رمان عشق با چاشنی خطر پارت 128 - رمان دونی

 

(آرام)

از وقتی که از سونو برگشته بودم همه اومدن اینجا تا بفهمن بچه چی بوده بلند شدم رفتم توی آشپزخونه که عسل هم همونجا بود.

_یه لیوان آب به من بده

نشستم روی صندلی که عسل آب رو گذاشت جلوم قبل از اینکه لیوان رو بردارم نازنین اومد توی آشپزخونه.

خواستم بهش محل ندم که

نازنین:خیلی خوش حالی نه؟

ساکت موندم

نازنین:نباش چون اگه اشکان عاشقت بود هیچ وقت ولت نمیکرد بره اینو همه میدونند که اشکان هیچ علاقه ای به تو نداره چون اگه داشت این همه مدت اونجا نمیموند. این دفعه مدت زمانی که رفته اونور خیلی بیشتر شده

بهش نگاه کردم که داشت با پوزخند نگام میکرد. من مطمئنم اونی که تو سونو بغلم کرد اشکی بود و من از عشقی که اشکی بهم داره مطمئنم.

عسل:نمیخوای یه چیزی به این بگی؟

عسل بدجوری عصبی بود که برگشتم سمت عسل و خیلی ریلکس لب زدم

_بیخیال عسل به بعضی ها حتی نباید ریددددد چون برنزه میشن فردا میان برات قیافه میگیرن.

عسل شروع کرد به خندیدن که با حرص رفت بیرون.

لیوان آب رو برداشتم و به لب هام نزدیک کردم، یهو چنان دلشوره ای گرفتم که لیوان از دستم ول شد و افتاد و به هزار تیکه تبدیل شد.

همه خیلی سریع اومدن توی آشپزخونه و

مامان:چی شد؟

لبخند کم جونی زدم و

_ببخشید لیوان از دستم افتاد

آراد:علاوه بر پنگوئنی راه رفتنت لیوان شکستنم اضافه شد؟

بابا یدونه زد پس کله ی آراد

بابا:کم کرم بریز بچه

افسانه خانم:مطمئنی خوبی؟ لحظه به لحظه رنگت داره سفید تر میشه ها درد نداری؟

دلشوره ای که داشتم لحظه به لحظه بیشتر میشد

_نه حالم خوبه. مامان میشه شیشه ها رو جمع کنی تا بلند شم

مامان:شما برین بیرون.. برین

مامان مشغول شد اما حال من اینقدر خراب شده بود که دلم میخواست بشینم فقط گریه کنم.

عسل کنارم نشست و دستم رو گرفت

عسل:چرا تو اینقدر سردی دختر؟

_دل شوره دارم عسل دارم میمیرم

عسل:آروم باش برای بچه هات خوب نیستا

سعی کردم آروم باشم ولی نمیشد.

مامان شیشه ها رو جمع کرد و کف آشپزخونه رو کامل خشک کرد که بلند شدم همون موقع صدای گوشیه یکی بلند شد و بعد صدای بابای اشکی

بابای اشکی:چی؟؟؟….اشکان چی شده؟؟؟…..الان میام. کدوم بیمارستان

اسم بیمارستان که اومد حالم بهم خورد مامان سریع برگشت سمتم ولی تمام بدن من گوش شد برای شنیدن اینکه چه بلایی سر اشکانم اومده.

بابا:چی شده؟

بابای اشکی:بدبخت شدیم اشکان تیر خورده

زانوهام خم شد و با شدت روی زمین افتادم که مامان وحشت زده اومد سمتم. زیر دلم تیر میکشید. اونقدر دردم زیاد بود که صدای جیغمم همراهش بلند شد

دردم لحظه به لحظه بیشتر میشد و دل تو دلم نبود که الان چه اتفاقی برای اشکی میوفته اگه اتفاقی براش بیوفته من نمیتونم زندگی کنم.من بیچاره میشمممم

با درد شدیدی که زیر شکمم کشید جیغم بلند شد و دیگه هیچی

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

احساس سبکی میکردم. لای چشمام رو باز کردم که نور چشمام رو زد، بخاطر همین سریع چشمام رو بستم. بعد یه مدت دوباره چشمام رو باز کردم و به دو رو برم نگاه کردم که تو یه اتاق سفید بودم. یکمی به مغزم فشار اوردم که با اتفاقاتی که افتاده بود زدم زیر گریه. دستم رو گذاشتم روی شکمم که… که شکمم خالی بود. با ترس سرم رو بلند کرد و به شکمم نگاه کردم. نبودن بچه هام نبودن. صدای گریه هام شدت گرفت که پرستار وارد اتاق شد و به روم لبخند زد

_بچه هام؟ چه اتفاقی براشون افتاده؟؟؟؟

پرستار:نگران نباش حالشون خوبه

تو اون همه گریه لبخند تلخی زدم. بچه هام خوب بودن ولی اشکانم چی؟

_میشه به یکی از همراهام بگید بیاد تو؟

پرستار:فعلا باید استراحت کنی خانم الانم بخاطر شوکی که بهت وارد شده بود سه روزه که بیهوشی

به حرفاش توجه نکردم و

_میشه بگید بیان؟

پرستار به اجبار سرش رو تکون داد و رفت بیرون که مامان سراسیمه با صورتی خیس وارد اتاق شد.

_مامان اشکانم کو؟ چش شده؟

مامان:حالش خوبه نگران نباش

_واقعا خوبه؟

مامان بغلم کرد و با صدای لرزون گفت

مامان:اره خوشگلم آره

اما دروغ میگفت اگه حالش خوب بود این وضعش نبود. مامان که از جاش بلند شد منم بلند شدم.سرم رو از دستم کشیدم که

مامان:چیکار میکنی؟

_اشکان کجاست؟

مامان:حالش خوبه میگم

_اشکان من کجاستتتتتتت؟؟؟؟

دایی اشکان اومد توی اتاق که بهش نگاه کردم

_اشکان چش شده؟هااااان؟

دایی:میشه ما رو تنها بزارین؟

مامان سرش رو تکون داد و رفت بیرون که پرستار اومد تو اتاق و با غرغر دستم رو که بخاطر بیرون کشیدن یهویی سرم خون ریزی داشت رو چسب زد که

_منتظرم

دایی:وقتی داشتیم برمیگشتیم توی فرودگاه بهمون حمله شد و اشکان تیر خورد

امکان نداره شما اصلا اونور نرفته بودین که اشکان بخواد بخاطر همچین چیزی تیر بخوره

 

_دروغه

با تعجب بهم نگاه کرد که پرستار رفت بیرون

_میدونم که اصلا شرکت نرفتین پس بهم راستش رو بگید

دایی:ما واقع….

_من حقیقت رو میخوام. اصلا الان حالش خوبه؟ کجاش تیر خورده؟

دایی:نزدیک قلبشه و عملشم خوب پیش رفت ولی بخاطر ضربه شدیدی که به سرش خورده بیهوشه

قلبم بخاطر آسیب بزرگی که دیده بود هزار تیکه شد

خواستم از تخت بیام پایین که

دایی:اگه میخوای بشنوی چی شده باید استراحت کنی

سر جام نشستم که با صدای خیلی آروم لب زد

دایی:اژدهای دیوونه رو یادته؟

_آره ولی چه ربطی به اشکی داره؟

دایی:اشکان همون اژدهاست

به گوشام اعتماد نداشتم و

_چی؟؟؟؟

دایی:اشکان همون اژدهاست

_نه نه این امکان نداره یادمه اون روز که اژدها رو دیدم بخاطر نجاتم اسلحه رو گذاشت روی قلبش و شلیک کرد. بعد اشکی بهم گفت همون شب خودش بوده که نجاتم داده. اژدهایی که تیر خورده چطور میتونه همون اشکان باشه و بیاد من رو نجات بده؟

دایی:اشکان همون جوری که انگشتر اژدها داره گردنبد اژدها رو هم داره ولی چون زیر لباسشه کسی ازش خبر نداره. اون روز هم وقتی خم میشه تا جلیقش رو بندازه روی زمین گردنبد هم کج میشه که اشکان اسلحه رو میزاره روی اون و شلیک میکنه. اون روز اشکان فقط یه زخم سطحی بر داشت و بعد که بهش گفتم باید با تو ازدواج کنه اومد دنبال تو و دوباره زخمی شد و اینبار زخم پهلوش جدی شد.

حرفاش که تموم شد تازه فهمیدم صورتم خیس از اشکه و اشکی تو یه روز دو بار بخاطر من زخمی شده بود.

حالا که بهش فکر میکنم اشکی بار ها بهش اشاره کرده بود ولی من نفهمیده بودم و شبی که بهم اعتراف کردیم خواست برام بگه اما من خر پریدم وسط حرفش

_اون باند چیکار میکرد؟

دایی همه چیز رو برام تعریف میکرد که با شنیدن اینکه چه بلایی سر اون دختر های بدبخت میاوردن وحشت کردم که

دایی:اما نگران نباش همه ی افراد اون باند و رئیسشون رو دستگیر کردیم و اون قدر علیه شون مدرک داریم که نابودشون کنیم

سرم رو تکون دادم

_الان چجوری اوردینش بیمارستان؟بهش شک نمیکنند؟

دایی:نه تو فرودگاه جوری صحنه سازی کردیم که اشکان اونجا تیر خورده و دوربین ها رو هم هک کردیم که کسی نفهمه بخاطر همین کسی به اشکان شک نمیکنه

سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم که

دایی:بشین هنوز کارت دارم

_ولی میخوام اشکان رو ببینم

دایی:بهت دروغ گفتم که اشکان بیهوشه

با تعجب نگاش کردم که ادامه داد

دایی:اینو گفتم که به حرفام گوش بدی. بخاطر شوکی که بهت وارد شده بود سه روز بود که بیهوش بودی. اشکان دو ساعت قبل بهوش اومد فقط…

قلبم تو حلقم میزد که سریع لب زدم

_فقط چی؟؟

دایی:حافظه اش رو از دست داده و هیچ کس رو یادش نیست

تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی تخت که ادامه داد

دایی:الان هیچ کدوم از ما رو نمیخواد ببینه ولی مطمئنم تو برای اشکان با بقیه ما فرق داری. پس آروم آروم همه رو براش تعریف کن که تو برگشتن حافظه اش کمک کنی باشه؟

سرم رو تکون دادم ولی تو دلم غوغایی به پا بود. اگه نخواد منم ببینه چی؟اگه بیرونم کنه چی؟ طاقت این یکی رو دارم؟ اگه ولم کنه چی؟

دایی برام ویلچر اورد که نشستم روش و اون راه افتاد.

اینقدر ذهنم درگیر بود که نمیدونستم چه غلطی بکنم.

با رسیدنمون پشت در اتاق ضربان قلبم تند تر شد که

دایی:خودت میتونی بری تو؟

_آ..آره

بقیه چیزی نمیگفتن که در رو باز کردم و چرخ های ویلچر رو تکون دادم و رفتم داخل که

اشکی:برووو بیرون

چشماش بسته بود که به خودم دلداری دادم که منو ندیده بخاطر همین این جوری گفت

_سلام

چشماش رو سریع باز کرد و برگشت سمتم. زیر نگاهش دست و پام رو گم کرده بودم که کامل رفتم داخل و در رو بستم. چنان اخمی کرده بود که میترسیدم بیشتر بهش نزدیک بشم.نگاهش بین چشمام جابه‌جا میشد که نگاهش رو از چشمام گرفت و به شکمم و پاهام نگاه کرد بعد سریع نگاهش رو اورد بالا و به صورتم نگاه کرد که سرم رو انداختم پایین. یعنی واقعا من و یادش نمیاد؟ نم اشک نشست توی چشمام که سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.

_من و میشناسی؟

اشکی:گریه نکن

با شنیدنش چشمام درشت شد که خیلی سریع چرخ های ویلچر رو به حرکت در اوردم و بهش نزدیک شدم

_میشناسیم؟

فقط نگام کرد که ناامید شدم و بالاخره طاقت نیوردم و اشک هام ریخت.

طاقت دیدنش روی تخت بیمارستان رو نداشتم ولی اون اینجا بود و من رو هم فراموش کرده بود.

با احتیاط سرم رو گذاشتم روی سینش که شدت گریه ام زیاد تر شد که با نشستن دستاش روی کمرم لبخندی روی لب هام نشست.

نمیدونم چقدر گریه کردم اما این رو میدونم همین که بغلم کرده بود باعث شده بود آروم بشم.

ازش فاصله گرفتم و بهش نگاه کردم که اخم کرده بود. لبخندی زدم و ابروهاش رو صاف کردم

 

_اخم نکن

بهش نگاه کردم و

_من زنتم یادته؟

اشکی هیچی نگفت که لبخندم محو شد

_منم فراموش کردی؟

جوابم رو نمیداد که با لبخند ازش فاصله گرفتم و رفتم بیرون

بقیه دورم جمع شدن و هر کدوم یه سوالی می پرسیدن اما نمیتونستم جواب بدم. چیکار کنم که منو یادش بیاد؟؟؟؟؟

^^^^^^^^^^^^^^^^^^

دکتر رفته بود که به اشکی سر بزنه که منم به اصرار مامان میخواستم برم بچه هامو ببینم.

از پشت شیشه به بچه ها نگاه کردم که چند تای دیگه هم بودن. سعی کردم که قبل از اینکه کسی بگه کدوما هستن از روی قیافشون بفهمم که با دیدن دو تا فسقلی خیلی ناز که دقیقا شبیه هم بودن و با اشکی مو نمیزدن لب هام کش اومدن که پرستار اومد و گفت این دوتا دقیقا بچه های منند. یکی شون چشماش رو باز کرد که بهش نگاه کردم اما رنگ چشماش سبز بود. رفتم توی فکر ولی تو خانواده ی ما هیچ کسی نبود که چشماش سبز باشه و خانواده اشکی هم چشم سبز نبودن یعنی این به کی رفته؟

پرستار:میخوای بهشون شیر بدی؟

_نه

پرستار:چراااا؟

_خیلی کوچولوعه اگه بیوفته چی؟

پرستار:نگران نباش من کمکت میکنم. با اینکه بچه هات زودتر به دنیا اومدن اما هر دو سالمن و میتونی ببریشون

لبخندی روی لب هام نشست که بچه رو بهم نزدیک کرد.

با نیش باز گرفتمش توی بغلم که

_ووویییییی

مامان:خودت هنوز بچه ای

_مامان

پرستار بهم کمک کرد که بهش شیر بدم. با اولین مکی که زد تمام وجودم رو یه حس شیرین پر کرد که سرم رو بهش نزدیک کردم و بوش کردم. بوی بهشت میداد. تا زمانی که شیر میخورد لبخند از روی لب هام کنار نمیرفت.

وقتی شیرش رو خورد با احتیاط دادمش به پرستار که گذاشتش سر جاش. اون یکی خواب بود که برگشتم و خواستم برم بیرون که با دیدن اشکی خشکم زد.

اشکی روی ویلچر نشسته بود و زل زده بود بهم که با دیدنش پقی زدم زیر خنده و بعد بهش نگاه کردم. مطمئن بودم که میتونم کاری کنم که منو به یاد بیاره اما چیز خنده دارش اینجا بود که هر دو ویلچر نشین بودیم.با ذوق بهش نگاه کردم و

_بیا..بیا اینجاااا

به چرخ های ویلچر حرکت داد و کنارم نگه داشت که دستم رو گرفتم سمتشون

_ببین این دوتا بچه های ما هستن دوقلواند

به هردوتاشون نگاه کرد و لبخند زد که ذوقم بیشتر شد اما نمیدونم چرا یهویی لبخندش محو شد و چشماش پر از غم شد. نگاهش رو دنبال کردم که رسیدم به چشمای سبز رنگ بچه

_چیزی شده؟

اشکی:نه

و رفت بیرون که مامان ویلچر منو گرفت و بردم بیرون از اشکی خبری نبود که داییش اومد سمتمون

دایی:خودش رو بزور مرخص کرده. کار های ترخیص تو هم انجام دادیم.

_اما اگه حالش بد بشه چی؟

دایی:درست مثل قبلشه هیچ فرقی نکرده.

همون جا از روی ویلچر بلند شدم و کم کم راه رفتم و وارد اتاقم شدم. لباس هام رو عوض کردم و رفتم بیرون که مامان و افسانه خانم بچه ها رو بغل کرده بودن. لبخندی زدم و راه افتادم.

از بیمارستان خارج شدم و توی ماشین ها رو نگاه کردم و رفتم سمت ماشینی که اشکی نشسته بود.نشستم توی ماشین که دایی راه افتاد و بچه ها هم قرار شد بیارن خونه.

اشکی یه کلمه هم حرف نمیزد که فقط نگاهش کردم.

وارد خونه شدیم که اشکی با قدم های آروم راه افتاد و بدون این که کسی بهش بگه مستقیم رفت توی اتاق خودمون یعنی از روی حس ششمش اتاق رو تشخیص داد؟

مامان و افسانه خانم و آقاجون و ناصر خان و بابا و آراد و بابای اشکی با دریا وارد خونه شدن. انگاری بقیه نیومده بودن.

بچه ها رو بردن توی اتاق که پشت سرشون رفتم و با ورودم به اتاق تعجب کردم چون اتاق کاملا تغییر کرده بود و سیسمونی بچه با ظرافت خاصی چینده شده بود و دکور اتاق عالی بود

_آخه چجوری؟

مامان که انگار فهمیده بود چی میگم لب زد

مامان:وقتی توی بیمارستان بودی گفتم بیان و اینجا رو آماده کنند.

لبخندی بهش زدم که صدای داد اشکی بلند شد. سریع رفتم توی اتاقمون که داییش رو به روش وایساده بود و اشکی میخواست داییش رو از اتاق بیرون کنه.

داییش رفت بیرون و بقیه هم پشت سرش رفتن. بهش نگاه کردم که علاوه بر اینکه خیلی عصبانی بود خیلی هم ناراحت بود. نمیدونم چی اینقدر عصبانیش کرده بود به خاطر همین از اتاق اومدم بیرون. هیچ وقت تا حالا ازش فرار نکرده بودم ولی الان میترسیدم که بهش نزدیک بشم و من رو مثل بقیه نخواد به خاطر همین از دیروز تا حالایی که از اتاقش بیرون اومده بودم زیاد بهش نزدیک نشده بودم. درد داشتم اما بازم نمیخواستم استراحت کنم بخاطر همین راه افتادم سمت آشپزخونه و وارد آشپزخونه شدم که صدای پچ پچ مامان و افسانه خانم تموم شد.

مامان:آرام تو باید استراحت کنی، اینجا چیکار میکنی؟

برخلاف دردی که داشتم نشستم روی صندلی که مامان بهم نزدیک شد.

مامان:بلند شو برو پیش اشکان و استراحت کن بلند شو

میترسم بهش نزدیک بشم و من رو نخواد. به خاطر همین نمیتونم

افسانه خانم:تصمیم گرفتیم امشب رو تنهاتون بزاریم که با همدیگه حرف هاتون رو بزنید بچه ها رو هم با خودمون میبریم و مواظبشون هستیم که راحت باشید.

 

از وقتی که دیده بودمشون نمتونستم ازشون جدا بشم. ولی هنوزم که هنوزه نفهمیدم چرا رنگ چشم هاشون سبزه؟ فقط این رو میدونم که وقتی افسانه خانم دیدشون وحشت کرد اما سریع خودش رو جمع و جور کرد.

_نه من نمیتونم از بچه هام جدا بشم

افسانه خانم:اما اینجوریم که نمیشه تو حالت خوب نیست و این بچه ها هم نیاز به مراقبت دارن

_حالم خوبه و میتونم

افسانه خانم:اما…

مامان:باشه ولی اگه کوچک ترین مشکلی داشتی سریع زنگ بزن باشه؟

_باشه

مامان اینا رفتن و فقط خودمون مونده بودیم.

برگشتم توی آشپزخونه که برامون سوپ بار گذاشته بودن.کم کم داشتم ضعف میکردم اما نمی خواستم بدون اشکی غذا بخورم و از اون طرف هم میترسیدم بهش نزدیک بشم.

بعد از کلی فکر کردن بازم به نتیجه نرسیدم که بلند شدم و برای خودم و اشکی سوپ ریختم و گذاشتم توی سینی. با احتیاط راه افتادم سمت اتاق و وارد اتاق شدم که روی تخت دراز کشیده بود و سریع برگشت سمت. با درد بهش نزدیک شدم و سینی رو گذاشتم کنارش که بلند شد نشست. دیگه طاقت نداشتم خواستم ازش فاصله بگیرم و برم بیرون که دستم رو گرفت و کشیدم که افتادم کنارش روی تخت

اشکی:کجا؟مگه برای هر دومون نیوردی؟

دستاش رو محکم دورم حلقه کرد که با دلتنگی عطرش رو بو کشیدم. بوسه ای روی لاله ی گوشم زد که تکون شدیدی خوردم. خواستم ازش فاصله یگیرم که محکم تر بغلم کرد.

اشکی:ببخشید

آروم توی جام نشستم و خواستم برگردم سمتش که نزاشت

_چرا؟

اشکی:نباید دلت رو میشکوندم

این رو که گفت به زور برگشتم سمتش و دست هام رو گذاشتم کنار صورتم که با غم نگام میکرد

_چی؟میدونی من کیم؟

سرش رو تکون داد که بلند خندیدم و

_واقعا؟

اشکی:آره

_پس چرا…

اشکی:منو میبخشی؟

_برای چی؟

اشکی:برای اینکه قبل رفتن اون حرف ها رو بهت زدم و دلت رو شکوندم.برای اینکه تو حساس ترین روز های عمرت کنارت نبودم(من میبخشمت چون برای کارت دلیل داشتی)برای اینکه نتونستم مواظبت باشم و باعث شدم پات به اون باند جنایتکار باز بشه و این‌ که من همون اژدهای دیوونه ام

از به یادآوری اون روز اخم هام توی هم گره خورد و

_یعنی چی؟تو که اونجا نبودی

اشکی:چرا بودم. من همونیم که کنارت نشسته بودم

با شنیدن این حرف تمام اون صحنه ها اومد سمتم. تمام اون وحشت و ترسی که اون لحظه داشتم دوباره اومد سراغم. ترسی که تا چند روز دنبالم بود و کابوس های وحشتناکی که میدیدم. همه و همه دوباره اومد سراغم که اصلا نمی فهمیدم چیکار میکنم. سریع از جام بلند شدم که پایین تنم تیر کشید. بهش توجه نکردم و خواستم برم بیرون که از پشت بغلم کرد

اشکی:آرام…

_هیسسس ساکت شو که بسمه اصلا نمیخوام دیگه ببینمت. تو میدونی من چی کشیدم این مدتی که نبودی؟اول از اون حرف های بیرحمانت که اصلا بهم رحم نکردی و قلبم رو تیکه تیکه کردی….

پرید وسط حرفم و

اشکی:آرام من غلط کردم. من اون حرف ها رو بخاطر این زدم که میترسیدم دیگه بر نگردم، بخاطر همین زدم که ازم متنفر بشی و اگه مردم تو بتونی به زندگیت ادامه بدی

دلم از اینکه داشت از نبودنش حرف میزد آتیش گرفت اما دوباره وقتی اون وحشت اومد سراغم برگشتم سمتش و بی رحم حرف زدم

_مگه این حرف ها رو نزدی که ازت متنفر بشم؟خیلوخب من الان ازت متنفرم پس دیگه جلوی چشمام نبینمت

با تعجب بهم نگام کرد که نگاهم رو ازش گرفتم و خواستم برم که جلوم وایساد و دست هام رو گرفت

اشکی:آرام هر کاری بگی میکنم تا تو ببخشیم فقط بگو چیکار کنم؟ آرام من بدون تو نمیتونم

_منم نمیتونستم. اینقدر دلتنگت بودم که حس میکردم تمام وزن زمین روی دلم سنگینی میکنه اما جلوی بقیه قوی بودم که نفهمن چمه، نفهمن چیا گفتی و رفتی، اینقدر جلوی بقیه ادای قوی بودن در اوردم که دیگه ضعیف شدم بسمه دیگه

اشکی:آرام…

_حرف نزن..حرف نزن که همه چیز رو بدتر میکنی. تو بهم قول داده بودی که کنارم باشی اما همه چیز رو بهم زدی و اصلا نبودی. من مجبور بودم همه ی اونها رو به تنهایی تحمل کنم و از ترس تا مرض سکته کردن برم اما بازم پیدات نشد اصلا میدونی اولین سالگرد ازدواجمون نبودی؟

اشکی:آرام میدونم که خیلی ناراحتت کردم اما من نمیدونستم حامله ای وگرنه همه چیز رو ول میکردم و میومدم پیشت.

_این حرف ها دیره تو کارت رو به من ترجیح دادی میفهمی؟ کارت رو به من ترجیح دادی و باعث شدی پام باز بشه تو اون باند میدونی چقدر ترسیدم. میدونی چه کابوس هایی بخاطر همون یک ساعتی که اونجا بودم دیدم؟

اشکی:بزار درستش کنم بزار زخم هات رو درمان کنم. آرام جون من اگه برات مهمم

تو مهم ترین آدمی هستی که توی این دنیا دارم دلم میخواست بس کنم ولی انگار کلید قلبم که گمشده بود تازه پیدا شده بود و به هیچ جوره نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم

_میفهمی که چی میگم؟؟؟؟تو کارت رو به من ترجیح دادی اشکان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
1 سال قبل

واقعا دمت گرم ک دوتا پارت گذاشتی
،مررررررسی،
بازم از این کارا بکن 😂 😂

M.h
M.h
1 سال قبل

بیچاره اشکان

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x