهه

_زود باش آدرس رو بده

ممد:مگه میخوای بری؟

_آره مشکلی داری؟

ممد:اما…

_زود باش

ممد:خیابان…..

_برای یه اسم الکی وقت بگیر

ممد:مثلا اشکان فروزنده؟

دندون قروچه ای کردم و

_اسم دختر

ممد:اوکی

سریع نشستم روی موتورم و راه افتادم. میدونستم تعقیب میشم و سعی کردم اول دورشون بزنم بعد برم پیش آرام. با سرعت زیاد میرفتم و میپیچیدم توی کوچه ها که بالاخره گمم کردن. با خیالی راحت رفتم سمت مطب و به این سه روز فکر کردم که همیشه بیرون بودم و راجب آرام از دایی و ممد میپرسیدم و وقتی که دایی رفته بود دنبال باربد که به رئیس برسه نتونسته بود رئیس رو پیدا کنه چون همین بچه هایی که بارید رو برده بودن تو یه جای پرت میکشنش و همونجا خاکش میکنند و بعد برمیگردن باند. رئیسشون جوریه که هیچ ردی از خودش باقی نمیزاره و اگه افرادش کوچکترین اشتباهی بکنند میکشت شون

با رسیدنم سریع پیاده شدم و ماسک زدم. موهام رو بهم ریختم و کلاه رو گذاشتم روی سرم. وارد مطب شدم که خیلی خلوت بود و از آرام خبری نبود.

همونجا نشستم که

منشی:بفرمایید آقا

_قراره خانمم بیاد منتظر خانمم هستم

منشی:بله اسمشون؟

ممد:آرام آریافر

با گفتن اسم ارام لبخندی روی لبم نشست

_آرام آریافر

منشی:بهشون بگید سریع خودشون رو برسونند

_باشه

گوشیم رو از تو جیبم بیرون اوردم و باهاش ور رفتم که در باز شد. سرم رو بلند کردم و با دیدنش لبخند بزرگی زدم. فدای راه رفتنش، این فسقل بچه روببین چه بلایی سر آرام من اورده که داره اینجوری راه میره.

برای اینکه بیشتر از این جلب توجه نکنم سرم رو انداختم پایین.

آرام دقیقا به موقع اومده بود و باید میرفت داخل. مامان و مامان ارام هر دو اومده بودن و عسل هم همراهشون بود که میخواستن دنبالش برن توی اتاق که

آرام:میخوام تنها برم

لبخند روی لبم محو شد. حتی الان هم نمیتونستم برم کنارش باشم

^^^^^^^^^^^^^^^^^^

(آرام)

بقیه میخواستن همراهم بیان ولی من میخواستم تنها برم و اشکی رو کنار خودم تصور کنم که

_میخوام تنها برم

خودم تنها رفتم داخل که دکتر به روم لبخند زد.

دکتر:بفرمایید

_سلام خسته نباشین

دکتر:سلام شما خسته نباشی که انگاری بارت زیادی سنگینه

_ولی دوست داشتنیه

دکتر:معلومه بالاخره داری مادر میشی

دکتر کمکم کرد روی تخت دراز بکشم که

_من شوهرم خارج از کشوره نتونست بیاد شما میتونید همه چیز رو ضبط کنید که بهش نشون بدم؟

دکتر ناراحت نگام کرد و

دکتر:چشممم

دکمه های مانتوم رو باز کردم و لباسم رو زدم بالا. مایه ای روی شکمم ریخت و دستگاه رو روی شکمم تکون داد. لبخندش بزرگ تر شد و

دکتر:هر دوشون سالمن

گیج نگاهش کردم و

_هردوشون؟

دکتر:مگه تا الان سونو نرفتی؟

سرم به معنی نه تکون دادم که

دکتر:دوقلوان دو تا پسر

لبخند بزرگی روی لبم نشست که با یادآوری اینکه اشکی دختر دوست داره ناراحت شدم اما وقتی آرتام پیشمون بود گفت که پسر بچه ها رو هم دوست داره. با صدایی که توی اتاق پیچید متعجب به دکتر نگاه کردم که

دکتر:صدای قلبشونه

صدای خنده ام بلند شد. اینقدر این صدا رو دوست داشتم که برای یه لحظه تمام ناراحتی هام از بین رفت ولی ای کاش اشکی هم اینجا بود

با رضایت مایع رو با دستمال از روی شکمم پاک کردم و از دکتر خدافظی کردم و رفتم بیرون.

عسل سریع کنارم وایساد

عسل:چی شدددد؟

مامان:سالمه؟

با نیش باز لب زدم

_آره دوقلو ان دو تا پسر

از اینکه هر دوشون شبیه اشکی باشن دلم قنچ رفت که

عسل:وایییییییی

و مثل بچه ها بالا پایین میپرید که بهش میخندیدم

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

(اشکان)

از خوشحالی آرام خوشحال بودم. درسته که دختر دوست دارم اما پسر بچه ها رو هم دوست دارم اصلا من عاشق اون بچه ای هستم که آرام مادرش باشه.

پس بگو چرا اینقدر سنگین شده بود.

 

چون دو تا وروجک حمل میکرد.

همه خیلی خوش حال بودن و رفتن بیرون که منم بلند شدم

منشی:پس چی شد آقا؟

_دارم میرم بیارمش

و سریع زدم بیرون

ممد:ببین این یکی ماموریت مون تموم شه عسل رو میستونم ما هم دوقلو دختر میاریم پسرات دوماد من

_گم شو دو تا اوسکل قراره با هم ازدواج کنید بچه هاتون معلوم نیست چی میشن. بیچاره بچه های من

ممد:خیلی نامردی

_حقته

رفتم بیرون که

آرام:شما زودتر برین منم آروم آروم پشت سرتون میام

مامان:نمیشه که

ارام:چرا میشه برین

بقیه رفتن که آرام هم آروم آروم قدم بر میداشت. پشت سرش آروم آروم میرفتم و بهش نگاه میکردم. ای کاش میتونستم توی بغلم بگیرمش. یه لحظه تعادلش رو از دست داد که خیلی سریع خودم رو بهش رسوندم و دستام رو دورش حلقه کردم.

با وحشت برگشت سمتم که بعد از مطمئن شدم از اینکه حالش خوبه ازش فاصله گرفتم.

سرم رو انداختم پایین و خواستم از کنارش رد بشم که

_اشکی؟؟؟؟

با شنیدن اسمم از زبونش به قدم هام سرعت دادم و سریع از مطب خارج شدم. چجوری شناختم؟

^^^^^^^^^^^^^^^^^^

(آرام)

داشتم آروم آروم راه میرفتم که حس کردم یکی داره پشت سرم میاد. از ترس اینکه نکنه دوباره همون آدما باشن و بخوان دوباره بدزدنم تند تر قدم بعدیم رو برداشتم که تعادلم رو از دست دادم و تمام وجودم پر از وحشت شد که اگه بیوفتم و بچه هام صدمه ببینند چی؟

با دستای کسی که روی کمرم نشست صاف وایسادم. حس خوبی از دستاش میگرفتم.با بویی که زیر بینیم پیچید سریع برگشتم سمتش که یه مرد بود و ماسک زده بود و کلاه سرش بود. سریع ازم فاصله گرفت و خواست از کنارم رد بشه که

_اشکی؟

سریع رفت بیرون و از جلوی چشمام محو شد. من مطمئن بودم اشکیه چون بوش رو میشناختم. سریع رفتم سمت در اما چه سرعتی؟وقتی سرعت لاک پشت از من بیشتر بود؟ بالاخره از مطب خارج شدم و به دو رو برم نگاه کردم اما خبری ازش نبود. یعنی اشکی نبود؟پس کی بود؟ّبغض قدیمی توی گلوم دوباره سر باز کرد.

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

(اشکان)

با دیدن گریه کردنش دلم لرزید و همون جوری پشت درخت نشستم و به رفتنش نگاه کردم. یعنی وقتی برگردم میتونه ببخشتم؟

وقتی که از جلوی چشمام دور شد بلند شدم و نشستم روی موتور و کلاه ماسک رو بیرون اوردم و راه افتادم.

وارد خونه شدم که پرویز با اسلحه بالای سر جواد و خواهرش وایساده بود که حتی بعد از این همه وقت نمیدونم اسمشم چیه؟

_چخبره اینجا؟

پرویز:دوباره کجا رفتی و گند زدی هان؟ هنوز گند چند روز پیشت مونده

بیخیال بهش نزدیک شدم

_مثلا چه گندی زدم؟ مگه پلیس ها به چیزیم شک کردن؟ نه. پس چته؟

پرویز:کجا بودی؟

و اسلحه رو روی سر دختره گذاشت که توی خودش جمع شد و جواد برای اولین بار ساکت نشسته بود.

از اینکه داشت تهدیدم میکرد اخم کردم و برای اینکه نجاتشون بدم.

_الان میخوای با این دوتا تهدیدم کنی؟ اینایی که باربد به زور گذاشتشون پیش من؟میخوای خودم بکشمشون؟

با گفتن این حرفم ابروهاش بالا پرید و

پرویز:چرا که نه خودت انجامش بده ببینم چقدر عرضه داری

اینجا کسی بود که حتی اگه میخواستم هم نمیزاشت دختره رو بکشم. خیلی سریع اسلحه ام رو بیرون اوردم و گرفتم سمت دختره و همون قدر سریع دست یکی نشست روی دستم و دستم رو اورد پایین که ماشه رو کشیدم و تیر کنار پام خورد روی زمین

 

سرم رو بلند کردم و به سیاوش نگاه کردم که با ترس زل زده بود بهم

_چیکار میکنی؟

سیاوش:نکن

_چرا اونوقت؟

سیاوش:این دختر رو میخوام

_ولی من دلم میخواد بخاطر این تهدید بکشمشون تا دیگه کسی تهدیدم نکنه

و نیشخندی زدم که با صدای زنونه ای که آشنا نبود نگاهم رو ازش گرفتم و برگشتم سمت صدا

+بکشش

بابک:سلام رئیس

با شنیدن حرف بابک اخم هام توی هم رفت که

دایی:بدو ممد بدووو

یعنی واقعا رئیس شون یه زنه؟؟؟ و این همه بلا سر هم جنس خودش میاره و اصلا هم براش مهم نیست؟

به چاپلوسی هایی که بقیه میکردن توجه نکردم که دستش رو اورد جلو که بابک سریع رفت نزدیک و خیلی با احتیاط دستش رو گرفت و بوسید که حالم بهم خورد. بعد از بابک همه رفتن و فقط من مونده بودم که با انزجار به بقیه نگاه میکردم

بابک:شایان

_هومممم

به دست زنه اشاره کرد که بیخیال سرم رو به معنی چیه تکون دادم؟

زنه یه نگاه کرد که بابک بهم نزدیک شد و اروم گفت

بابک:باید دست رییس رو ببوسی بدو تا عصبانیش نکردی

من دست تنها کسی رو که میبوسم آرامه پس حتی اگه بمیرم هم این کار رو نمیکنم.

وقتی دید توجه نمیکنم خودش دستش رو گرفت سمتم که چند نفر اومدن سمتم و خواستن مجبورم کنند که

دایی:کاری که میخوان رو انجام بده تا برسیم.زود باشششش

نمیخوام

با لگدی که پشت زانوم خورد افتادم که دستش بهم نزدیک شد.سرم رو به سمت مخالف بردم. حاضر بودم بمیرم ولی این یه کار رو هیچ وقت نکنم

زنه که دید قصد کوتاه اومدن ندارم

زنه:بیارینش

با اوردن طلا و سعید عصبی زل زدم بهش که

زنه:من بهت فرصت دادم ولی خودت نخواستی درست مثل بابای کله خرابتی.

پوزخندی روی لبم نشست که

زنه:از نظر قیافه هیچ فرقی با بابات نداری

طلا:ولش کن مرجان

مرجان:چرا؟ یادت رفته قبلا چه اتفاقی افتاد؟

طلا:به پسرم ربطی نداره

مرجان:واقعا پسرته؟

اخم هام بیشتر توی هم گره خورد که

طلا:معلومه

دایی:بهت شک کردن شایدم لو رفتی فقط فرار کن. ما سریع خودمون رو میرسونیم. فرار کننننننن

خواستم بلند شم که فشار دستایی که دو رو برم بود زیاد تر شد و نذاشتن

مرجان:اوهوم بقیه از رفتار هاش برام گفتن که با شاهرخ مو نمیزنه

مرجان اومد و جلوم نشست. دستش رو به صورتم نزدیک کرد که سریع سرم رو تکون دادم

مرجان:هیسسس آروم باش گرگ من. اون اولا که بابات اومد قدرت دست بابام بود و خیلی از شاهرخ خوشش میومد و منم از تو خوشم میاد. خیلی خوب تونستی انتقام بابات رو بگیری اما اشتباه بزرگی کردی

طلا:چیکار کردی شایان؟

چیزی نگفتم که

دایی:چرا نمیای بیرون؟

مرجان:بگید بیاد تو

یه نفر رفت بیرون و با ابوالفتح و سامان نادون برگشت . با دیدن سامان نادون تا ته همه چیز رو خوندم.

سامان نادون یکی از مجرم هایی بود که دستگیرش کرده بودم.یه قاتل حرفی بود اما بخاطر اینکه خوب بلد بود با لکنت حرف بزنه و خودش رو بین بقیه ضعیف جا بزنه بهش همچین لقبی داده بودن اما همین اسم باعث شده بود که آدم های بیشماری رو بکشه و کسی بهش شک نکنه

مرجان:این همونه؟

سامان اومد و جلوم وایساد ودقیق زل زد بهم

سامان نادون:آره من هیچ وقت این چشما رو فراموش نمیکنم

ممد:بدبخت شدیم که

ابوالفتح:من بررسی کردم طلا پسرش رو گم کرده و اینم یه پلیسه که خودش رو جای پسر طلا جا زده

طلا:خفه شو همه اینجا میدونند که تو چقدر با شاهرخ لجی و اذیتش کردی. داری میبینی شاهرخ نیست میخوای پسرم رو اذیت کنی؟

ابوالفتح:خودتم خوب میدونی که این پسرت نیست. اگه من دروغ میگم پس این مرده چی میگه؟

طلا:اونم دروغ میگه. همتون یه مشت دروغ گویین

مرجان:آروم باش خودتم خوب میدونی که شایان یه نشونه روی بدنش داره پس بررسیش میکنیم تا ببینیم

دایی:ببین ما رسیدیم و داریم شروع میکنیم محاصره شون کنیم پس در رو

نمیتونم

مرجان برگشت سمت سامان

مرجان:مطمئنی دیگه؟این همون اژدهای معروفه

سامان:خود خودشه

مرجان:خیلوخب اگه مطمئنی به قلبش شلیک کن و بعد من بررسی میکنم که اگه این شایان باشه و اژدها نباشه یه تیر تو سرت خالی میکنیم باشه؟

ترس رو تو چشمای سامان دیدم که

حمید:خب اول بررسیش کن چرا میخوای به کشتنش بدی؟

مرجان:من اجازه حرف زدن به تو دادم؟

حمید:اجازه من دست آقامه.

مرجان:اگه اقات واقعا آقا باشه

یه اسلحه گرفتن سمت سامان که ازشون گرفت و سمت قلبم نشونه رفت.

خواهر باربد خودش رو انداخت جلوم

برفین:جون من رئیس اول بررسی کن

مرجان:جمعش کن دخترتو بابک

بابک خواست بلندش کنه که با لجبازی همون جا موند که مرجان اسلحه اش رو بیرون اورد و یه تیر تو مخش خالی کرد که خونش پاشیده شد روی سر و صورت بابک و روی زمین

بابک خشک شده به جنازه ی دخترش نگاه میکرد که سامان دوباره اسلحه رو اورد بالا و نشونه گرفت سمت قلبم

چشمام رو بستم و پوزخندی زدم. انگاری دیگه قرار نیست آرام رو ببینم. امیدوارم که پسرهام مواظب مادرشون باشند، چه خوبه که پسرن

با دردی که توی قفسه سینم پیچید صورتم از درد جمع شد.

دایی:اشکااااااان

ممد:خوبی دیگه داداش نه؟

خدایا مواظب ارام و بچه هام باش.

 

مرجان:لباسش رو بیرون بیارین

با شنیدن حرفش سریع چشمام رو باز کردم‌ و خواستم جلوشون رو بگیرم که نتونستم.

لباسم رو بیرون اوردن که مرجان سمت چپم نشست و دستش رو گذاشت روی بازوم که دستش رو پس زدم.

مرجان:بزنینش

با خوردن یه گلوله تو سر سامان و پاشیدن خونش روی زمین لبام کج شد.

این الان چجوری فهمید من پسر شاهرخم؟؟؟؟؟

سرم رو بی جون بلند کردم و به طلا نگاه کردم که با چشمای درشت شده زل زده بود به بازوم. با زحمت به بازوم نگاه کردم که ماه گرفتگی روش رو دیدم که

مرجان:این ماه گرفتگی از وقتی که بدنیا اومدی روی دستت بود و تنها نشونه برای شناساییت بود. امکان نداره داری چرت میگی من پسر یه خلافکار نیستمممم

دایی:گوش نکن بهش

برگشتم سمت طلا که با چشمای اشکیش زل زده بود بهم

نه نه این اصلا امکان نداره من.. من

مرجان:همیشه دنبال بابات بودم اما اون هیچ وقت منو نخواست و به جاش مادرت رو به من ترجیح داد اما وقتی فهمیدم بابات چیکاره هست بدون هیچ رحمی دستور قتلش رو دادم و پرویز کارش رو تموم کرد.

گیچ بهش نگاه کردم که

مرجان:پرویز چجوری کشتیش؟

پرویز:بین ما رسم بود که سوژه مونو رو در رو بکشیم اما شاهرخ قوی بود و نمیتونستم و برای اولین بار و آخرین بار از پشت خنجر زدم و کارش رو تموم کردم.

مرجان نشست رو به روم

مرجان:میدونی چرا بابات رو کشتم؟

_نه

مرجان:چون بابات یه پلیس بود. یه پلیس مخفی که وارد باند شده بود تا باند رو نابود کنه اما نتونست و لو رفت. نزاشتم این موضوع رو هیچ کس بفهمه و جوری صحنه سازی کردم که انگار بابات رو اون پلیس ها کشتن و تو همکار های بابات رو کشتی.

از شنیدن حرف هاش مطمئن نبودم ولی اگه راست بود میتونستم این رو درک کنم که چرا از شاهرخ و طلا بدم نمی اومد ولی هنوزم نمیتونستم باور کنم که من پسر این دوتام

مرجان:تو مثل بابات نیستی. پلیس نیستی بخاطر همین نمیکشمت.

×محاصره مون کردن

مرجان سریع ازم فاصله گرفت. به همه نگاه کردم که وحشت کرده بودن و سریع تکون میخوردن. این چند نفر که گرفته بودنم ولم کردن و به خاطر خونی که ازم رفته بود تعادل نداشتم و افتادم روی زمین که درد بدیم تو سرم پیچید. سریع یکی سرم رو بلند کرد که با دیدن چشمای اشکیه طلا حالم یه جوری شد

طلا:تو واقعا پسر منی، آبتین منی

این امکان نداره

چشمام روی هم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم.

^^^^^^^^^^^^^^^^

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ARMY
ARMY
1 سال قبل

پس خانواده اشکان خانواده واقعیش نبودن؟

M.h
M.h
پاسخ به  ARMY
1 سال قبل

فکر کنم آره

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x