میدونستم که کسی به غیر از اشکی نمیتونست باشه پس همونجوری موندم که کنار تختم فرو رفت و بعد دستی که دور دستم حلقه شد و باعث شد درد تو همه ی وجودم بپیچه. میخواست دستمو بکشم که با بوسه ای که روی دستم خورد بی حرکت موندم. وقلبم که ریتمش سریع تر شد و با تموم قدرتش میخواست قفسه سینم رو بشکافه و بیاد بیرون. اینقدر شوکه شده بودم که نگو و بیشتر از همه برام سوال شده بود یعنی اشکی منو بوسید؟ واقعا؟ همونی که این بلا رو سرم اورد؟
تو این فکرا بودم که یه مایع خنکی رو روی پوستم احساس کردم انگار که داشت برام کرم میزد. بعد از مدتی که کارش تموم شد دستم رو گذاشت کنار بدنم و بعد بلند شد ورفت بیرون
سریع چشمامو باز کردم و به دستم نگاه کردم ولی تو تاریکی چیزی مشخص نبود. خواست بلند بشم برق رو روشن کنم اما ترسیدم اشکی بفهمه که بیدار بودم پس همونجوری تو جام دراز کشیدم.
اشکی مگه از من متنفر نیست پس این رفتارش برای چیه؟ چرا داره منم گیج میکنه آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا من الان به جای اینکه ناراحت باشم اینقدر حالم خوبه؟ چرا حال دلم اینقدر خوبه؟ مگه همین الان دوساعت به خواطرش عر نزدم؟
با هزار تا فکر بالاخره خوابم برد.
صب با صدای زنگ گوشیم که عسل بود از خواب بلند شدم و دستم هم کبود کبود شده بود و درد میکرد. پس تو انتخاب لباس خیلی دقت کردم که نه دستم مشخص باشه و نه زیاد تنگ، که دستم بیشتر درد بگیره.
لباسام رو که پوشیدم کوله مو همراه با سوییچ ماشینم برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون ولی نمیدونم چرا نگران بودم؟ شاید به خواطر این بود که دیشب از داخل اتاق اشکی صدای شکستن یه چیزی رو شنیده بودم پس دلمو زدم به دریا و رفتم سمت اتاق اشکی و درشو باز کردم و رفتم داخل که کسی نبود و صدای آب از تو حموم میومد اما با صحنه ای که دیدم خشکم زد
آیینه اشکی شکسته بود و تمام اتاق پر از نرمه شیشه بود و خون زیادی که روی زمین ریخته بود از همه چیز بدتر بود. چرا اشکی باید با خودش همچین بکنه یعنی به خواطر اینکه بهش نگفتم کجا بودم اینقدر عصبی شده بود؟ ای کاش بهش میگفتم.
عذاب وجدان گرفته بودم چون اگه من از همون اول لج نمیکردم نه دست خودم اینجوری میشد و نه اشکی همچین بلایی سر خودش می اورد الحق که احمقم. یعنی کجاش رو بریدم اصلا با چی آیینه رو شکسته؟ نگو با دستش همچین کاری کرده؟ اینجوری که دستش به فنا رفته.
صدای آب قطع شد که سریع از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم.
همش تقصیر خودته آرام همش. پس حق نداری حتی یه ذره هم از دست اشکی ناراحت باشم فهمیدی؟
قبل از اینکه اشکی از اتاقش بیاد بیرون سریع رفتم سمت در و از خونه خارج شدم و از پله ها پایین رفتم.
سوار ماشین شدم و از پارکینگ خارج شدم و تمام مسیر فکرم پیش اشکی بود. آخه چرا با اون زخمش رفته حموم اینجوری که زخمش عفونت میکنه.
رسیدم به دانشگاه و بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم از ماشین پیاده شدم و به نگاه های بقیه هم توجه نکردم و بعد راه افتادم سمت کلاس که امید پرید جلوم
امید:ماشین خودته
_آره
امید:اوه چرا اینقدر عصبی هستی نکنه با شوهرت دعوات شده بگم بچه ها تو گونیش کنند و تا میخوره بزننش
عصبی برگشتم سمتش
_تو غلط میکنی
امید:چشم من کاری نمیکنم فقط…..نمیدونستم اینقدر عاشقشی پس واجب شد حتما ببینمش
وارد کلاس شدیم که امید آروم گفت:مطمئنی نمیخوام یه گوش مالی بهش بدم
پوزخندی زدم و گفتم:آره مطمئنم ولی اگه مطمئن هم نبود و تو میرفتی سمت شوهرم اونی که گوش مالی میشد خود تو بودی امید خان نه اشکی من
امید:اوق شوهر ذلیل
و بعد از گفتن این حرف راهش رو کشید و رفت
منم راه افتادم سمت عسل و کنارش نشستم که امروز هم صندلی من جایی بود که امیر پشت سرم نشسته بود و این روی اعصاب داغونم راه میرفت.
رو به عسل گفتم:عسل بلند شو جای من بشین
عسل:چرا؟
اینو که گفت نگاش افتاد به پشت صندلیم پس سریع بلند شد و جای من نشست که منم جای عسل نشستم که همون موقع امیر پشت گوشم گفت:من که میدونم دوباره بعد از یه مدت برمیگردی سمت خودم پس اینکارات چیه؟
از این همه پروییش لجم گرفت. برگشتم سمتش و گفتم:اینا همش توهمه چون من حتی یه ذره هم حسی بهت ندارم و اینکه اگه تو تنها پسر روی زمین هم باشی بر نمیگردم پیش تو اینو مطمئن باش جناب آقای محمدی
و نگاهمو ازش گرفتم و برگشتم و به جلوم نگاه کردم که استاد اومد داخل.
برگه های امتحان رو بین همه مون پخش کرد و برگشت و روی صندلیش نشست.
یه نگاه به برگه امتحانم انداختم سوالاش خیلی راحت بود اما اینقدر ذهن من مشغول بود که نمی تونستم به سوالا جواب بدم.
سرم تو برگه بود که حس کردم یکی بغلم وایساده سرمو بلند کردم که دیدم استاده
استاد یه نگاه به برگه ی سفید زیر دستم انداخت و گفت
استاد:اتفاقی افتاده خانم رستگار؟
_نه الان مینویسم
سرمو انداختم پایین و سعی کردم حواس خودمو جمع کنم.
به چند تا سوال اینقدر که پاس بشم جواب دادم و بعد بلند شدم برگه مو تحویل دادم و رفتم بیرون.
بعد ۲۰ مین عسل هم اومد بیرون.
عسل:چیشده دوباره؟ بازم اشکان یه کاری کرده؟آره؟
اتفاق های دیشب همش تقصیر خودم بود پس گفتم:نه
عسل:پس چرا اینجوری هستی؟ چرا برگه تو سفید دادی؟ وقتی برگتو دادی استاد همچین بهت زده به برگت نگاه میکرد که انگار چن دیده
_فقط سرم درد میکنه بعدم اونقدری نوشتم که پاس بشم
عسل:ولی نمره تو همیشه کامله زودباش بگو چته؟
_هیچی
عسل:میگی چته یا برم از اشکان بپرسم
_عسل حرف آدم سرت نمیشه دارم میگم سرم داره میترکه بفهم دیگه
عسل:باور کنم؟
_اوهوم
عسل:پس من برم برات یه قرص بگیرم بیام
سرمو تکون دادم که رفت. اما همون موقع کیانا اومد سمتم و کنارم نشست
کیانا:هه با اشکانم دعوات شده؟
با شنیدن م مالکیتی که کنار اشکی اورد اخمام رفت تو هم و برگشتم سمتش
_حرف دهنتو بفهم اون هیچ وقت اشکان تو نبوده و نمیشه محض اطمینان الان شوهر منه
کیانا نیشخندی زد و گفت
کیانا:اون روز جلوی بچه ها وقت نشد بگم اما الان به تو میگم آره من عاشق اشکانم حتی الانم که ازدواج کرده هیچی از احساساتم کم نشده و مطمئن باش اون مال من میشه
داشتم از عصبانیت میترکیدم اما سعی کردم آروم باشه و رو بهش گفتم: اینکه تو عاشق اون هستی یا نه مهم نیست مهم اینکه اشکی، کی رو دوست داره درضمن آدمای زیادی تو زندگی اشکی هستن که عاشقشن ولی اشکی منننن(از عمد روی من تاکید کردم تا حساب کار دستش بیاد) اصلا نمی شناستشون حتی یه نیم نگاه هم بهشون نمیندازه
مثل مهناز که اینقدر برای اشکی عشوه می اومد بعد اشکی اصلا نمیدونست مهناز کی هست
کیانا:اشتباهت درست همین جاست چون علاوه بر اینکه اشکان منو میشناسه حتی اون نگهبان تو ساختمون و بقیه همسایه ها هم منو میشناسن میدونی چرا؟ (سرمو به طرفین تکون دادم که ادامه داد)چون من زیاد با اونجا رفتو آمد دارم.
و بعد پوزخند زد و از جاش بلند شد
قلبم جوری پر از کینه و حسادت شده بود که دلم میخواست بلند بشم و کیانا را بکشم تا دیگه نتونه حتی یک قدم هم به شوهرم نزدیک بشه
(وجی:هی هی اون فقط شوهر صوریته و همه چیز یه نقشه هستش اینو یادت نره)
خففففففه شو وجی
اینقدر عصبی بودم که کارام دست خودم نبود.
مگه اشکی از همه دخترا متنفر نیست پس این کیانا چی زر زر میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟
گوشیمو بیرون اوردم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به من نیست از کیانا یه عکس گرفتم و از جام بلند شدم.
که عسل کنارم وایساد
عسل:بیا این قرص رو بخور تا سر دردت آروم بشه
_نمیخورم
و راه افتادم سمت ماشین که عسل دستمو گرفت
عسل:کجا میری؟ این کیانا بهت چی گفت که اینجوری شدی تو؟
دستشو پس زدم و راه افتاد سمت ماشین که عسل هم رفت سمت کیانا.
نشستم تو ماشین و ماشین رو روشن کردم و با تمام سرعت راه افتادم سمت خونه و همه ی چراغ قرمز ها رو هم رد میکردم که چند بار هم نزدیک بود تصادف کنم.
ماشین رو جلوی خونه پارک کردم و وارد ساختمون شدم و رفتم جلوی نگهبان که سرش تو گوشیش بود و هنوز متوجه من نشده بود وایسادم و یدونه محکم زدم روی میزش که تکون محکمی خورد و گوشیش از دستش افتاد
به ترس تو چشماش توجه ای نکردم و گوشیم رو گرفتم جلوش و رو بهش عصبی گفتم
_این دختره رو میشناسی؟
نگهبان یه نگاه به عکس کرد و با لبخندی که حرص من رو بیشتر در می اورد گفت:بله خانم میشناسمش
دندون قروچه ای کردم و رو بهش گفتم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی اینقد بدم میاد از نویسنده های ک اینجوری مخاطبشونو اذیت میکنن.
آخه چرا من هرچی شروع میکنم بخونم یا پارتش کوتاه میشه یا کلا دیگه نمیاد
پارت بعدی کو؟
وقتی نمیتونه پارت پارت بنویسه باید کامل بنویسه بعد پارت گذاری کنه
چقد دیر به دیر پارت میذاری
من احساس میکنم رفت برای یک ماه دیگه ما پارت بخونیم
نشسته ام به در نگاه میکنم
دری که می گوید قرار نیست پارت بیاید 😐😂
پشت این درهای بسته
یه خواننده غمگین نشسته
میخونه نالون و خسته
تا پارت بزاره این نویسنده این نویسنده
😑 😑 😑 😑 😑
هعیییییییییی خداااااا😐😐😐
الان خودمو شررررر می دم 😂😐🙂
ویییییی چرا دیگه پارت ندادی
جای حساس بود
ای خدا چرا پارت بعدی رو نمیزارن 😭
هم اشکی و هم آرام جفتشون عاشق شدن ولی از بس مغرورن به خودشون اعتراف نمیکنند
اوهوم
ای خدا نویسنده گرام، چرا انقدر تو خماری میزاری 😐😂🥲
ای خدا از دست کیانا 😑