عسل:تو اول از همه تمام اتفاق هایی که اونشب افتاد رو با تمام جزییات واسه ی من میگی و بعد همونجوری که اونشب خوابیده بودی میخوابی و چشماتو میبندی و من تمام اون کارهای تو رو میگم و تو با چشمای بسته همه ی اونها را تصور میکنی که ببینیم بعدش چیزی یادت میاد یا نه
_باشه
عسل:حالا تمام کار هاتو بگو ببینم اونشب چیکار کردی؟
_خیلوخب
و تمام اتفاقات رو از ورودم به خونه گفتم و بعدش گفتم
_اگه جواب نده چی؟
عسل:یه راه دیگه میمونه
_ اون چیه؟
عسل:خیلی سادس
_خب چیه؟
عسل:اشکی رو عاشق خودت کن و بعد ازش بپرس
_خیلی خلی عسل
عسل:تقصیر منه که راه حل میزارم جلوت. حالام بخواب و چشماتو ببند
خوابیدم و بعدش چشمامو بستم
عسل:سعی کن تصورشون کنی
_باشه
عسل:وارد خونه شدی و بدون اینکه لباساتو عوض کنی خودتو انداختی روی تخت و بالشتم گذاشتی روی صورتت و تا جایی که میتونستی گریه کردی اینقدر گریه کردی که دیگه هیچ توانی نداشتی بعد از مدتی بالشت رو برداشتی که دیدی هوا تاریک شده. اتاقتم خیلی سرده اما توجه ای نکردی و بالشت رو گذاشتی زیر سرت و چشماتو دوختی به سقف که در اتاق خیلی یهویی باز شد و اشکی گفت:معلوم نیست کدوم گوریه
برقو روشن کرد که چشمات رو زد و تو چشمات رو بستی. اشکی دوباره گفت:اِ اینجایی چرا گوشیت خاموشه چرا برقارو روشن نکردی؟
تو حوصله نداشتی به این همه سوال جواب بدی و به خواطر همین بهش توجه نکردی و همونجوری به سقف نگاه کردی. که کنار تختت فرو رفت و اشکی کنارت نشست. تو هم ناگهان دلت خواست باهاش حرف بزنی ولی نتونستی و فقط چشمات پر از اشک میشه و دوباره به سقف نگاه میکنی.
بعد از شنیدن همه ی اینا تمام اتفاقات مثل فیلم از جلو چشمام رد میشد و من هر لحظه وحشت زده تر میشدم
سریع رو تخت نشستم و با حالت زارم به عسل نگاه کردم
که عسل با ذوق گفت:چی شد؟ یادت اومد
فقط سرمو براش تکون دادم
_عسل حس میکنم به اشکی تجاوز کردم
عسل بهت زده گفت:مگه چیکار کردی خله؟ مگه اصلا تو میتونی همچین کاریم بکنی؟؟؟
_آره کردم
عسل:زود باش بگو ببینم چه غلطی کردی؟
با یاد آوری کار هایی که کردم میخواستم بزنم زیر گریه من حتی تمام روزهایی که با امیر هم که بودم همچین کار هایی رو نکرده بودم
اینقدر ذهنم درگیر شده بود که صدای عسل بلند شد
عسل:بگووووووو
_باشه اولش که اشکی اومد کنارم نشست یه نگاه ترحم بر انگیز بهم انداخت و چیزی نمیگفت انگار داشت به یه چیزی فکر میکرد و همینجور اون نگاهش لحظه به لحظه بدتر میشد که گفت: برای اون امیر بی لیاقت که به خواطر پول بابات بهت نزدیک شده بود داری اینجوری خودتو داغون میکنی؟ هه خیلی خری لیاقتت همینه که هر کسی بیاد اون غرورتو خورد کنه و بره حالا خوبه اون امیر عوضی فامیلشم عوض نکرده بود ولی تو بازم نشناختیش
اینو که گفتم عسل پرید وسط حرفم
عسل:پس از اولم میدونسته امیر کیه
_اوهوم خیلی بیشعوره که بهم نگفت
عسل:مثلا اگه میگفت چی میشد؟مگه من خودم صد بار بهت نگفتم امیر مشکوکه؟ ولی تو حتی آدمم حسابم نکردی
چشمامو بستم که آروم بشم
عسل:ادامش
دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم که واکنش عسل و نبینم
_ اشکی بلند شد بره بیرون که گفتم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عزیزم تکراری بود نیشه پارت بعدی رو بزاری زود تر
این چه کاریه همش که تکراری بود سه بار همون حرفا مسخرمون😐 کردی
دقیقا 👌 فاطی اذیت نکن ،همششششش تکراری بود فاطی این حق ما نیس که با این وضع درسا تو خماری بمونیما من دارم ریاضی میخونم
عزیزم نویسنده هر روز برام پارت میفرسته تقصیر من نیست
اها مرسی
یه پارت دیگه خیلی جای بدی تموم شد