_من رشته ی مهندسی رو دوست ندارم و تو خانواده مونم تنها کسی هستم که مهندسی نمی خونم و بجاش پزشکی می خونم و اینکه من هیچ نیازی به سهام شرکت ندارم ونمی خوامش
اشکان این بار مستقیم به من نگاه کرد. چشماش سرد و مغرور بود که باعث شد از سردی چشماش به خودم بلرزم و سریع چشمامو بدزدم. نگام با نگاه آقاجون برخورد کرد که داشت بهم نگاه میکرد تو نگاهش یه چیزی مثل این که خیلی گاوی داد میزد
بابا:درسته دختره من کلاً از مهندسی خوشش نمیاد پس بهتره مهریه باشه همونی که شما گفتید بجز سهام شرکت و…
بابا داشت همین جور حرف میزد که گوشیم زنگ خورد. عسل بود. یه ببخشید گفتم و رفتم تو اتاقم و تماس و وصل کردم
عسل:چطوری خره؟
_خودت خری عوض سلام کردنته
عسل:باشه بابا سلام چخبر پسره رو دیدی
_آره
عسل:چقدر بی ذوقی تو چه شکلی بود؟
_اینقدر خوشتیپ بود که دهن عمه و مهناز داشت میوفتاد کف زمین
عسل:دروغ میگی اونم عمه مهری تو که از عالم وآدم ایراد میگیره
_آره خدایی خوشتیپه
عسل:پس سفت بچسب بهش
_گمشو بابا.کار دارم فعلا
و بدون اینکه منتظر حرفی ازش باشم قطع کردم
دوباره برگشتم وبغل مامان نشستم دیگه درمورد من و اشکان حرف نمیزدن داشتن درمورد کار وکاسبی شون حرف میزدن.
_مامان چی شد
مامان:هفته دیگه عقد و عروسی تو با هم میگیریم
_چخبره مامان چرا اینقدر زود
_نمیدونم دخترم نمی دونم این تصمیمی هست که بزرگتر ها گرفتن
مامانم صداش بغض داشت.روم و برگردوندم سمت اشکان که حالش انگاری بد بود هه تو جاش وول می خورد و آراد که در گوشش یه سره حرف میزد. دلم به حال خودم می سوخت که شده بودم عروسک خیمه شب بازی آقاجون و فقط بخواطر اینکه بعد از فاطمه که نوه بزرگ خانواده بود و ازدواج کرده بود من از بقیه بزرگ تر بودم. باید تن به این ازدواج میدادم
مامان به پام ضربه ای زد و گفت:بلند شو بریم میز و بچینیم
بعدم خودش بلند شد و منم بلند شدم رفتیم تو آشپزخونه که دریا هم اومد
_عزیزم تو چرا اومدی برو بشین
دریا:منم می خوام کمک کنم
مامان:ارام راست میگه برو بشین دخترم
دریا: منم می خوام کمک کنم خواهش می کنم من دلش و ندارم داداشم و اونجوری ببینم حداقل اینجا باشم که نبینمش بعدم سرشو انداخت پایین و گفت:داداشم پسر خوبیه تا دیروز اصلا خبر نداشت که ما اومدیم خواستگاریت بعدم که فهمید یه قشقرقی به ما کرد که نگو میگفت اگه من بهش میگفتم شاید میتونست جلوشو بگیره اما من اجازه گفتنشو نداشتم و اینم میدونستم که اگه میگفتمم فرقی نمیکرد از دیروز تا حالام یک کلمه هم باهام حرف نزده
صداش ناراحت بود خیلی ناراحت.دستمو گذاشتم رو شونه شو گفتم:اگه دوست داری میتونی کمک کنی
سو شو آورد بالا
دریا:واقعا
_اره
دریا:دمت گرم
میز و با سلیقه چیدیم.رفتم بیرون
_بفرمایید شام حاضره
همه بلند شدن که آراد هین بلند شدن گفت:اشکان خیلی ساکتی بعد از این که ازدواج کردید خواهرم دق میکنه
و بعدم سرشو تکون دادم ورفت
اما اشکان با حالت با مزه ای آراد و نگاه میکرد
رفتیم نشستیم سر میز که
دریا:فل فل و بده زود باشه
سریع فل فل و بهش دادم که داد دست اشکان.اشکانم تا جایی که میتونست تو ظرف خورشت بغلش فل فل ریخت البته فقط یه قسمتیش فل فل ریخت. نمکم برداشت و تو لیوان آب ریخت و نمکم ریخت توش و هم زد. خیلی آروم این کار را میکرد انگار نه انگار که همه دارن بهش نگاه میکنند
نمیدونم آراد کجا رفته بود که نبود آهان اومد و رفت بغل اشکان نشست.وقتی آراد اومد شروع کردیم خوردن که آراد دقیقا از همون جایی که اشکان فلفل ریخته بود خورد بعد از چند ثانیه شروع کرد سلفه کردن و بزور غذا را ته داد همه داشتن میترکیدن از خنده ولی جلو خودشون ومیگرفتن اما اشکان زیادی آروم بود لیوان آبو برداشت و داد به آراد
اشکان:چرا اینقدر ادا در میاری غذا به این خوشمزگی
آراد:خیلللللللییییی تنده
بعدم آبو گرفت یه نفس خورد که دیگه نتونست تحمل کنه آبو پاشید بیرون اوه اونم رو کی مهناز که جلوی آراد بود فقط باید میبودید و قیافه مهناز و می دیدید همه داشتن میترکیدن
مهناز بلند شد سریع رفت بیرون آخیش دلم خنک شد
اشکان:راحت باشین بخندید
همه منفجر شدن ولی اشکان فقط یه لبخند رو لباش بود وقتی میخندید چه جذاب میشد تازه اون چال گونه هاش(وجدان:جمع کن خودتو دختره بی چشم و رو)منم که حرف گوش کن سریع به حرف وجدان گوش دادن دیگه بهش نگاه نکردم. وقتی همه خوب خندیدن اشکان یدونه محکم زد پس کله ی آراد وگفت:چته تو هی دلقک بازی درمیاری نه از اون غذا خوردنت نه از آب خوردن خجالت بکش
آراد با حالت مظلومانه ای گفت:اول که غدا اینقدر تند بود بعدم این آبه چرا اینقدر شور بود
اشکان از اون ور خورشت که فلفل نریخته بود خورد
اشکان:کجای این تنده
آراد:تند نبود
اشکان:نه
آراد:پس این آبم بخور
اشکان:این که آب نداره
آراد مثل دیوونه ها یه قاشق دیگه خورد وبزور ته داد:این واقعا تنده
اشکان:باشه تو راست میگه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اراددیگه پیش اشکان لنگ می انداز
یه حسی بهم میگه اونجوری که آرام میگه امیر رو دوست داره نیست کم دوسش داره فقط خیلی وابستش شده
اوهوم منم
چند وقت یه بار پارت داریم ؟؟؟
ده صبح و ۴ عصر
😂😂😂
این اشکانم از اون آدماس که بدون هیچ سر و صدایی پدرتو در میاره
😂 😂 پس خدا به داد آرام برسه
😂😂😂😁 دقیقا