رمان عشق با چاشنی خطر پارت 75 - رمان دونی

 

اشکی:زنمه

منم سریع دستم رو بردم بالا که نظامیه پوزخند زد و گفت:حالا که هر بچه ای تو دستش حلقه داره. این منطقی نیست

اشکی:پس میخواین چیکار کنید؟

نظامیه:با ما میایین

اشکی:من کارو زندگی دارم

نظامیه:ما هم همینجور

و پسره ای که کنار اشکی وایساده بود دستش رو گذاشت پشت اشکی و به جلو هدایتش کرد. اون یکی پسره هم که بخواطر مشت اشکی افتاد بود روی زمین سریع از جاش بلند شد و خون گوشه ی لبش رو پاک کرد.

سریع راه افتادم و با اشکی هم قدم شدم

_چیکار کنیم حالا؟

اشکی:هیچکار

_چرا اینقدر بی خیالی تو مگه نمیدونی برای چی دارن میبرنمون؟

اشکی:وقتی بفهمن زنمی ولمون میکنند بعد من میخوام یه بار هم اینجوری تجربش کنم

منظورش رو نفهمیدم بخواطر همین پرسیدم:منظورت چیه؟

رسیدیم به ماشین که بهمون اشاره کردن بشینیم.

نشستیم تو ماشین و راه افتادن

دوباره گفتم:منظورت چی بود؟

اشکی:هیچی

اما مطمئن بودم یه منظوری از این حرفش داشت.

ماشین رو نگه داشتن پیاده شدیم و وارد کلانتری شدیم و بردنمون سمت یه اتاق

نظامیه:وایسید همینجا

و خودش رفت تو اون اتاق و بعد چند مین اومد بیرون و به ما اشاره کرد بریم تو اتاق.

وارد اتاق شدیم که یه مرد تغریبا ۴۰ ساله که موهای کنار شقیقه اش سفید شده بود پشت میز نشسته بود و روی لباسش زده بود سرگرد علیزاده

سرگرد علیزاده:پسرم واقعا زنته

اشکی:اوهوم

چرا تو این موقعیت اینجوری جواب میدی آخه

سرگرد علیزاده:ولی چشمات یه چیزی دیگه میگن

خم شدم و زل زدم تو چشمای اشکی که بدون هیچ حسی داشت به سرگرد نگاه میکرد. منم اگه بودم باورم نمیشد. خب مثل وقتی که جلوی خانوادتی فیلم بازی کن دیگه

اشکی:چشمام دارن دروغ میگن بهشون نگاه نکن

ای خدا من از دست این لجباز چیکار کنم

پسر نظامیه:قربان این پسره باید ادب بشه

سرگرد علیزاده:اوهوم بازداشتشون کنید

وای نه نه نه نه نه نه نه من دق میکنم سریع به اشکی چسبیدم که سرگرد و اون پسره یه نگاه خیلی بدی بهم انداختن که اشکی گفت

اشکی:اگه واقعا زنم باشه چی؟

سرگرد علیزاده:چی؟

اشکی:فقط یه درصد فکر کن که واقعا زنم باشه و من بخواطر اینکه مارو اینجا نگه داشتید چه کار های که میتونم بکنم

سرگرد اول با چشمای درشت نگاهش کرد و بعد سریع خودش رو جمع کرد و یه تک سلفه کرد که پسر نظامیه عصبی گفت:مثلا چه غلطی میخوای بکنی که داری مامور دولت رو تحدید میکنی

اشکی پوزخند زد و با آرامش تمام گفت: اگه جرئتش رو داشته باشی میتونی امتحانش کنی

پسره عصبی به اشکی نزدیک شد که همون موقع سرگرد گفت:وایسا انگار خیلی مطمئنه پس خانوادشون رو خبر میکنیم

اشکی:بچه نیستم که بخوای بابامو بکشونیش اینجا…کده ملی مو میدم بعد خودت ببین چه خبره

سرگرد:امروز از صبح تا حالا سیستم خرابه نمیتونیم

اشکی ناگهان قهقه ی بلندی زد که برای یه لحظه ازش ترسیدم و اون دو تا هم دست کمی از من نداشتن

اشکی سرش رو خم کرد و یه نگاه به سرگرد انداخت یه نگاه که توش یه چیز بود منتظرم باش

سرگرد سریع نگاهشو از اشکی گرفت و داد به من

سرگرد:شماره بابات

شماره رو گفتم که اونم شماره رو گرفت و به بابا گفت بیاد کلانتری

سرگرد:خانم بشین.

و بعد به مبل اشاره کرد. یعنی الان فقط من بشینم؟ اشکی چی؟ به اشکی نگاه کردم که بهم اشاره کرد بشینم پس روی نزدیک ترین مبل به اشکی نشستم و نگاهم رو دادم به اشکی که

سرگرد:هی پسر تو هم بگو شماره رو

ولی اشکی اصلا بهش محل نداد و یدونه از پاهاشو به دیوار تکیه داد و بعد کلاهش رو انداخت سرش و اینقدر سرش رو گرفت پایین که هیچی از صورتش معلوم نبود که پسره گفت:سرگرد با تو بودا

اما بازم چیزی نگفت پسره یه نگاه به سرگرد کرد که سرگرد اروم لب زد چیزی نگه

پسره اومد و دقیقا رو به روی من نشست و بهم نگاه کرد و اصلا از نگاهش خوشم نمیومد چون تو نگاهش من یه آدم کثیف بودم.ولی من کاری نکردم اشکی واقعا شوهرمه

اون نگاه باعث شد که تو خودم جمع بشم که صدای اشکی بلند شد

اشکی:درویش کن اون چشماتو تا درویششون نکردم تا چند مین دیگه مطمئن میشی که زنمه

سریع برگشتم سمت اشکی که داشت به پسره نگاه میکرد.

دوباره برگشتم سمت پسره که سرشو انداخته بود پایین و دیگه بهم نگاه نمیکرد چقدر خوب بود که اشکی اینجا بود. برگشتم سمت اشکی که دوباره سرشو انداخته بود پایین و اصلا صورتش مشخص نبود.

یه ۲۰ مین گذشت که تلفن زنگ خورد و بعد از اون سرگرد گفت:بزار بیان تو

و بعد در با شدت باز شد و اول بابا بعد دایی اشکی و بعد آراد اومدن تو. بابا و آراد عصبی بودن ولی دایی نگاهی به اشکی انداخت و نیشخند زد انگار اشکی رو شناخت ولی بابا و آراد تمام نگاهشون به من بود و انگار که اصلا اشکی رو ندیده بودن‌

وایسا ببینم دایی اشکی اینجا چیکار میکنه؟

بابا عصبی نگاهشو ازم گرفت و رو به سرگرد گفت:چیکار کرده؟

سرگرد:تو پارک در حالی که….اِممم بگذریم با یه پسر گرفتیمش

و بعد به اشکی اشاره کرد

 

که بابا برگشت و به اشکی نگاه کرد.

اشکی هنوز سرش پایین بود و قیافش معلوم نبود که بابا برگشت سمتم و گفت:آرام تو چیکار کردی هان؟ چجوری تونستی آرام؟ مگه تو ازدواج نکردی؟اشکان چی؟ خجالت کشیدم بهش زنگ بزن و بگم که با یه پسر دیگه گرفتنت به خواطر همین زنگ زدم به داییش. آرام من تو چشمای خودت و اشکان عشق رو دیدم ولی اگه اون بخواد طلاقت بده چی؟میخوای چیکار کنی هان؟…..

بابا عصبی بود و رگ گردنش باد کرده بود که دستش رو گذاشت روی قلبش و خم شد که سریع از جام بلند شدم که گفت:نیا…نیا آرام همونجا بمون نیا

به آراد نگاه کردم که سریع اومد سمت بابا و به بابا کمک کرد که بشینه. حتی آراد هم رنگ نگاهش به من فرق کرده بود خواستم بگم که با اشکی بودم ولی بابا سریع تر گفت

بابا:اینا همش تقصیر منه اگه من جلوی بابام وایساده بودم و تو را مجبور به ازدواجت نمیکردیم اینجوری نمیشد تو نمیرفتی با یه پسر دیگه

بابا سرش رو بلند کرد و به اشکی نگاه کرد و ادامه داد

بابا:اونم با آدمی که حتی جرئت نداره صورتش رو نشون بده آخه تو چی تو این پسره دیدی؟هان؟اشکان خیلی از این سر تره

و بعد خیلی ناگهانی از جاش بلند شد و رفت سمت اشکی و یقه شو گرفت و کشیدش جلو که اشکی سرش رو گرفت بالا و به بابا نگاه کرد و نگاهش سرد و خشک بود که بابا خشکش زد و بهت زده به اشکی نگاه میکرد و آراد هم دست کمی از بابا نداشت

سرگرد:میشناسیدش

بابا انگار به خودش اومد سریع اشکی رو ول کرد و گفت:دامادمه

سرگرد از جاش بلند شد و لبخند زد و با لحن مهربانی گفت:میدونستم

چقدر مهربون بود لحنش، داشتم به سرگرد نگاه میکردم که صدای اشکی بلند شد. برگشتم سمت اشکی که با شیطنتی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت

اشکی:از همون اولم میدونستم میخواین منو اذیت کنید بخواطر همین منم فیلم بازی کردم حالا چطور بودم؟

پسر نظامیه:نگو که همه ی این کارات فیلمت بود.

اشکی خندید و گفت:بزار دقیق فکر کنم آره حالا که فکر میکنم همش فیلم بود

پسر نظامیه:واقعا باید بازیگر بشی تو. من وقتی دیدم سعید رو زدی به سرگرد گفتم اینجوری رفتار کنیم ببینیم واکنشت چیه؟ اما اینقدر ترسناک رفتار کردی که فکر کردم یه خلافکار درجه یکی و میخواستم از فردا بیوفتم دنبالت ببینم چیکاره ای؟

اشکی:اما اصلا بازیگری شما خوب نیست من از همون اول فهمیدم میخواهید چیکار کنید

پسره:ولی سعید قصد نداشت به زنت دست بزنه

اشکی:میدونم حالا که بهش فکر میکنم اون اصلا چنین قصدی نداشت اما خب من زیاد رو زنم غیرتی میشم حتی اگه یکی از کنارشم رد بشه دلم میخوام برم طرف رو بگیرمش زیر مشت و لگد که چرا از کنار زنم رد شدی بخواطر همین سعید رو زدم ولی امیدوارم معذرت خواهی من رو بهش برسونید

پسره سرش رو تکون داد که سرگرد گفت:ولی اون نگاهت خیلی ترسناک بود پسر، من تا الان همچین نگاه ترسناکی رو از هیچ خلافکاری ندیده بود

اشکی:واقعا ازتون معذرت میخوام من زیاد فیلم میبینم اینم از اثرات اونه

سرگرد:قصد نداری پلیس بشی تو؟

اشکی:چرا خیلی دوست دارم یکی از شما باشم اما مادرم نمیزاره همیشه میگه این کار خطرناکه و تو حق نداری پلیس بشی اما با اینکه پلیس نیستم احترام خاصی برای شما قائلم چون که اگه شما نباشید معلوم نیست چه بلایی سر این کشور و امنیتش میاد و شما با اینکه هر قدمتون پر از خطر هست و بحث جونتون وسطه اما بازم جونتون رو به خطر میندازید و امنیت رو برقرار میکنید و ما کوریم که شما رو نمیبینیم، کوریم که دلیرانی مثل شما را که وقتی پلک هایمان سنگین میشه و شما خودتان سپر میشوید تا از ما محافظت کنید رو نمیبینیم و چه خوب هست نعمتی مثل امنیت و این رو مدیون شماییم و این رو نمی بینیم. من راحت راحت به کسی احترام نمیزارم اما بحث ماموران دولت با آدمای دیگه جداست و من احترام خاصی برای شما قائلم و من به خواطر رفتارم معذرت میخوام.

پسره:واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم تا حالا کسی اینحوری درباره ی خودم و شغلم حرف نزده بود

اشکی:این از بی لیاقتی ما هستش که کار شما رو و اون وظیفه ی سنگینی که روی دوشاتون هست رو نادیده میگیریم و من بازم میگم از رفتار چند لحظه قبلم معذرت میخوام و ممنون از شما و تمام ماموران دولت

پسره لبخند زد و گفت:خواهش میکنم

اشکی لبخند زد چقدر خوب شده بود که ناگهان دایی گفت

دایی اشکی:اشکان واقعا منو یاد چند سال قبل انداختی که با میکائیل برده بودنتون کلانتری

اشکی خندید چقدر جذاب تر میشد وقتی میخندید

سرگرد:منظورتون چیه؟

دایی:چند سال پیش هم به خاطر کاری که با رفیقش کرده بودن بردنشون کلانتری و اونجا جوری رفتار کرده بودن و حرف زده بودن که همه به این دوتا مشکوک شده بودن که این دوتا واقعا یه قاتلن

پسره:قاتل؟

دایی:آره

پسره:چرا

اشکی:هیچی فقط یکی مزاحم خواهرم میشد منم با میکائیل رفتم سراغش و یه گوش مالی خیلی کوچیک بهش دادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا سمائی
رویا سمائی
1 سال قبل

از اینکه پارت های منظم میذاری سپاس گذارم ولی سعی کن توی پارت هات از یه چیز نگی مثلاً فقط پلیس

رضا
رضا
1 سال قبل

از اینکه زود زود پارت میذاری ممنون

yegane
yegane
1 سال قبل

از ی جایی ب بعدش حرف هایی ک اشکان میگفت به شخصیتی ک ازش تو ذهنم تصور کرده بودم نمیخورد

ریحان
ریحان
1 سال قبل
پاسخ به  yegane

اره جالب نشده بود

M.h
M.h
1 سال قبل

عالی

ریحان
ریحان
1 سال قبل

نویسنده چی شد؟یهو همش از پلیس تعریف کردی این پارت اصلا جالب نبود

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x