رمان عشق تعصب پارت 78 - رمان دونی

رمان عشق تعصب پارت 78

 

طرلان حسابی شوکه شده بود پس کاملا مشخص بود بی خبر هست از این قضیه اما بقیه میدونستند خودم این رو فهمیده بودم ، طرلان با صدایی که داشت میلرزید پرسید :
_ آریا هم میدونه ؟
اشکام روی صورتم جاری شدند مگه میشد نفهمیده باشه آریا میدونست واسه همین من رو متقاعد کرد دوباره زن کیانوش بشم چون میدونست کیانوش خود بهادر هستش وگرنه کیانوش رو زنده نمیذاشت
_ میدونه
خیلی سخت بود گفتن همچین حرفایی اما متاسفانه همشون حقیقت داشت
_ بهار
_ جان
_ من نمیدونستم این قضیه رو امیدوارم از دست من دلخور ….
_ نیستم چون میدونم نمیدونستی .
_ وقتی همه میدونند چرا به تو نگفته بود مگه مشکلی وجود داشت ؟!
_ آره
_ چ مشکلی ؟
_ بهادر دیگه عاشق من نیست اون خودش بوسه رو داره میتونه خیلیارو داشته باشه
ناراحت شده گفت :
_ انقدر خودت رو اذیت نکن
_ دارم دیوونه میشم خیلی بد هستش !
اومد دستش رو روی شونم گذاشت سعی داشت من رو آروم کنه اما نمیشد
بلند شد ایستادم طرلان هم روبروم ایستاد خیره بهش شدم و گفتم :
_ امروز یه قول بهم بده
_ چ قولی ؟
_ حرفایی که بهت گفتم رو به هیچکس نمیگی شنیدی ؟ هیچکس نباید بفهمه
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ باشه بهت قول میدم این راز بین خودمون میمونه واسه ی همیشه بهتره این رو فهمیده باشی .
واقعا دیگه نمیدونستم چی باید بهش بگم خیلی هم تحت فشار بودم بخاطر اتفاقاتی که افتاده بود .
_ بهار
_ جان
_ بهتره به خودت بیای خیلی بد هست داری اینطوری پیش میری حواست هست ؟!
_ آره
_ من بخاطر خودت میگم بهتره حتی شده یه ذره به خودت دقت کنی اینطوری اصلا خوب نیست

حسابی با طرلان درد و دل کردم و همین باعث شده بود حسابی سبک بشم این خیلی به روحیه من داشت کمک میکرد ، طرلان آریا باهاش تماس گرفت گفت بهش اومده قبرستون پیش من هستش گفت میاد میخواستم تو چشمهاش ببینم چقدر دلش راضی میشه پنهان کنه
_ بهار
خیره به طرلان شدم و گفتم :
_ جان
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد :
_ واقعا ببخشید
یه تای ابروم بالا پرید :
_ چرا داری معذرت خواهی میکنی ؟
_ هیچوقت دوست نداشتم اینطوری بشه اصلا خیلی احساس بدی دارم
خندیدم پر از درد چرا طرلان باید احساس بد داشته باشه بخاطر کسایی که خودشون مقصر بودند
_ طرلان
_ جان
_ تو نباید هیچ احساس بدی داشته باشی
نفسش رو غمگین بیرون فرستاد :
_ بعد طلاقت میری مشهد ؟!
_ نه
_ اینجا میمونی ؟
_ آره اما هیچکس جز تو نباید بفهمه
لبخندی گوشه ی لبش نشست :
_ خوشحالم از اینکه به من اعتماد داری بهار
_ خودت باعث شدی نسبت بهت اعتماد داشته باشم چون همیشه باهام صادق بودی .
نمیدونم چقدر گذشته بود که اسمم رو صدا زد :
_ بهار
_ جان
_ هر وقت به کمکم نیاز داشتی کافیه بگی من همیشه پیشت هستم مطمئن باش
لبخندی بهش زدم میدونستم چقدر قلب مهربونی داره برعکس کسایی که باهام صادث نبودند اما طرلان صادق بود مثل همیشه ، با اومدن آریا ساکت شدیم کیانوش هم همراهش اومده بود
کیانوش اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ چرا بدون خبر اومدی اینجا ؟
تو چشمهاش زل زدم ؛
_ نباید بیام سر قبر شوهرم ؟ اجازه ندارم دلم واسش تنگ بشه ؟
کلافه دستی داخل موهاش کشید :
_ من منظورم این نبود

_ دقیقا منظورت همین بود اما من دلم واسه ی شوهرم تنگ شده بود اومدم پیشش واسه ی آخرین بار باهاش خداحافظی کنم .
صدای اریا بلند شد :
_ خیلی عجیب غریب داری رفتار میکنی بهار قبلا که میگفتی بهادر زنده هست اما حالا همش میای سر قبرش چرا اینطوری شدی واقعا ؟
بلند شدم تو چشمهاش زل زدم و گفتم :
_ چون یکی بهم ثابت کرد شوهرم مرده منم میام واسش عزاداری میکنم .
بعدش راه افتادم میخواستم ازشون دور باشم نمیتونستم تحمل کنم پیشم باشند خیلی در حق من بدی کرده بودند ، نمیتونستم اصلا ببخشمون
_ بهار وایستا
با شنیدن صدای کیانوش ایستادم اومد پیشم وایستاد و گفت ؛
_ برو تو ماشین با هم میریم
_ میخوام تنها باشم
با حرص صدام زد :
_ بهار
از اونجایی که حوصله ی کل کل کردن نداشتم به سمت ماشینش رفتم سوار شدم زیاد طول نکشید که اومد ، از وقتی فهمیده بودم بهادر هست حسابی از دستش عصبانی بودم ، قلبم شکسته بود چون من رو به این باور رسونده بود که خیلی بی ارزش هستم واسش
_ بدون خبر جایی نیا
پوزخندی زدم :
_ ما داریم طلاق میگیریم فراموش کردی ؟!
_ نه
_ پس چی داری واسه ی خودت میگی ؟
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد :
_ واقعا نمیدونم چرا اینطوری شده اما امیدوار هستم همه چیز خیلی زود درست بشه
_ منم امیدوار هستم درست بشه
_قصد داری بعد طلاق بری مشهد ؟
_ آره با پسرم میریم
_ بهنام رو بهت نمیدن
احساس کردم قلبم تیر کشید چقدر وضعیتشون افتضاح شده بود ، چقدر سنگدل شده بودند هم من رو داشت طلاق میداد هم اجازه نمیداد بهنام پیشم باشه
_ پس لابد قسمت من اینه تو تنهایی انقدر به پسرم و شوهرم مرده ام فکر کنم تا بمیرم .

هیچ چیزی نمیگفت اما میشد فهمید چقدر عصبانی شده حق داشت ولی مقصرش من نبودم که اینطوری شده بود ، داشت بهم فشار میومد به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم ، بلاخره صداش بلند شد :
_ من واست یه حساب بانکی باز میکنم و ….
_ لازم نیست واسه ی من حساب باز کنی تو هیچ وظیفه ای در قبال من نداری بابت نجات زندگی پسرم ازت ممنون هستم ، چون جون پسرم رو نجات دادی دیگه هیچ کینه ای نسبت بهت ندارم .
ساکت شد دیگه تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بین ما زده نشد وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شد
_ بهار
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
_ بهتری ؟!
_ آره
_ حسابی نگرانت شده بودم نکنه اتفاقی افتاده باشه
خندیدم :
_ نه رفته بودم سر قبر بهادر دلم واسش تنگ شده بود هم اینکه میخواستم باهاش خداحافظی کنم .
_ خداحافظی ؟!
_ آره
_ چرا ؟
_ چون بعد طلاقمون قرار هست برگردم مشهد همراه پسرم و اونجا زندگی کنیم .
بابا نگاهش رو به کیانوش دوخت ، راه افتادم سمت داخل ظرفیت من واسه ی امروز تموم شده بود
* * * *
بلاخره طلاقمون ثبت شده بود همه کار هاش انجام شده بود از درون قلبم تیکه پاره شده بود اما قصد نداشتم به روی خودم بیارم کیانوش من رو رسوند خونه خودش رفت و بهم گفت منتظرش باشم جایی نرم اما من قصد داشتم برم چون اگه قصد داشت چیزی بهم بگه میگفت
داخل خونه شدم وسایل خودم و پسرم رو جمع کردم تاکسی خبر کردم به سمت پایین رفتم بهنام هم تو بغلم بود
مامان گیسو به سمتم اومد و گفت :
_ داری جایی میری ؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ آره میریم مشهد شما هم هر وقت دوست داشتید میتونید بیاید بهنام رو ببینید
اخماش رو تو هم کشید :
_ خودت هر جایی دوست داشته باشی میتونی بری اما بهنام باهات جایی نمیاد
صدای پرستو بلند شد :
_ چمدون بستی تموم وسیله هات با پول ما هست فقط شناسنامت رو بردار و گمشو

با چشمهای گرد شده داشتم بهش نگاه میکردم یه ادم چقدر میتونست پست و عوضی باشه کاش میتونستم یه جواب درست حسابی بهش بدم اما نمیشد منم دهنم رو کثیف کنم همون ساکت میشدم خیلی بهتر بود
_ لیاقت نداری حتی بخوام جوابت رو بدم پرستو !
اومد سمتم بهنام رو از من گرفت داد بغل خدمتکار گفت ببره بالا خودش هم رفت بعد چند دقیقه اومد شناسنامه ام رو بهم داد و گفت :
_ از این خونه فقط همینارو میتونی با خودت ببری حالا گمشو
_ شما نمیتونید ….
_ هیس !
مامان گیسو خیره به من شد و ادامه داد :
_ بهتره بدون اینکه سر و صدا کنی از اینجا بری چون اینجا هیچ چیزی واسه ی تو وجود نداره
اشک تو چشمهام جمع شده بود قلبم داشت درد میکرد اما نمیخواستم از دستم ناراحت بشن واقعا خیلی بد بود
_ هیچوقت شما رو نمیبخشم !
بعدش با قدم های شکسته از اون خونه خارج شدم خیلی بد بود
فکرش رو نمیکردم همچین بلایی سرم بیارن نگاهی به شناسنامم انداختم هیچکس اندازه پرستو نمیتونست بی رحم باشه ، میدونستم جای بهنام پیششون امن هست میتونند مراقبش باشند
این وسط من زیادی بودم ، به کیانوش و بابا پیام دادم مراقب پسرم باشند دستشون امانت بعدش خطم رو خاموش کردم چون نمیخواستم دیگه هیچوقت ببینمشون و واسه ی همیشه از دستشون راحت بشم ….
* * *
_ حالا قصد داری چیکار کنی ؟!
_ آس و پاس موندم طرلان من از اولش میدونستم اینطوری میشه یه مقدار پول دارم یه کار هم واسه ی خودم پیدا کردم که مشغول میشم بقیه اش مهم نیست
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود از دستم ناراحت شده
_ بهار
_ جان
_ میشه من بهت کمک کنم
_ تو همین که پیشم باشی گاهی بیای پیشم یه کمک هستش به روحیه ام من هیچ توقعی از تو ندارم طرلان بعدش اینطوری بهتر هستش شاید یکم سختی کشیدن باعث بشه درد هایی که دارم رو فراموش کنم .
با عصبانیت گفت :
_ از پرستو و گیسو خانوم متنفرم جفتشون آدمای بد ذاتی هستند

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
antar khanoom
antar khanoom
3 سال قبل

پارت جدید کی میزارین

نیوشا Ss
نیوشا Ss
3 سال قبل

نه به نظرم تازه داره جالب میشه
چرا همه دخترها تو داستانه یسری رمانها باید آویزون پسرهاومردها باشن
یعنی نمیشه یک دختر مدتها روپای خودش به ایسته اگر برگرده پیش کیانوش یا همون بهادر خانوادش و•••••• مسخره میشه😕😯🤐😳😵

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  نیوشا Ss

اه یعنی کیانوش همون بهادره فیلم هندی مگه خیلی وفته دیگه نخوندم این رمانو

نیوشا خاتون
نیوشا خاتون
3 سال قبل
پاسخ به  (:

به نظره من
هندی یک طرف ترکها هم اینجوری آش شعله غلمکار دارن😉😀😁😂😃

(:
(:
3 سال قبل
پاسخ به  نیوشا خاتون

خخ والا ترکی ها هم در این حد نیستن!

Tina
Tina
3 سال قبل
پاسخ به  نیوشا Ss

وقتی اینجوری می شد که بهار پسرش رو می گرفت نه اینجوری واقعا حالم ازش بهم میخوره که نمی تونه از حق خودش و بچش دفاع کنه

نیوشا Ss
نیوشا Ss
3 سال قبل
پاسخ به  Tina

اگر واقعیت حقیقت زندگی بود حرفت درست بود حتی تو فیلم هم بود شاید میشود بهش امیدوار بود اما•••• تو این رمان آنلاینها دیگه زنه باید کلن قید زندگی عادیشوو بزنه😐😯🤐🤒🤕😔🔫😳😵😨😱
کلن مرده روانی هست چندین برابر روانیتر میشه●●●●
دیگه هییچکس جلو دارش نیست•

Tina
Tina
3 سال قبل

واقعا مضخرفه

ROZA
3 سال قبل
پاسخ به  Tina

زودتر بذار

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x