رمان عشق با چاشنی خطر پارت 4 - رمان دونی

 
ماشه رو کشید
اژدها:آخ
نمیدونستم چیکار کنم اگه میمرد چی آخه چرا این بشر اینقدر دیوونه هست
دست غلام داشت میومد پایین و اژدها هم نتونست تعادل شو حفظ کنه و داشت میوفتاد که دستشو اورد بالا اول اون دست غلام که اصلحه داشت و زد و بعد دست دیگه شو و بعد دو تا پاهاشو و خیلی دقیق بود با این که من تو بغل غلام بودم اما هیچ کدوم به من نخورد تازه خیلی سریع بود حالا اگه تیر نخورده بود چقدر میخواست سریع باشه
تو این فکر ها بودم که دستم توسط امیر کشیده شد
همه ی حواسم پیش اژدها بود که یه مردی که اونم مثل اژدها نقاب داشت رو هوا گرفتش
و غلام پخش زمین شد
پلیسا مثل مور و ملخ ریختن تو رستوران
می خواستم برم سمت اژدها که امیر نزاشت
مرد نقاب دار:روانی چرا همچین کاری و کردی اگه واقعا بمیری من چی جواب مامانت و بدم
اژدها:اینا رو ولش دایی حلالم کن
مرد نقاب دار:خفه شو بابا ببین یه پرونده هست خیلی خطرناکه من هیچ وقت جرئت نکردم این پرونده را قبول کنم ولی همین چند روز پیش ازم خواستن که تو این پرونده را قبول کنی ولی بهت بگم خیلی سخته
اژدها:پرونده ای که حتی دایی جرئت قبول کردنشو نداشته باشه باید خیلی سخت باشه اما خودتم خوب میدونم هر چی سخت تر باشه هیجان من برای قبول کردنش بیشتر
مرد نقاب دار:قبول میکنی
اژدها:آره
مرد نقاب دار:پس زنده بمون
بعدم دستاشون و مشت کردن و زدن به هم
که سر اژدها افتاد
یهو زدم زیر گریه اگه بمیره اون وقت من چیکار کنم آخه اون به خواطر من این کارو کرد
مرد نقاب دار سریع نبضشو گرفت و گفت:زود باشید
چند تا دکتر اومدن و با بلانکارد بردنش
مرد نقاب دار اومد سمتم:خانم چرا گریه میکنید
دماغمو پر سر و صدا بالا کشیدم و گفتم:اون به خواطر من این کارو کرد اگه بمیره هیچ وقت خودمو نمی بخشم
و دوباره به گریه کردنم ادامه دادم
مرد نقاب دار:اون صد تا جون داره به همین راحتی ها نمیمیره پس نگران نباشید
بعدم رفت اما خیالم راحت نبود امیر برگشت سمتمو گفت:ببین آرام اون داشت وظیفه شو انجام میداد پس به تو هیچ ربطی نداره که اون زخمی شده و اصلا نباید برات مهم باشه
امید یقه لباس امیر رو گرفت:چی چیو مهم نیست اون بخواطر آرام این کارو کار بعد تو اینقدر بی وجدانی که میگی مهم نیست
امیر صداشو اورد پایین ولی من شنیدم که گفت:میدونم ولی اینا را گفتم که آرام و آرومش کنم حالشو که داری میبینی
دیگه حوصله گوش دادن به حرفاشونو نداشتم رومو بر گردوندم که دیدم عسل داره میاد سمتم رفتم جلوتر خودمو انداختم تو بغلش و اینقدر گریه کردم تا یکمی آروم شدمو از بغل عسل اومدم بیرون
نگام افتاد به عسل که چشماش قرمز بود معلوم بود اونم پا به پای من گریه کرده
عسل:خوبه از گریه کردن و ضعیف بودن متنفری وگرنه فکر کنم خودت و از گریه کردن خفه میکردی
_چیکار کنم هان عذاب وجدان دارم عسل اگه بمیره چی؟
امیر:بسه دیگه شورشو در اوردی شمام بلند شید جمع کنید برید خونه هاتون دیگه
امید:کجا شما که هنوز شام نخوردید
امیر:باشه برای دفعه بعد
امیر دستمو گرفت و دنبال خودش کشید منم به ناچار دنبالش رفتم
رفت سمت ماشین و در و برام باز کرد نشستم تو ماشین امیرم در و بست و بعد دور زد و خودشم سوار شد و راه افتاد
اینقدر حالم بد بود که تا رسیدن سر خیابان خونمون هیچی نگفتم
_همینجا وایسا دیگه
امیر:بزار برسونمت حالت خوب نیست
_نه گفتم همینجا وایسا(با داددددد)
امیر:باشه باشه چرا داد میزنی
ماشین و نگه داشت که
_خودتم میدونی که اگه یکی من و با تو رو ببینه من و میکشن
امیر:مگه من چمه
_تو را چیزیت نیست ولی عمه هام که دوست ندارن سر به تنم باشه و دنبال بهونه میگیردن اگه خدایی نکرده من و با تو ببینند دیگه هیچی
امیر:باشه خودت برو
بدون خدافظی پیاده شدمو راه افتادم سمت خونه
ولی چه کنم که این خیابون زیادی طولانی بود منم که هیچ جونی نداشتم قدمام آروم بود ساعت ۱۲:۳۰بودو هیچ کس تو خیابون پر نمیزد که
لعنت به دهنی که بی موقع باز بشه
یه پرشیا بغلم زد رو ترمز
پسره:کجا میری برسونمت
سرمو برگردوندم یه فوش آبدارم بهش بدم که دیدم سه تا دیگه ام غیر از اون تو ماشین هستن
_مثلا کجا بشینم رو سر تو
پسره دومیه:نه خوشگلم تو بغل من
_اگه قیافه داشتی یه چیزی بیشتر شبیه به عن می مونی
پسره از ماشین پیاده شد
وای نه خدا خودت مواظبم باش امروز واقعا دیگه بسمه تکمیل تکمیلم قبل از اینکه پسره بهم برسه شروع کردم دوییدن اما چه دوییدنی با اون کفشای پاشنه بلندی که من پوشیده بودم مورچه هم از من تند تر راه میرفت
پسره دقیقا پشت سرم بود که پام پیچ خورد لعنت به من که دیگه کفش پاشنه بلند بپوشم خواستم حرکت کنم که پسره دستمو گرفت
نمیدونم چیشد که ناخودآگاه پام و اوردم بالا زدم رو پاش که آخ پسره بلند شد خوبش شد دوباره شروع کردم به دویدن که ماشینی اومد پیچید جلومو زد رو ترمز دیگه راه فراری نداشتم وتا خونمونم کلی راه بود داشتم خودم و کثیف میکردم که یه موتوری

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فلش بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : فلش_بک »جلد_اول کام_بک »جلد_دوم       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

غلام بوقی 😂 

ثنا
ثنا
2 سال قبل

خیلی قشنگ بود مرسی

M.h
M.h
2 سال قبل

یچه ها یکی تو تل گفته غلط املایی زیاد داره واقعا داره؟ چون من اصلا نفهمیدم

زهره
زهره
2 سال قبل

من فکر میکنم اژدها همون اشکانه چون اگه نیست چه ربطی به ماجرا داره

ریحان
ریحان
2 سال قبل
پاسخ به  زهره

صد درصد شک نکن

M.h
M.h
2 سال قبل

یعنی اژدها مرد؟🤕

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
2 سال قبل
پاسخ به  M.h

اره براش فاتحه بخونید😂

M.h
M.h
2 سال قبل
پاسخ به  سپیده Sepideh

حال ندارم تو بجا من بخون

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
2 سال قبل
پاسخ به  M.h

اوکی😂

mahsa
mahsa
2 سال قبل
پاسخ به  سپیده Sepideh

عههه سفیده😂

سپیده Sepideh
سپیده Sepideh
2 سال قبل
پاسخ به  mahsa

جانم نیسان؟😂

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  M.h

عجب اسمی هم داره😂😂 فقط ایم اون دزده ..غلام بوقی😂😂😂 ت روح نویسنده😂

آخرین ویرایش 2 سال قبل توسط Nahar
M.h
M.h
2 سال قبل
پاسخ به  Nahar

اره منم زیاد سرش خندیدم🤣🤣

🍭GHAZAL💙
🍭GHAZAL💙
2 سال قبل
پاسخ به  M.h

ن بابا فکر نکنم

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x